جدول جو
جدول جو

معنی قلعل - جستجوی لغت در جدول جو

قلعل
(قُ عَ)
نام کبوترباز. (آنندراج از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلال
تصویر قلال
قله ها، بلندترین نقاط، سر کوه ها، سبوها، کوزه ها، کوزه های بزرگ یا کوچک، جمع واژۀ قله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلعه
تصویر قلعه
پناهگاهی که بر فراز کوه یا جای بلند ساخته شود، دژ، دز، دیز، دیزه، ابناخون، اورا، کلات، قلاط، پشلنگ، رخّ، حصن، ملاذ، حصار بلند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلیل
تصویر قلیل
کم، اندک
فرهنگ فارسی عمید
(قِ عَم م)
پیر سالخورده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ لُ / لَ عَ)
آن که بر زین ثابت نباشد و در کشتی زود افتد، کم فهم، و گویند: هذا منزل قلعه، یعنی ناپایدار و غیرمستوطن، یا به این معنی که آن را مالک نیستیم و نمیدانیم چه وقت از آن منتقل میشویم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
توشه دان شبان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلع شود، حصار و پناه جای بر کوه که از دشمن نگاه دارد، نهال خرمابن که از بیخ برکنده باشند، پاره ای از کوهان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
قلّه. برج و بارویی است به شکل دایره در صغد. دمشقی آرد: صغد حصنی است در کوه کنعان در سرزمین جرمق و در آنجا قریه ای بود و بجای آن این حصن بنا شد و آن را صغت یا صغد خوانند. در اینجا طایفه ای از فرنگیان بنام دلویه می زیستند. ملک ظاهر رکن الدین بیبرس صالحی آنان را محاصره و قلعه را فتح کرد و مردم آن را کشت و در میان آن برجی مدوّر بناکرد که ارتفاع آن 120 ذراع و قطر آن 70 ذراع بود. وآن را قله (قلعه) نامید. این قلعه از قلعه های عجیب بشمار میرود. رجوع به نخبهالدهر دمشقی ص 210 شود
یکی از چهارده معروفی است که در دامغان در سه فرسخی جنوبی چشمه علی قرار دارد. (مازندران و استرآباد رابینو ص 219)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بر زین نتوان نشستن، ثبات و استواری نگرفتن پای در کشتی، از کندی خاطر به سخن پی نبردن و نفهمیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلع شود
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ یِ بَ مَ دِ)
دهی جزء دهستان کوهپایۀ بخش شهرستان ساوه واقع در 24 هزارگزی شمال باختر ساوه نزدیک به شاباغی. هوای آن سردسیری و سکنۀ آن 125 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، بنشن، انار، انجیر، بادام، گردو و سیب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. مزارع چنار و یک مزرعۀ کوچک جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
گنده پیر. (منتهی الارب) (آنندراج). عجوز. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ لَ عَ)
جمع واژۀ قلع. (اقرب الموارد). رجوع به قلع شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
پست قامت لاغر، کم و اندک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). یسیر. نزر. واحد و جمع در این یکسان بود. (مهذب الاسماء). ج، قلیلون و اقلاّء و قلل و قللون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : و اذکروا اذ انتم قلیل. (قرآن 26/8) و قولهم لم یترک قلیلاً و لاکثیراً. (منتهی الارب).
زان جمال و بها که بود ترا
نیست با تو کنون قلیل و کثیر.
ناصرخسرو.
- آب قلیل، فقها در کتب فقهی آب را به انواعی از قبیل: آب جاری، آب باران، آب چاه، تقسیم کرده و برای هر یک احکامی ذکر نموده اند یکی از اقسام آب، آب قلیل است.آب قلیل آبی است راکد و کمتر از کر. مشهور برآنند که آب قلیل با ملاقات نجاست نجس میشود. گروهی بر این عقیده اند که بین آب قلیل و آب کر فرقی نیست و هرگاه یکی از اوصاف سه گانه آن (مزه، بو، رنگ) به وصف نجس تغییر یابد نجس میشود، برای تفصیل این مطلب رجوع به کتاب استدلالی ’الفیض’ تألیف آیهاﷲ فیض قمی چ 1369هجری قمری ص 8 ببعد شود.
- رجل قلیل الخیر، مردی که کار خیر نکند. (اقرب الموارد).
- قلیل السکنه، کم مردم.
- قلیل المده، کم مدت.
- قلیل المنفعه، کم فایده.
- قلیل بلیل
{{از اتباع}} ، کم. اندک.
- قلیل من الرجال یقول ذلک، هیچکس چنین نگوید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ قِ)
گیاهی است که دانۀ آن سیاه باشد و نیکو در بوئیدن و نیک محرک باه خصوصاً چون کوفته به کنجد آمیخته به انگبین معجون سازند و آن را قلقلان بضم و قلاقل کعلابط نیز نامند یا آن سرد و نوع گیاه دیگر است و بیخ و ریشه آن گیاه را مغاث خوانند و عامه به غلط آن را با فاء خوانند. (منتهی الارب). درختی است به بلندی درخت انار و بار آن دانه ای است گرد و سیاه به اندازۀ فلفل یا کمی بزرگتر و در آن چسبندگی و شیرینی و بوی خوش است. (اقرب الموارد). به فارسی انار دانۀ دشتی نامیده میشود. طبیعت آن در دوم گرم و تر با رطوبت فضلیه و بغایت مقوی باه و منعظ و مسمن بدن هر نوع که استعمال نمایند خصوصاً با کنجد ویا با نبات و یا فانید و یا عسل سرشته و مصلح حال گرده و مثانه و زایل کننده احتراق و مقدار شربت بریان کردۀ آن از قبیل تنقل تا یک اوقیه و از کوبیدۀ آن تا نیم اوقیه و اکثار آن مصدع و مضر معده و مورث هیضه و مصلح آن بریان نمودن و با سکنجبین یا با قند و عسل خوردن، بدل آن به وزن آن ابهل و چهار دانگ آن مغز تخم خیار است. (مخزن الادویه). نباتی است شبیه به نبات کنب و چوب او مایل به سرخی و شاخها دراز و ثمرش مستدیر و بزرگتر از فلفل و املس و بیرون او مایل بسیاهی و مغز او با حلاوت و اندک لزوجت و پوست ساق او قوی تر از پوست کنب و گلش مایل به سفیدی و مستعمل از اودانۀ اوست و بعضی او را حب السمنه دانسته اند در دوم گرم و تر و بغایت مبهی خصوصاً با کنجد و نبات و مسمن بدن و قدر شربتش تا یک وقیه و مصدع و مصلحش بو دادن او و استعمال سکنجبین است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(قِ قَ)
نام درخت انار صحرایی است و آن را قلاقل و قلقلان هم میگویند. (برهان).
لغت نامه دهخدا
(قُ قُ)
دهی است از دهستان خرم رود شهرستان تویسرکان، واقع در 24 هزارگزی شمال باختر تویسرکان و 6 هزارگزی جنوب باختر اشتران. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. سکنۀ آن 617 تن است. آب آن از دو رشته قنات و چشمه و محصول آن غلات، دیم، انگور، کتیرا، و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و تابستان از راه سوبلق و لاشجر اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ عی ی)
نسبت است به شهری بنام قلعه. (از انساب سمعانی) (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(قِ عَ)
پاره ای از چیزی که به درازا شکافته. (منتهی الارب). شقه. ج، قلع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
چوب برپای کرده جهت واریج انگور. (منتهی الارب). الخشب المنصوبه للتعریش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قله شود، جمع واژۀ قلّه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
اندک. (منتهی الارب). قلیل. ج، قلل. (اقرب الموارد). رجوع به قلال شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
کم و اندک. (منتهی الارب) (آنندراج). قلیل. (اقرب الموارد). ج، قلل. (اقرب الموارد). رجوع به قلال شود
لغت نامه دهخدا
(قِ عِ)
کژدم ریزه، بچه گرگ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ عُ / قِ عَ)
ناکس. فرومایه، خوار. بی قدر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ عی ی)
نسبت است به قلعۀ عبدالسلام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قلال
تصویر قلال
چوب و ادیج داربست مو
فرهنگ لغت هوشیار
پناهگاهی که بر فراز کوه یا جای بلند ساخته شود، حصار بلند را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلیل
تصویر قلیل
کم و اندک
فرهنگ لغت هوشیار
فلزیست که مسگران مس سرخ را با آن سپید کنند، فلزی است سفید رنگ مانند نقره، قابل تورق، سخت تر از سرب باسانی ذوب میشود
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی غلغل پارسی است جوشیدن آوای جوشیدن، آوای می که از گلوی تنگ برآید چست فرز: مرد، بازیگر اسپ اناردشتی، چشم خروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلقل
تصویر قلقل
((قُ قُ یا قِ قِ))
مرد چست سبکروح و ظریف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلیل
تصویر قلیل
((قَ))
کم، اندک، نادر، کمیاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلعه
تصویر قلعه
((قَ عَ یا عِ))
دژ، حصار، جمع قلاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلعی
تصویر قلعی
((قِ لَّ))
قلع، نوعی شمشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلعه
تصویر قلعه
دژ، کلات
فرهنگ واژه فارسی سره
سنگر، قلعه
دیکشنری اردو به فارسی