جدول جو
جدول جو

معنی قفاص - جستجوی لغت در جدول جو

قفاص
(قُ)
بز کوهی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آن را به سبب جستنش قفاص گویند. (اقرب الموارد). وعل است که به فارسی گاو کوهی نامند. (فهرست مخزن الادویه) ، بیماریی است که پای ستور را خشک گرداند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قفاص
بزکوهی ازجانوران
تصویری از قفاص
تصویر قفاص
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قفال
تصویر قفال
قفل ساز، قفل گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قراص
تصویر قراص
قرص ها، محکم ها، سخت ها، آسوده ها، راحت ها، گرده نان ها، کلیچه ها، گرده ها، چیزهای گرد، جمع واژۀ قرص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصاص
تصویر قصاص
کسی که در محافل قصه گویی می کند، داستان سرا، قصه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قفار
تصویر قفار
قفرها، بیابانهای بی آب و علف که در آن حیوان وجود نداشته باشد، جمع واژۀ قفر
فرهنگ فارسی عمید
سزا دادن بر گناه و کار بد از طرف شخص زیان دیده یا حاکم شرع برابر آنچه مرتکب شده است، کشتن قاتل
فرهنگ فارسی عمید
(قُ قِ صَ)
نام کوهی است از بنی اسد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُرْ را)
بابونه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بابونه و هو نور الاقحوان. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(قُ ضِ بَ)
آبی است در دیار کلاب متعلق به بنی عمرو بن کلاب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
گشن بسندکننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قص ّ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قص شود، جمع واژۀ قصّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قصّه شود، جمع واژۀ قصّه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قصّه شود، قصاص به ضم قاف است در همه معانی آن. رجوع به قصاص شود
لغت نامه دهخدا
(قَ عاص ص)
شیر شتاب کشنده شکار را. (منتهی الارب). الاسد یقتل سریعاً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
منتهای روئیدنگاه موی سر از پس و پیش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، موی پیشانی. (منتهی الارب) ، پیوندگاه هر دو سرین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و به فتح و کسر قاف نیز آمده و ضم آن بهتر است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قصاص و قصاص شود، منتهای قفا. (منتهی الارب). حد القفا. (اقرب الموارد) ، فریزجای از میانۀ سر. (منتهی الارب). جای حرکت مقراض از میانۀ سر. مجری الجلمین، ای المقص من الرأس فی وسطه. (اقرب الموارد) ، قسمی از خلر است، رقیق القلاف و کوچکدانه و بسیار سفید. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قصاص است در همه معانی آن. رجوع به قصاص شود، نوعی از درخت که مگس انگبین می لیسد آن را و دوست دارد، و از اینجاست که انگبین را بدان منسوب نمایند و گویند عسل قصاص. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مانند آنچه داده باشی بازستدن، کشندۀ یکی را کشتن. (ترجمان ترتیب عادل). کین کشی به مثل. مقاصّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کشنده را باز کشتن و جراحت کردن عوض جراحت و چیزی را به بدل چیزی فراگرفتن، و فارسیان به معنی مطلق تعزیر با لفظ کردن استعمال نمایند. (آنندراج) : لکم فی القصاص حیوه یا اولی الالباب. (قرآن 179/2).
مرا به مستی دایم قصاص نتوان کرد
می مدام کند لطف ساقیم در کاس.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
گر به مستی دست یابی بر فلک
زو قصاص جان خاقانی بخواه.
خاقانی.
، (اصطلاح فقه) مانند جرم مرتکب شده مجرم را مجازات کردن. بشر در دوره های اولیه برای مجازات حدی قائل نبود و ارتکاب جرم ناچیزی کافی بود در حق او مجازات نامحدودی را ایجاب کند چنانکه گاه اتفاق می افتاد برای سرقت مالی خون عده زیادی ریخته میشد ولی این وضع ناگوار پایدار نماند و قانون قصاص وضع شد و به موجب آن مجازات مجرم متناسب با جرم ارتکاب شده مقرر گردید. در قاموس کتاب مقدس آمده: قصاص را در شریعت موسوی دو بنیاد بود: 1- نگاهداری مردم را از عواقب و نتایج گناه. 2- برپا داشتن انصاف و داد به توسط مجازات گناهکاران برحسب کردار ایشان. و قصاص بر دو بهره بود یکی مرگ ارزانی و دیگر به طور دیگر. 1- مرگ ارزانی و میرانیدن یا به سنگسار کردن است که تمام مردم معاریف در آن شرکت داشته باشند و یا به دار کشیدن یا سوزانیدن. 2- قصاص بدون قتل است که بر قواعد مجازات برپا بود و این مطلب در جایی که ضرری سهواً و عمداً از کسی نسبت به کس دیگر وارد آمده بود معمول بود. (قاموس کتاب مقدس) :
لبش زنهار میکرد از لبم گفتم معاذاﷲ
قصاص خون همی خواهم چه جای زینهار است این.
خاقانی.
با جراحت بساز خاقانی
تا قصاص از زمانه بستانیم.
خاقانی.
کس رابه قصاص من مگیرید
کز من بحل است قاتل من.
سعدی.
محتسب خم شکست و من سراو
سن بالسن و الجروح قصاص.
حافظ.
- امثال:
قصاص به قیامت نمیماند.
قصاص قبل از جنایت نباید کرد
لغت نامه دهخدا
(قُ / قِ)
مرادی. نام جد یحیی بن هانی بن عروه بن قعاص. (اللباب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بیماریی است گوسفند را که درحال کشد، بیماریی است که در سینه حادث گردد، گویی میشکند گردن را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و در حدیث است: موتان یکون فی الناس کقعاص الغنم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ قفص. (ناظم الاطباء). رجوع به قفص شود
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
خداوند پنجره یا مرغ شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَصْ صا)
قصه گوی:
گفت ای قصّاص در شهر شما
کیست چابکتر در این فن دغا.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از قناص
تصویر قناص
شکارگر قناس بنگرید به قناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفاح
تصویر قفاح
برسرزدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفار
تصویر قفار
نان بی خورش، جمع قفر، بیابان ها جمع قفر بیابانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفاز
تصویر قفاز
دستوانه هنگام جنگ به دست کنند دستکش آهنی، دستکش پنبه ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفاع
تصویر قفاع
کژ دست و پایی ازبیماری های ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفاف
تصویر قفاف
دزدتردست چسباندست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفان
تصویر قفان
نشان و پی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قماص
تصویر قماص
پریشانی ناآرامی
فرهنگ لغت هوشیار
مانند آنچه داده باشی، بازستدن، کشنده یکی را کشتن، مجازات قاتل مطابق عمل مرتکب شده داستانسرا
فرهنگ لغت هوشیار
بابونه از گیاهان، گزنه از گیاهان، لگام تنگ یونانی تازی گشته آلبالو گیلاس بابونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفاص
تصویر عفاص
در پوش خنور، خوراکدان، نیام شاشدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قناص
تصویر قناص
((قَ نّ))
صیاد، شکارچی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قصاص
تصویر قصاص
((قِ))
مجازات، کیفری همسنگ جرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قفار
تصویر قفار
((قِ))
جمع قفر، بیابان ها
فرهنگ فارسی معین