جدول جو
جدول جو

معنی قطب - جستجوی لغت در جدول جو

قطب
هر یک از دو طرف محور کرۀ زمین با مناطق اطراف آن، مکانی که فعالیت خاصی در آن زیاد یا متمرکز باشد، قطب صنعتی،
در علم فیزیک دو انتهای پیل یا باتری الکتریکی،
شیخ و مهتر قوم، کسی که مدار کارها به وجود او باشد،
در علم نجوم ستاره ای میان جدی و فرقدان که راهنمای قبله است، ستارۀ قطبی
قطب جنوب: طرفی از محور کرۀ زمین که در جنوبی ترین نقطۀ کرۀ زمین واقع شده و طول جغرافیایی آن ۰ درجه و عرض جغرافیایی آن ۹۰ درجۀ جنوبی است
قطب شمال: طرفی از محور کرۀ زمین که در شمالی ترین نقطۀ کرۀ زمین واقع است و طول جغرافیایی آن ۰ درجه و عرض جغرافیایی آن ۹۰ درجه شمالی است و محاذی ستارۀ قطبی است
تصویری از قطب
تصویر قطب
فرهنگ فارسی عمید
قطب
(رَ صَ)
گرفتن چیزی را و سپس گرفتن باقیماندۀ آن برحسب اول به گزاف و تخمین نه به وزن. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). یقال: اخذه قطباً قد نهی عنه الشرع. (اقرب الموارد) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
قطب
(رَ فَ)
آژنگ افکندن میان دو ابروی و ترش کردن روی. رجوع به قطوب شود، بریدن و فراهم آوردن. فراهم آمدن و مجتمع گشتن. گویند: قطب القوم، آمیختن، به خشم آوردن، پر گردانیدن، در هم افکندن گوشۀ جوال را و دوتاه ساختن و گرد کردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قطب الجوالق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قطب
(قُ)
ستاره ای است ساکن نزد قطب شمال که بدان جهات را معین کنند. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قطب
(قُ طُ)
ستونۀ آهنی آسیا و چرخ. (منتهی الارب). آهنی است در سنگ پائین آسیا که سنگ بالا بر آن گردد. (اقرب الموارد). رجوع به قطب شود
لغت نامه دهخدا
قطب
(قُ طَ)
جمع واژۀ قطبه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قطبه شود
لغت نامه دهخدا
قطب
(قُ بُدْ دی)
موضعی است به عقیق. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
قطب
شیخ و مهتر قوم را گویند
تصویری از قطب
تصویر قطب
فرهنگ لغت هوشیار
قطب
((قُ))
ملاک و مدار چیزی، بزرگ و مهتر قوم، هر یک از طرفین محور کره زمین که آن ها را قطب شمال و قطب جنوب می گویند، جزء رسانای یک دستگاه که جریان برق از آن خارج یا به آن وارد می شود
تصویری از قطب
تصویر قطب
فرهنگ فارسی معین
قطب
پیر، میخ، نشین
تصویری از قطب
تصویر قطب
فرهنگ واژه فارسی سره
قطب
مردکامل، مرشد، مرکز، پیشوا، رئیس، مقتدا، مهتر
متضاد: مرید
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قطر
تصویر قطر
مس، مس گداخته، نوعی مس، نوعی برد یمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قنب
تصویر قنب
کنف، نوعی الیاف محکم از جنس سلولز که برای ساختن طناب و ریسمان به کار می رود، گیاهی از خانوادۀ پنیرکیان که این الیاف از آن ساخته می شود و دانۀ آن به عنوان دارو مصرف می شود، کنب، ژوت
شهدانه، شهدانق، شهدانج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قطف
تصویر قطف
در علم عروض اسقاط سبب خفیف از آخر رکن چنان که از مفاعلتن مفاعل باقی بماند و نقل به فعولن شود، چیدن میوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قطف
تصویر قطف
سلمه، گیاهی بیابانی و خودرو دارای ساقۀ کوتاه و برگ های بیضی شکل مانند اسفناج که در پختن بورانی و آش به کار می رود، سرمک، سرمج، سرمق، اسفناج رومی،
نوعی درخت کوهی که دارای چوب سخت است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطب
تصویر مطب
جای طبابت کردن، درمانگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رطب
تصویر رطب
خرمای تازه، خرمای نورس
فرهنگ فارسی عمید
(قِ طِبْ با)
گیاهی است که از آن رسن سازند و رسن آن از رسن پوست نارجیل بهتر باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (لسان العرب). و آن غیر از قطبان است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَطْ طِ)
آن که آژنگ می افکند میان ابروها و ترشروی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تقطیب شود
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ)
ستونه که نشانه بر وی نهند. (منتهی الارب) ، نصل هدف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ستونۀ آهنی که بر وی آسیا گردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قطب و قطب شود، نوعی از گیاه. (منتهی الارب). گیاهی است. (اقرب الموارد). ج، قطب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ طَ بَ)
جمع واژۀ قطب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قطب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ سُ)
آژنگ افگندن میان ابروهاو ترشروی شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به تقطیب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قطبه
تصویر قطبه
پستانک آسیا، تیرکمان آبی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطب
تصویر خطب
جمع خطبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطبی
تصویر قطبی
میخی، پرک چرخ چرخش پرک به سوی میخ قطبی هرنقطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطبش
تصویر قطبش
میخش
فرهنگ لغت هوشیار
بریدن، شکافتن به درازا، ستردن، زدایش زدودن داد نامه از سوی داور به بهانه نا سازگاری با دات (قانون)، خوش اندام، تازه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رطب
تصویر رطب
خرمای نو تازه تر و تازه، یابس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطب
تصویر حطب
هیزم جمع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطب
تصویر مطب
دفتر پزشک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قطع
تصویر قطع
برش، قطع، کات (Cut) در هنگام فیلمبرداری به فرمانی از سوی کارگردان یا افراد مرتبط برای قطع کار دوربین صدا و بازی معمولا پس از برداشت کامل نما یا عدم رضایت کارگردان از نماهای فیلمبرداری شده گفته می شود،
کات در تدوین فیلم به معنی انتقال از نمایی به نمای دیگر برای اندازه سازی نما به لحاظ زمانی مکانی و حرکتی که با بریدن (Cutting) بخشهایی از نگاتیوهای برداشت شده و چسباندن (Joining) آنها به هم حاصل میشود.
تغییر ناگهانی از نمایی به نمای دیگر و عمل برش زدن فیلم در روی میز تدوین،
، کات به عنوان یکی از ابزارهای اصلی در دست کارگردان و تدوین گر، نقش بسیار مهمی در روایت داستان و خلق احساسات مختلف در مخاطب دارد.
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قطر
تصویر قطر
کرانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قطع
تصویر قطع
بریدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قلب
تصویر قلب
دل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قاب
تصویر قاب
چارچوب
فرهنگ واژه فارسی سره