جدول جو
جدول جو

معنی قصبک - جستجوی لغت در جدول جو

قصبک(قَ بَ)
نوعی از صدف باشد، وآن جانورکی است که به عربی حلزون گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
قصبک
لیسک (حلزون)
تصویری از قصبک
تصویر قصبک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قصب
تصویر قصب
نوعی پارچۀ ظریف که از کتان می بافته اند، نی، نای، هر گیاهی که ساقۀ آن مانند نی میان تهی باشد، استخوان ساق دست یا پا، مروارید آبدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصبا
تصویر قصبا
نیزار، نیستان، دستۀ نی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصبه
تصویر قصبه
آبادی بزرگی که از چند ده و دهکده تشکیل شده باشد، دهستان، شهرک
فرهنگ فارسی عمید
(قَ صَ بَ)
بندآب. یکی قصاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قصاب شود، یکی قصب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). یک نی. (مهذب الاسماء). رجوع به قصب شود، چاه نوکنده، کوشک یا درون آن، شهر یا معظم شهرها. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، افضل و بزرگ شهر. (منتهی الارب) (آنندراج). عاصمه و پایتخت: تبریز قصبۀ آذربایجان و قرطبه قصبۀ اندلس است. (حدود العالم) ، ده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). وسط ده. (اقرب الموارد). در استعمال امروز جائی است بزرگتر از ده و خردتر از شهر، توک موی پیچیده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، هر استخوان بامغز. (منتهی الارب)
واحد طول. آملی گوید: دومین آلت مشهورۀ مساحت است و آن را باب نیز خوانند به ذراع الید هشت ذراع باشد و به ذراع هاشمی شش و به ذراع جدید هفت وسیعی. (نفائس الفنون). رجوع به قصب شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جدا نمودن. بریدن. (منتهی الارب). قطع کردن. گویند: قصبه قصباً، قطعه. قصب القصاب الشاه،فصل قصبها و قطعها عضواًعضواً. (اقرب الموارد) ، از آب بازداشته ایستادن و سر برداشتن از آن پیش از سیری. (منتهی الارب). امتناع از شرب آب و سربرداشتن از آن پیش از سیراب شدن. (اقرب الموارد) ، پیش از سیری از آب بازداشتن کسی را. (منتهی الارب). منع از شرب ماء قبل از سیراب شدن کسی. (اقرب الموارد) ، عیب کردن و دشنام دادن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
کلک. قلم، نی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لیث گوید هر نبات که میان او تهی و راست قامت و او را پیوندها باشد عرب او را قصب گوید و به پارسی نی باشد. دوس گوید بعضی از وی آن است که میان تهی نباشد و از او نیزه سازند و آنچه میان تهی بود مزامیر سازند و قلم از انواع اوست و بعضی از او سطبر بود منبت او بر لب جویهاباشد و بعضی آن است که به شکل دیوار بر اطراف باغات بنشانند، پس در کتاب خود سه نوع ذکر کرده است، قصبی که از او تیر سازند و قصب الذریر هم ذکر کرده است و نوع سوم قصب فارسی است. جالینوس گوید: نی طیب که از بلاد هند به اطراف برند در میان او به شکل غبار و سرمه چیزی باشد که در اقسام او نباشد نام او قالاوس اروناطیقوس است، و حمزه نی بوریا ذکر کرده است، گوید او نوعی باشد که میان او تهی بود و آن به شکل غبار یا چوبی که به واسطۀ مرور ایام پوسیده بود بوی او خوش و لون او به سرخی مایل بود. و رازی گوید منبت او بلاد هندبود و آنچه لون او یاقوتی باشد و بندهای به یکدیگر نزدیک بود و چون جرم او شکسته شود توتو از یکدیگر جدا نشود و جرم او رنگین بود و لون او به سفیدی مایل بود و آنچه در میان او بود به نسج عنکبوت ماند و در طعم او اندک سری باشد و چون بخایند آب دهن نشف کند نیکو باشد و در او قوه قبض بود و لون آن میان زرد و سفید بود، پوست نی چون بسوزند چرک از جراحات پاک کند، و نی گرم بود در سوم و خشک باشد، برگ تر وی چون بکوبند و بر اورام کرم ضماد کنند نافع بود و اگر بیخ نی با بصل الذریر بر موضع خاررفته نهند بیرون آورد. و گویند قصب الذریره گرم است در سوم و خشک است. حیض و بول براند، آماس جگر و معده و رحم را بنشاند و مواد رالطیف کند چون طلا کنند. (ترجمه صیدنه) :
گر رودزن رواست امام و نبیدخوار
اسبی است نیز آنکه کند کودک از قصب.
ناصرخسرو.
ف تنه آن ماه قصب دوخته
خرمن مه را چو قصب سوخته.
نظامی.
، ماشوره و هر چیز که مانند وی باشد میان کاواک چون استخوان و استخوان انگشت و نای. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، استخوانهای دو دست و پا و در هر انگشتی قصب است، رگهای بال واستخوانهای آن. (اقرب الموارد)، رگهای گلو، رگهای شش و برآمدنگاه دم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، لوله، کزل. کالی. شالی، آب راهه های اشک و آب در چشم. (منتهی الارب). مجاری الماء من العیون. (اقرب الموارد). آب راهه از چشمه و چشمها، مروارید تر آبدار و تازه. (منتهی الارب). درّ رطب. (اقرب الموارد)، زبرجد آبدار و تر مرصع به یاقوت. و به همین معنی است در این حدیث: بشر خدیجه ببیت فی الجنه من قصب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، گوهر دراز. (منتهی الارب). ما کان مستطیلاً من الجوهر. (اقرب الموارد)، کتان تنک و نرم. واحد آن قصبی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، جامه ای است معروف. (مهذب الاسماء). جامۀ ابریشمین. جامه ای که از کتان و ابریشم بافند. (غیاث اللغات). و این معرب کسب است و آن جامه ای است که در هند مشهور است و نوعی است از بافتهای ابریشمی. (غیاث اللغات) :
تا زورقی زرین کم شد ز سر گلبن
کوه از قصب مصری دستار همی پوشد.
خاقانی.
آمیخته مه با قصب انگیخته طوق از عنب
دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان دیده ام.
خاقانی.
اندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل
واندر برش درشت چو سوهان شود قصب.
ناصرخسرو.
زده بر ماه خنده بر قصب راه
پرند آن قصب پوشان چون ماه.
نظامی.
گل در قصبی و لاله در خز
شیرینی ازین چو شیرۀ رز.
نظامی.
گر او را دعوی صاحب کلاهی است
مرا نیز از قصب سربند شاهی است.
نظامی.
، (واحد طول) قصب شاه شش وشمار باشد به شاهی و پانزده قصب در پانزده جفتی باشد. دویست وبیست وپنج قصب بکر (ظ: یک کری) باشد و قصب شاپوری شش وشمار باشد نشابوری و ده قصب در ده قصب جریبی بود. (یواقیت العلوم) : و امروز در قصب شاهی که بدان جفت می پیمایند نقصان مییابیم و کس نمیدانست که از کجا افتاده است تا در کتابی قدیم یافتیم که چون عبداﷲ بن طاهر بدین ناحیت (قزوین) رسید جماعتی از بنایان و حفاران شکایت کردند از طول وشمار شاه که اجرت کارهای ایشان بر آن میدادند و در آن حیفی ظاهر می بود، عبداﷲ طاهر بفرمود تا میان وشمار شاپوری و وشمار شاه تفاوت بدانستند آنگه آن تفاوت بگرفتند و از او شمارۀ شاه بکاهانیدند و امروز هم بدان اندازه مانده است. رجوع به قصبه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
پشت. (منتهی الارب). ظهر. (اقرب الموارد) ، روده. ج، اقصاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ بی ی)
یکی قصب، و آن جامه های نازک و نرم کتانی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قصب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
نسبت است به قصب. (لباب الانساب). رجوع به قصب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ صِ بَ)
بسیارکلک. بسیارنی: ارض قصبه، زمین بسیارنی و بسیارکلک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ بِ)
دهی از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت واقع در 69000 گزی جنوب خاوری راه مالرو مسکون و 15000 گزی جنوب راه مالرو مسکون به کروک. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و سردسیر. سکنۀ آن 150 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان پارچه بافی است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفۀ امجزی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نیستان. (دهار). رجوع به قصباء شود
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ)
نام پرنده ای است که اغلب و اکثر بر لب آب و کنار رودخانه نشیند و به غایت خوش رفتار و تیزپر میباشد. (برهان) (ناظم الاطباء). و آن را به عربی صعوه گویند
لغت نامه دهخدا
تصویری از قصب
تصویر قصب
قطع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصبه
تصویر قصبه
جائیست بزرگتر از ده و خردتر از شهر
فرهنگ لغت هوشیار
آبدارک در پرندگان پرنده ایست تیز پر که اغلب بر لب آب و کنار رود نشیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصب
تصویر قصب
((قَ صَ))
نی، هر گیاهی که ساقه آن مانند نی میان تهی باشد، یک نوع پارچه ظریف که از کتان می بافته اند، آبراهه آب و اشک، مروارید تر و آب دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قصبه
تصویر قصبه
((قَ صَ بِ))
آبادی بزرگ که از چند ده تشکیل شده باشد، جمع قصبات
فرهنگ فارسی معین
آبادی، ده، دهات، دهکده، رستاق، روستا، قریه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نای، نی، نیشکر، پرند، حریر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استخوان روی زانو
فرهنگ گویش مازندرانی
شهرک، شهر
دیکشنری اردو به فارسی