جدول جو
جدول جو

معنی قشعریره - جستجوی لغت در جدول جو

قشعریره
تغییر حالت پوست بدن و جمع شدن آن و راست شدن موهای بدن از شدت سرما یا علت دیگر، لرز، لرزه
فرهنگ فارسی عمید
قشعریره
(قُ شَ رَ)
چنده. لرزه. لرز. فراخه و فسره. (از منتهی الارب). گویند: اخذته القشعریره، یعنی فراخه گرفت او را. (منتهی الارب). فراشا. (ناظم الاطباء) (رشیدی) (السامی) (بحر الجواهر) (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، در نظر پزشکان سرماخوردگی کمی است که پیش از تب نوبه ای که در هنگام ظهر رفت وآمد میکند، عارض میشود. (از اقرب الموارد) ، برخاستن موی بر اندام. (غیاث اللغات). ناگاه مو بر بدن خاستن از دیدن یا از تصور مکروه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قشعریره
فراشا (حالتی که پیش از رسیدن تب عارض می شود)، ترنجیدگی، لرزه ناگاه مو بر بدن برخاستن از احساس مکروهی یا از تصور آن، جمع شدن پوست بدن، لرزش لرزه لرز
فرهنگ لغت هوشیار
قشعریره
((قُ عَ رَ یا رِ))
ناگاه مو بر بدن خاستن از احساس مکروهی یا از تصور آن، جمع شدن پوست بدن، لرزش، لرزه، لرز
تصویری از قشعریره
تصویر قشعریره
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعیره
تصویر شعیره
واحد اندازه گیری وزن معادل یک میلی گرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعریه
تصویر شعریه
شبیه مو، مویین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشعریه
تصویر اشعریه
اشعری، از فرقه های اهل سنت، پیرو ابوالحسن علی بن اسماعیل اشعری که معتقد به جبر بوده و با خردگرایی مخالف بودند، جمع اشاعره، پیرو فرقۀ اشعری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شریره
تصویر شریره
شریر، بدکار، صاحب شرّ، شرور
فرهنگ فارسی عمید
(شُ عَ رَ)
شعیره. مصغر شعر یعنی موی خرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ ری رَ)
شریره. سوزن کلان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یکی شریر، یک درخت دریایی. (از اقرب الموارد) ، تأنیث شریر، به معنی بد و بدکار: ارواح شریره. (یادداشت مؤلف). بدکار. (از اقرب الموارد). رجوع به شریر شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ رَ)
دختر حارث که صحابه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
مؤنث قعیر: امراءه قعیره، به معنی قعره است. رجوع به قعره شود، (قصعه...) کاسۀ مغاک. (منتهی الارب). کاسۀ دورفرود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
نام چشمه ای است در نزدیکی طرسوس در حدود بغداد که آن را بذبذون گویند. آب آن چشمه از برودت به مرتبه ای بود که هیچکس طاقت نداشت لحظه ای در آنجا نشیند و صفایش به اندازه ای بود که نقش تنگه از ته آب مینمود. مأمون در همین جا وفات یافت. رجوع شود به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 264
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
عین قریره، چشم خنک کرده. (منتهی الارب) (آنندراج). ذات قره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
شعیره. جو. (کشاف اصطلاحات الفنون). واحد شعیر یعنی یک دانه جو. (ناظم الاطباء). مفرد شعیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، یک جو، هر ده شعیره یک دانق است. شانزده یک دانگ. هفتادودو شعیره یک مثقال است. وزنی معادل شش خردل. ج، شعیرات. (یادداشت مؤلف). یک جو و آن نصف حبه است. (زمخشری). گاه اطلاق شود بدانچه به وزن شش خردل باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون) (ازاقرب الموارد). ثلث حبه (یا) ثلث ربع تسع مثقال. (مفاتیح) ، یک ششم وزن درهم، پول معمول قریش. (از النقود العربیه ص 11) ، قربانی حج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، آنچه بر وی از برای حج نشانی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نشانهای حج. (مهذب الاسماء). اعلام حج. (ناظم الاطباء) ، اصل عبادت حج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عبادت. ج، شعائر. (یادداشت مؤلف). طاعتها که در حج کنند. (از مهذب الاسماء) ، افعال حج. ج، شعائر. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). و رجوع به شعائر شود، عبادتگاه. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61) ، هر چیزی که او را نشان طاعت کنند. (ترجمان القرآن) (از اقرب الموارد) ، دنبالۀ کارد و شمشیر و جز آن که از سیم یا آهن و مانند آن جهت استواری دسته بر شکل جو سازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). برازبان کارد. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح پزشکی) بیماریی در چشم. ورمی است مستطیل در جفن، مانند جوی. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد). در اصطلاح پزشکی اطلاق شود بر ورمی مستطیل که بر پلک چشمها آشکار شود و در شکل مانند جو باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از بحر الجواهر) (از قانون بوعلی سینا مقالۀ 3 کتاب 3 ص 69). آماسی است درازشکل همچو شکل جو که گاه بر رستنگاه مژه افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مساحت به اندازۀ شش موی از موی استر نر. (از اقرب الموارد) ، شعیرۀ مزمار، سر آن است که از آنجا آنرا تنگ یا فراخ کنند. (مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
بادرنگ ریزه. ج، شعاریر. (ناظم الاطباء). قثاء صغیر. قثاء بری. (از تحفۀ حکیم مؤمن). واحد شعرور به معنی خیار ریز. (از اقرب الموارد). و رجوع به شعرور شود
لغت نامه دهخدا
(قُ یَ)
آنچه در کندر یافت شود، و گاه بر پوست محلب اطلاق گردد. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). رجوع به قشارکندر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ ری یَ)
مؤنث اشعری که یکی از فرق اسلام بودند. رجوع به اشاعره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قریره
تصویر قریره
قریردرفارسی چشم خنک چشم سرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعریه
تصویر شعریه
مویرگ، رشته فرنگی، پرده دوخبافت دوخ باف مونث شعری قوه شعریه
فرهنگ لغت هوشیار