جدول جو
جدول جو

معنی قشبی - جستجوی لغت در جدول جو

قشبی
(قَ)
نسبت است به قشب. (معجم البلدان). رجوع به قشب شود
لغت نامه دهخدا
قشبی
(قَ)
نفیس بن عبدالخالق بن محمد هاشمی، مکنی به ابوالحسن. از قاریان است. سلفی وی را در اسکندریه دیدار کرده است. وی قرآن را نزد استادان فن فراگرفت و حدیث شنید و مدتی در مکه مجاور بودو آنگاه به اندلس مسافرت کرد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قربی
تصویر قربی
نزدیکی، خویشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قشری
تصویر قشری
کسی که به ظاهر احکام دین توجه دارد، به باطن امر توجه نمی کند و تاویل و قیاس را در امر دین روا نمی دارد، بدون دقت و تامل، سطحی
فرهنگ فارسی عمید
(قَ با)
تأنیث قربان. هر آوند نزدیک پری رسیده. گویند: اناء قربان و صحفه قربی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ بی ی)
یکی قصب، و آن جامه های نازک و نرم کتانی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قصب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
نسبت است به قصب. (لباب الانساب). رجوع به قصب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نسبت است به بنی قشیب، و آن تیره ای است از لخم. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
علی بن رباح بن قصیر مصری، مکنی به ابوعبدالله. از عالمان است. وی به سال 15 هجری تولد یافت و به سال 114 وفات کرد. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
قصری است عجیب در یمن که شرحبیل بن یحصب آن را ساخت. علقمه بن مرثد در شعر خود از آن یاد کرده است. (از معجم البلدان). کوشکی است به یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نو. (منتهی الارب). جدید. (اقرب الموارد) :
باران مشکبوی ببارید نوبه نو
وز برف برکشید یکی حلۀ قشیب.
رودکی.
، کهنه. از اضداد است، سفید، پاکیزه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). هیچیک از این لغات شنیده نشده که به کار رود. ج، قشب، قشب. (اقرب الموارد) ، سیف قشیب، شمشیرنو زنگ زدوده، شمشیر زنگ ناک. از اضداد است، نسر قشیب، کرکس به پارۀ گوشت زهرآلوده طعمه اش سازند جهت پر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دراز. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قُ با)
لقب بعضی از قاریان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نسبت است به قشر، آنکه تنها به ظواهر قرآن و حدیث و اوامر و نواهی گوش دارد و تأویل و قیاس و امثال آن را در امر دین روا ندارد. و از کلمه ظاهری گاه همین معنی اراده کنند. رجوع به قشر شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
پوست منجمد بالای شیر است که به فارسی سرشیر و چربۀ شیر نامند و به هندی ملایی. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قُ شَ ری ی)
نسبت است به قشیر، چنانکه در کتاب دارقطنی آمده است. (لباب الانساب). رجوع به قشیر و قشر (ق ش ) شود
لغت نامه دهخدا
(قُ شُ ری ی)
نسبت است به قشبره. (معجم البلدان). رجوع به قشبره شود
لغت نامه دهخدا
(قُ شُ)
علی بن محمد بن احمد انصاری، مکنی به ابوالحسن. از محدثان است. وی حدیث را در شهر اصفهان از ابوالفتوح اسعد بن محمود بن خلف عجلی و محمد بن زید کرانی فراگرفت و در بخارا و سمرقند خود حدیث گفت. در هندسه نیز وقوف داشت. در شهر سمرقند وفات یافت. (معجم البلدان). در جامعه اسلامی، محدثانی که قادر به تجزیه و تحلیل دقیق روایات پیامبر اسلام و اهل بیت بودند، از احترام ویژه ای برخوردار بودند. آنان با بررسی دقیق اسناد و مدارک روایات، سبب تثبیت اصول دینی و جلوگیری از انتشار احادیث نادرست یا جعلی شدند. در نتیجه، محدثان نقشی اساسی در تدوین منابع حدیثی معتبر ایفا کردند.
لغت نامه دهخدا
(قِ بِ)
بدترین پشم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آنچه از پشم وقت پاکیزه کردن برافتد و دور سازند. (منتهی الارب). نفایۀ پشم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَتْ تا)
نام آبی است نزدیک تباله. مزاحم عقیلی گوید:
فما ام ّ احوی الحدتین خلالها
بقربی ملاحی من المرد ناطف.
(از معجم البلدان).
آبی است نزدیک تباله. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ بی ی)
نسبت است به قربه. (منتهی الارب). رجوع به قربه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ با)
نزدیکی، خویشی. (منتهی الارب). و رجوع به قربه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ تَ بی ی)
نسبت است به قتیبه و آن نام مردی است. (منتهی الارب) (انساب سمعانی). رجوع به قتیبه شود
نسبت است به تیره ای از باهله. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از قبو، فراهم آورنده به انگشتان، بلند برآورنده بنا را، چینندۀ زعفران، (از منتهی الارب)، و رجوع به قابیه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
از اعلام است، کأنه منسوب الی غشب للموضع. (منتهی الارب). گویا منسوب است به غشب که نام جایی است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
اول پادشاهان، 17:1، منسوب به تشبه و آن قریه ای بود که ایلیای تشبی در آنجا تولد یافت و بعید نیست که همان استیب یالستیت حالیه باشد که بمسافت 12 میل به جنوب دریای جلیل، و 10 میل به شرقی اردن، در وادی که در میان تلهای جلعاد می باشد واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ بی ی)
منسوب است به خشبیه که طایفه ای از روافض اند وبه هر یک از آنان خشبی گویند. (از انساب سمعانی)
منسوب است به خشبه که موضعی است در افریقا. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَبی ی)
نام جایگاهی است در سه منزلی فسطاط در آنجا یک کاروانسرای یافت می شود و ابتدای حضر است از ناحیۀ مصر و انتهای آن از شام. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ بَرر)
غلیظ. (اقرب الموارد). درشت دراز سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قطبی
تصویر قطبی
میخی، پرک چرخ چرخش پرک به سوی میخ قطبی هرنقطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشبه
تصویر قشبه
ژکور: زن، فرومایه: مرد، بچه کپی از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به قشر مربوط به قشر پوستی، کسی که فقط به ظاهر احکام دین توجه دارد و از باطن آنها غافل است: ملای قشری، جمع قشریون
فرهنگ لغت هوشیار
کهنه، نو از واژگان دوپهلو، تیز، شمشیرزدوده، شمشیرزنگ زده، سفیدوپاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشبی
تصویر عشبی
چرامینی (چرامین علف)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشری
تصویر قشری
سطحی، ظاهری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قربی
تصویر قربی
((قُ))
نزدیکی، خویشی
فرهنگ فارسی معین