جدول جو
جدول جو

معنی قسطناس - جستجوی لغت در جدول جو

قسطناس(قُ طَ)
سنگ طیب سای. (منتهی الارب). سنگی که در روی آن بوی خوش سایند. (ناظم الاطباء). سنگ عطار که بر آن بوی خوش ساید. (مهذب الاسماء). صلائهالطیب. (اقرب الموارد). صلایهالطیب. (المزهر سیوطی) ، درختی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریشه این کلمه از قسطنس است که پس از اشباع به این صورت درآمده است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به فهرست مخزن الادویه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قرطاس
تصویر قرطاس
کاغذ، ماده ای که از چوب بعضی گیاهان به صورت ورقه های نازک ساخته می شود و برای نوشتن، نقاشی و مانند آن به کار می رود، رخنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قسطاس
تصویر قسطاس
ترازو، میزان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسناس
تصویر نسناس
جانوری افسانه ای و موهوم شبیه به انسان که هیکلی مهیب دارد، در علم زیست شناسی نوعی از بوزینه، میمون آدم نما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسکناس
تصویر اسکناس
پول کاغذی پشتوانه دار که دارای مبالغ و ارزش های گوناگون است
فرهنگ فارسی عمید
شاه بلوط است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قسطل و قسطانیا شود
لغت نامه دهخدا
دارچینی. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قساموئی و قسامویس و قساموس شود
لغت نامه دهخدا
(قُ نَ)
دهی است میان ری و ساوه. (منتهی الارب). این قریه در یک منزلی ری واقع است، و آن را بستانه خوانند. (معجم البلدان). کستانه. (سمعانی). دهی است از ری و ساوه، و جماعتی از محدثان بدان منسوبند. و آن را کشتانه نیز خوانند. (اللباب). دهی است در راه ساوه که تا ری یک مرحله فاصله دارد. و بدان کستانه نیز گویند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ نَ)
قوس قزح. (اقرب الموارد از لسان) (مهذب الاسماء). رجوع به قسطان و قسطانی و قسطانیه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ نی ی)
محمد بن مفضل بن عروه بن خالد بن زید بن زیاد بن میمون رازی. مولی علی بن ابی طالب (ع) و از راویان است. وی از محمد بن خالد بن حرمله عبدی و هدبه بن خالد و جز آنان روایت کند و از او حمزه بن عبدالله مالکی و محمد بن مخلد و ابوبکر شافعی و ابن ابی حاتم و جز ایشان روایت دارند. وی مردی راستگو بود. (اللباب)
لغت نامه دهخدا
(قُ نی ی)
نسبت است به قسطانه، و آن را کشتانه نیز خوانند. (اللباب). رجوع به قسطانه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ)
غبار. (منتهی الارب). غبار ساطع. (اقرب الموارد). رجوع به قسطل و قسطال و قسطول شود
لغت نامه دهخدا
(قُ نی ی)
قوس قزح. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قسطان و قسطانه شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان مرکزی بخش مانۀ شهرستان بجنورد، در 8000گزی باختر مانه و دوهزارگزی جنوب مالرو محمدآباد به دشتک و در جلگه واقع است هوای آن معتدل میباشد، 299 تن سکنه دارد، آب آن از رود خانه اترک و محصول آن غلات و تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و مالداری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
ترازو. (برهان). ترازوی بزرگ. (مهذب الاسماء). قسطاس در همه معانی آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قسطاس شود:
به قسطاسی بسنجم راز موبد
که جوسنگش بود قسطای لوقا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اِ کِ)
کلمه ترکی است مرکب ازبیر = یک + الف + بیر = یک، ضعف، مضاعف، دوبرابر،
- بیرابیر فرق کردن بهای چیزی، ترقی کردن قیمتها، دوچندان شدن آنها، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
میزان. (اقرب الموارد). کپان و ترازو. (منتهی الارب) (برهان) ، راست تر ترازوها. (منتهی الارب). اقوم الموازین. (اقرب الموارد) ، ترازوی عدل، هر ترازو که باشد. (منتهی الارب). میزان العدل ای ّ میزان کان. (اقرب الموارد) : و زنوا بالقسطاس المستقیم. (قرآن 35/17). برخی گویند این کلمه عربی و مأخوذ از قسطبه معنی عدل است و گروهی آن را رومی معرب دانند. (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قسطاس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام استاد و معلم دهریان باشد و او بوجود واجب قایل نیست. گویند طب و نجوم و هیئت و طلسمات و علوم غریبه را خوب میدانسته است. (برهان) (از رشیدی) (از سروری) (ناظم الاطباء) (از مؤید الفضلاء) (از شعوری ج 1 ورق 168) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام) ، بپارسی دری بمعنی بسوخته است که آن را سوخته نیز گویند و سوته نیز مخفف سوخته است. شاعر مازندرانی که او را براتی حوالۀ بسوته کرده بودند و سوخته و وصول نشده بود این بیت را به تجنیس بلغت دری تبری گفته:
بنوشت برات ما بسوته
آنجا که برات ما بسوته.
(انجمن آرا و آنندراج).
باباطاهر همدانی گفته:
بوره سوته دلان گرد هم آییم
سخن واهم کریم غم وانماییم
ترازو آوریم غم ها بسنجیم
هر آن سوته تریم وزنین تر آییم.
(از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قحطناک
تصویر قحطناک
غاز ناک خشکسال توام با قحط و غلا خشکسال: سالی قحطناک برآمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاطنات
تصویر قاطنات
جمع قاطنه، ماندگاران
فرهنگ لغت هوشیار
دیو مردم، غول، آنکه بشکل انسان بود ولی خوی و سرشت انسانی در وی نباشد سیر، رفتار، نشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرطاس
تصویر قرطاس
کاغذ، صحیفه که بر آن نویسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسطال
تصویر قسطال
گردخاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسطان
تصویر قسطان
رنگین کمان آژفنداک گردخاک
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته شابلوت از گیاحان شاه بلوط. یا قسطنه هندی. شاه بلوط هندی
فرهنگ لغت هوشیار
شتابنده شتاب رو، رهبررهنما، سختی، گرسنگی، سختی سرما، ریسمان، تیغ کند، شب تار، شیربیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسطلان
تصویر قسطلان
لاتینی تازی گشته گردخاک جنگ، مرگ، شابلوت از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
قسطاس ترازو کپان ترازو کپان: بقسطاسی بسنجم راز موبد که جو سنگش بود قسطای لوقا. (خاقانی. عبد. 24)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکناس
تصویر اسکناس
پول کاغذی پشتوانه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرناس
تصویر قرناس
دماغه کوه، دوک، دماغه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکناس
تصویر اسکناس
((اِ کِ))
پول کاغذی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرطاس
تصویر قرطاس
((قِ))
کاغذ، جمع قراطیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسناس
تصویر نسناس
((نَ یا نِ))
جانوری افسانه ای شبیه به انسان که هیکلی ترسناک دارد، غول، آدم بدهیبت و بدجنس، میمون آدم نما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قسطاس
تصویر قسطاس
((قُ یا قِ))
ترازو، ترازوی بزرگ
فرهنگ فارسی معین
پول، وجه
فرهنگ واژه مترادف متضاد