جدول جو
جدول جو

معنی قزیع - جستجوی لغت در جدول جو

قزیع
(قُ زَ)
تیره ای است از بجیله از دودۀ قزیع بن فتیان بن ثعلبه بن معاویه بن یزید بن غوث بن انمار بن اراش. (اللباب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قطیع
تصویر قطیع
دسته ای از گاو یا گوسفند، گله، رمه، جمع واژۀ اقطاع و قطاع، جمع الجمع اقاطیع
قسمت اول شب، جمع اقاطع
آنچه از درخت بریده شود، شاخۀ درخت
نظیر، همتا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریع
تصویر قریع
سید، مهتر، پهلوان، حریف، هم نبرد
فرهنگ فارسی عمید
(رَث ث)
بشتافتن و سبک و چست و چابک گردیدن در گریختن، آهسته رفتن و درنگی نمودن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گویند: قزع الظبی قزوعاً. (منتهی الارب). این کلمه از اضداد است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابن یونس. رئیس صنف بزیعیه از فرقۀ غالیه. (مفاتیح العلوم از یادداشت دهخدا). و نیز رجوع به بزیغ شود، دوائی است که رطوبات را نشف کند. (نزهه القلوب، یادداشت مرحوم دهخدا)
ابن حسان، مکنی به ابوالخلیل. غوث است و ابن المصطفی از او روایت کند
لغت نامه دهخدا
(طَ)
بمعنی طزع است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَس س)
دژی است به یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
هر چیز ساخته شده از ابریشم. ابریشمین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ملیح قزیح، از اتباع است. (منتهی الارب). ملیح از ملح و قزیح از قزح آید. (اقرب الموارد). قزیح، از اتباع ملیح است. گویند: ملیح قزیح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِرْ ری)
فعیل است برای مبالغه. (اقرب الموارد). سید. (اقرب الموارد). مهتر و سید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
لته پاره. (منتهی الارب) (آنندراج) : ما علیه قزاع، ای قطعه خرقه، پاره ابر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کودک که بی حجابانه حرف زند، حنظل. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). عملول. بجند. غملول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به پژند شود
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
ابن عوف بن کعب بن سعد بن زیدمناه بن تمیم. تیره ای است از تمیم که مردم بسیار و از جمله بنوآنف الناقه به او منسوبند. (اللباب فی تهذیب الانساب) (منتهی الارب). رجوع به قریعی شود
قریعبن حرث بن نمیربن عامر بن صعصعه، و نسبت به آن قریعی است. تیره ای است از قیس بن عیلان. (اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به قریعی شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شتربچه، شترکرۀ آبله ریزه برآمده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). فضیل. (اقرب الموارد). ج، قرعی ̍. (منتهی الارب) ، گشنی که آن را برای گشنی برگزیده باشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). مقارع. (اقرب الموارد) ، مغالب، مغلوب، سید. (اقرب الموارد) ، مهتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). برگزیده، غلبه کننده در مقارعه. (اقرب الموارد). حریف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
متفرق و پراکنده: کلاء قشیع، متفرق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
آبی است میان بنی جعفر و بنی ابی بکر بن کلاب. (منتهی الارب). آبی است میان بنی جعفر و بنی ابی بکر که برای آن به جنگ و خونریزی دست زدند. و ابن خنجر جعفری در این باره اشعاری دارد. ابوبکر همدانی گوید: قنیع آبی است از بنی قریط. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
خوارمندی نماینده در سؤال، خورسند وبسندکار به بهرۀ مقسوم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام چند تن از محدثان است بدین شرح: بزیع عطار. بزیع ضبی. بزیع ازدی. بزیع کوفی. بزیع لحام. بزیع مخزومی و جز آنها. رجوع به الاصابه فی تمییز الصحابه و قاموس الاعلام ترکی و تاریخ سیستان و ذکر اخبار اصفهان و تنقیح المقال شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
سر کوهان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، تندی که بالای مهرۀ پشت است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
توک موی گرداگرد سر کودک شبیه به ذوایه گذارند. (منتهی الارب) ، زلفهای بناگوش. (ناظم الاطباء) ، موی پاره ای که در وسط سر کودک گذارند خاصه. (منتهی الارب). کاکل. (ناظم الاطباء). قزّعه. (منتهی الارب). رجوع به قزعه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
موی سر، بعضی بستردن و بعضی بگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). ستردن موی و جای جای ناسترده ماندن، آماده کردن اسب را به دوانیدن، سخت دویدن اسب، فارغ داشتن کسی را برای امری معین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گسیل کردن رسول، تراشیدن شارب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ زَ)
ربیع بن قزیع. از تابعیان است. وی از ابن عمر روایت کند و شعبه از او روایت دارد. (اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(قُ زَ)
نسبت است به قزیع. (اللباب). رجوع به قزیع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قزیعه
تصویر قزیعه
تارک موی تراشیدن موهای سرو برجای نهادن موی تارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزیع
تصویر نزیع
کنیز زاد، دور، میوه چیده، چاه نزدیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنیع
تصویر قنیع
خوارمندی نماینده در سئوال، بسنده کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطیع
تصویر قطیع
گله گوسفندان و رمه گاوان
فرهنگ لغت هوشیار
آبله ریزه، مهتر بزرگ مردم، هماورد، گشن برگزیده سرور قوم مهتر، همارود حریف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشیع
تصویر قشیع
پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قزین
تصویر قزین
نادرست نویسی کژین کچین آنچه از کژ ابریشم کم بهافراهم آورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصیع
تصویر قصیع
فرمرس کودکی که اندک خواراست وزبون وگوالیدنش دیرگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قذیع
تصویر قذیع
سخن زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیع
تصویر بزیع
کودک نمکین، مرد خرده سنج، کاخ استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطیع
تصویر قطیع
((قَ))
گله گوسفندان، رمه گاوان، آن چه از درخت بریده شود، بخش اول شب، همانند، همتا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قریع
تصویر قریع
((قَ))
سرور قوم، مهتر
فرهنگ فارسی معین