جدول جو
جدول جو

معنی قزقلعه - جستجوی لغت در جدول جو

قزقلعه
(قِ کَ سَ)
دهی جزء دهستان کوهپایۀ بخش آبیک شهرستان قزوین واقع در 35 هزارگزی شمال باختر آبیک و 9 هزارگزی راه عمومی. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. سکنۀ آن 128 تن. آب آن از چشمه سار و در بهار از آب برف. محصول آن غلات، بنشن، تاکستان، سردرختی. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان گلیم بافی و گیوه چینی است. تا زرجه بستان که در 3 هزارگزی آن واقع شده، میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
قزقلعه
(قِ قَ عَ)
قره چمن، دهی است جزو دهستان عباسی بخش بستان آبادشهرستان تبریز. دارای 1298 تن سکنه. آب آن از رود خانه سیاه چمن. محصول آنجا غلات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قاقله
تصویر قاقله
هل، درختی کوتاه با گل های ریز سفید شبیه گل باقلا که بیشتر در هندوستان به ثمر می رسد و از سه سالگی به بار می نشیند، میوۀ این درخت که کوچک صنوبری و به اندازۀ بند انگشت با پوست تیره رنگ و دانه های خوش بو که برای خوش بو ساختن برخی از خوراکی ها به کار می رود، هال، خیربوا، هیل، لاچی، شوشمیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قعقعه
تصویر قعقعه
صدایی که از حرکت دادن چیزی خشک برخیزد، صدای برخورد اسلحه، صدای دندان ها هنگام خاییدن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
آواز دادن سلاح. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دور کردن گاو را با گفتن قعقع. (اقرب الموارد). گاو راندن به لفظ قعقع. (منتهی الارب) ، گردانیدن تیر قمار وقت باختن، رفتن در زمین و جنبیدن. گویند: قعقعت عمدهم، به معنی کوچ کردند. و در مثل است: مایقعقع له بالشنان،در حق شخصی گویند که به سختیهای روزگار خوار و ذلیل نگردد و نترسد و باک ندارد به چیزهای بی حقیقت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، قعقع القاروره، اراغ نزع صمامها من راسها (؟). (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ عَ)
آواز سلاح و نحو آن. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). آواز سپر و سلاح و مانند آن، بانگ دندان که وقت سخت خائیدن چیزی برآید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بانگ سبوی نزدیک آب پر شدن. (مهذب الاسماء) ، آواز تندر و مانند آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آواز قعقع. (اقرب الموارد) ، آواز پوست خشک. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قَ حَ لَ)
کمان. (منتهی الارب). قوس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ قُ زَ)
قوس قزح. (فرهنگ دزی)
لغت نامه دهخدا
(قِ زِ جَ)
بهرام بن یعقوب یکی از شیوخ صوفیه است که گروهی فراوان بدو گرویدند. خانقاه او مجمع صوفیه وابدال بود. وی را تألیفاتی است: 1- قواعد الحقایق. 2- شرح قواعد الحقایق. 3- مفتاح الحقایق. 4- توضیح منهاج الاصول قاضی ناصرالدین. 5- تلخیص القواعد. و نیز رساله های لطیف و کلمات جامع و بخشی از تفسیر قرآن. وی در ذی قعده سال 781 هجری قمری وفات یافت و در قسمت شمالی رباط خود به خاک سپرده شد. (شدالازار ص 77)
لغت نامه دهخدا
(قِ زِ جَ)
دهی از دهستان شهرویران بخش حومه شهرستان مهاباد واقع در 13 هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 14 هزارگزی خاور شوسۀ مهاباد به سردشت. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل مالاریایی است. سکنۀ آن 433تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. در دو محل به فاصله یکهزار گز به نام قزلجۀ بالا و پائین مشهور است. سکنۀ قزلجۀ پایین 219 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قِ زِ جَ / جِ)
پول طلا، آبلۀ سرخ. سرخک. سرخجه، ساس. (ناظم الاطباء). سرخک
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
توک موی گرداگرد سر کودک شبیه به ذوایه گذارند. (منتهی الارب) ، زلفهای بناگوش. (ناظم الاطباء) ، موی پاره ای که در وسط سر کودک گذارند خاصه. (منتهی الارب). کاکل. (ناظم الاطباء). قزّعه. (منتهی الارب). رجوع به قزعه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ لَ)
نام شهری بپادشاهی جاوه و عود. قاقلی منسوب بدان جا است و فیل در آنجا بسیارباشد و عود قاقلی را در آنجا بجای هیمه سوزند و با تجار یک فیل بار آن به جامه ای مبادله کنند و جامه ای از پنبه در قاقله گرانتر از جامۀ ابریشمی است. رجوع به ترجمه فارسی ابن بطوطه ص 654 و 655 و 656 شود
لغت نامه دهخدا
(قُ لَ)
به یونانی قطیداوس و به سریانی شرفیون و شوشما و به فرنگی کرده موم و به فارسی هیل و به عربی هال و به هندی الایچی نامند، و آن از جملۀ افادیۀ عطریه است و ثمری است هندی و دو نوع میباشد کبیرو صغیر، کبیر را قاقلۀ کبار نامند و صغیر را قاقله صغار. (مخزن الادویه). و آن بار درختی است که از آن نانخورش سازند و آن را سایه پرورد هم میگویند و بعضی گویند چیزی است مانند تخم سپندان، دور غلات میباشد. (آنندراج). رجوع به قاقلۀ صغار و قاقلۀ کبار شود
رجوع به قاقله شود
لغت نامه دهخدا
(قُ قُ لَ دَ حُ)
دهی است از دهستان تورجان بخش بوکان شهرستان مهاباد، واقع در 30هزارگزی جنوب باختری بوکان و 22500گزی باختری شوسۀ بوکان به سقز. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل سالم است. سکنۀ آن 375 تن است. آب آن ازسیمین رود و محصول آن غلات، توتون، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قِ قَ عَ)
ده کوچکی است از دهستان فشکلدرۀ بخش آبیک شهرستان قزوین. سکنۀ آن 8 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان شهر ویران بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 12هزارگزی شمال خاوری مهاباد و 2هزارگزی خاور شوسۀ مهاباد به ارومیه. موقع جغرافیایی آن جلگه و معتدل مالاریائی است. سکنۀ آن 989 تن است. آب آن از رود خانه مهاباد و محصول آن غلات، توتون، حبوبات و صیفی و چغندر و شغل اهالی زراعت وگله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قَ عِ)
دهی است جزءدهستان سنگسر و کهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت که در19 هزارگزی جنوب خاوری رشت و 6 هزارگزی خاور دوشنبه بازار در جلگه قرار دارد. هوایش معتدل مرطوب و دارای 345 تن سکنه میباشد. آبش از نهر خمام رود از شعبات سفیدرود و محصولش برنج، ابریشم، و شغل مردمش زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) ، گرفتن. برداشتن. اخذ کردن: و نسخت آنچه آوردند میکردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشتۀ تاری از جهت خود بازنگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 151). گفت [مسعود] خواجه [احمدحسن] مردی است تهیدست چرا اینها را بازنگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 154). آنچه ننهاده ای بازمگیر. (از خواجه عبداﷲ انصاری).
قیاسی بازگیر از راه بینش
حد و مقدار خود از آفرینش.
نظامی.
چون دل از دست رها شد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش.
سعدی (طیبات).
، دریغ کردن. دریغ داشتن. (آنندراج). جلوگیری کردن. مضایقه کردن. بریدن. قطع کردن:
چنین گفت کای نامور شهریار
کسی را که بندی به بند استوار
خورش بازگیری از او تا بمرد
به بیچارگی جان شیرین سپرد.
فردوسی.
نشاید که گیریم ازو پند باز
که از پند ما نیست خود بی نیاز.
فردوسی.
چشم دارم از خواجه بونصر که چنین نصیحتها از من بازنگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم. (تاریخ بیهقی). و بنده... از آنچه از آن صلاح بیند هیچ بازنگیرد. (تاریخ بیهقی). نان پاره ای که حشم را ارزانی داشتندی از او بازنگرفتندی و بوقت خویش بر عادت معهود سال و ماه بدو میرسانیدندی. (نوروزنامه منسوب به خیام). چهل روز طعام از خویشتن بازگرفته بود و بقدر اندکی پست قناعت کرده بود. (مجمل التواریخ و القصص) .و جمله نان او بازگرفت از ملک و اقطاع. (تاریخ طبرستان).
ز مغروری که در سر ناز گیرد
مراعات از رعیت بازگیرد.
نظامی.
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز.
نظامی.
وگر نه چه حاجت که زحمت بری
ز خود بازگیری و هم خود خوری.
سعدی.
بجمال تو که دیدار ز من بازمگیر
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست.
سعدی (طیبات).
خورشیدرخا سایه ز من بازگرفتی
وز من نظر مهر و وفا بازگرفتی.
خواجه سلمان.
زمانه از شب تارم چراغ بازگرفت
پس از وفات من آورد و بر مزارم سوخت.
کلیم همدانی (از ارمغان آصفی).
، منع کردن. نگاهداری. متوقف ساختن:
کمند کیانی همی داد خم
که آن کره را بازگیرد ز رم.
فردوسی.
، مهمان کردن. نگه داشتن: سخت تازه شد و شادکام، خواجه احمد وبنده [بونصر مشکان] بشراب بازگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). و بر اثر بخدمت رفتم، خواجۀ بزرگ و اولیا و حشم رسیدند، امیر در شراب بود خواجه را و مرا بازگرفت و بسیار نشاط رفت. (تاریخ بیهقی). دیگرروزچون بار بگسست وزیر را بازگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). چون به میهنه رسیدم فرزندان شیخ مرا چند روز بازگرفتند و رها نکردند که بروم. (اسرارالتوحید ص 312)، جلوگیری کردن: ملکان خراج بدو [به یزدگرد] همی دادند، چنانکه پدرش. پس چون یک چند برآمد ملک روم خراج بازگرفت، [یعنی از دادن خراج بایستاد] و وی پسر نرسی بفرستاد با سپاهی تا ملک روم بطاعت آورد. (ترجمه طبری بلعمی). چون والی ظلم کند خدای تعالی بشومی ظلم او باران از آسمان بازگیرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). امیر اسماعیل مال بازگرفت و نفرستاد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 99)، قبض. یبوست. احتباس. بند آمدن. قطع شدن: و از جهت حیض که بازگرفته باشد..، [تریاق را] در طبیخ سداب دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنرا که ارنب البحری داده باشند... سرفۀ خشک آید و خون از گلو برآید و بول بازگیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و گاه باشد که بول او بازگیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، به اجبار نگهداشتن. توقیف کردن. حبس کردن: و ایشان را هر دو بازگرفتند و سراهاشان غارت کردند. (تاریخ سیستان)، کنار زدن. به یک سوی گرفتن. برداشتن: بیامد تا به در دوکان وی و آن پرده بازگرفت و سلام گفت. (اسرارالتوحید ص 208)، ملاصق شدن. ملتصق شدن. برخورد کردن. (یادداشت مؤلف) : و کتان و طبقی باید پوشید [اندر فصل تابستان] و کرباس نرم گازرشست که به تن بازنگیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- باز گرفتن از شیر، فطام: چون دوساله شد حلیمه او را از شیر بازگرفت. (ترجمه طبری بلعمی).
- باز گرفتن غذا از بیمار، ممنوع داشتن او را از خوردن خوردنیها. پرهیز دادن وی: اندر اول بیماری غذا بازنگیرند لکن تدبیر معتدل کنند. خاصه که بضرورت غذا باز میباید گرفت یا به اندکی باز میباید آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .اگر عادت بیمار بسیار خوردن است غذا بیک بار بازنگیرند... و غذا از وی بازگرفتن خطا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- پای یا قدم بازگرفتن، کناره کردن. دوری گزیدن: مدتی است تا از ما قدم بازگرفته ای و مجانبت جانب ما اختیار کرده ای موجب چیست ؟ (ترجمه تاریخ یمینی ص 297).
ای دست جفای تو چو زلف تو دراز
وی بی سببی گرفته پای از من باز.
سعدی (رباعیات).
- نظر بازگرفتن،روی گرداندن. چشم برداشتن. عنایت دریغ داشتن:
چنان بنظرۀ اول ز شخص می ببری دل
که باز می نتواند گرفت نظرۀ ثانی.
سعدی (طیبات).
یا رب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری
بخداوندی و لطفت که نظر بازنگیری.
سعدی (خواتیم)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ عَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش مریوان شهرستان سنندج. سکنۀ آن 100 تن. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(قَلْ عَ)
نام محلی براه حیدرآباد به خانه، در 16 هزارگزی حیدرآباد، میان حیدرآباد و نقده
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
دیهی است در کمتر از چهارفرسنگی شمال و مشرق چارک، موضعی به کنار راه همدان و کرمانشاه میان هاشم آباد و آهنگران در512500 گزی طهران، محلتی به اصفهان
لغت نامه دهخدا
(قِ زِ قَ عِ)
نام چهار قلعه و یک خیابان است که در شمال طهران واقع است و مشهور میباشد
لغت نامه دهخدا
(قِ زِ قَ عَ گُ)
دهی از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور واقع در 9 هزارگزی جنوب باختری چکنه بالا. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است. سکنه 445 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قِ زِ قَ عَ / عِ)
قلعۀ سرخ. سرخ حصار
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ عَ)
دهی از دهستان ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(قِ قَ عَ)
دهی از دهستان اواوغلی بخش حومه شهرستان خوی واقع در 12500 گزی شمال خاوری خوی و 6500 گزی خاور شوسۀ خوی به ماکو. موقع جغرافیایی آن جلگه و معتدل مالاریایی است. سکنۀ آن 951 تن. آب آن از قنات و نهر زراعان و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد، و میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قِ قَ عَ)
دهی است از دهستان شهرویران بخش حومه شهرستان مهاباد واقع در 31 هزارگزی شمال خاوری مهاباد و 8 هزارگزی شمال شوسۀ میاندوآب به مهاباد. موقع جغرافیایی آن جلگه و معتدل مالاریایی است. سکنه 376 تن. آب آن از سیمین رود و چشمه و محصول آن غلات، چغندر، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
لاچی الاچی سایه پر ورد در برخی از واژه نامه ها قاقله را هل یا هیل دانسته اند در برهان این دانه گیاهی همگون با هل است ولی بزرگ تر از آن هل. یا قاقله صغار. هل معمولی. یا قاقله کبار. هل سیلانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قزقره
تصویر قزقره
ک لرگ کوچی (گویش گیلکی) از گیاهان لرک
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی سرخاب غازه گلگونه، سرخک آبله سرخ ازبیماری ها سرخاب که زنان بر روی مالند غازه گلگونه، علتی است مانند آبله که از بدن کودکان خردسال برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قزلچه
تصویر قزلچه
ترکی سرخاب غازه گلگونه، سرخک آبله سرخ ازبیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قزمله
تصویر قزمله
نره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قزیعه
تصویر قزیعه
تارک موی تراشیدن موهای سرو برجای نهادن موی تارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرقعه
تصویر قرقعه
لاک پشت
فرهنگ لغت هوشیار
مکانی واقع در ساحل چپ رودخانه ی گرگان، از شهرهای ترکمن
فرهنگ گویش مازندرانی