دهی است جزءدهستان سنگسر و کهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت که در19 هزارگزی جنوب خاوری رشت و 6 هزارگزی خاور دوشنبه بازار در جلگه قرار دارد. هوایش معتدل مرطوب و دارای 345 تن سکنه میباشد. آبش از نهر خمام رود از شعبات سفیدرود و محصولش برنج، ابریشم، و شغل مردمش زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) ، گرفتن. برداشتن. اخذ کردن: و نسخت آنچه آوردند میکردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشتۀ تاری از جهت خود بازنگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 151). گفت [مسعود] خواجه [احمدحسن] مردی است تهیدست چرا اینها را بازنگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 154). آنچه ننهاده ای بازمگیر. (از خواجه عبداﷲ انصاری). قیاسی بازگیر از راه بینش حد و مقدار خود از آفرینش. نظامی. چون دل از دست رها شد مثل کره توسن نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش. سعدی (طیبات). ، دریغ کردن. دریغ داشتن. (آنندراج). جلوگیری کردن. مضایقه کردن. بریدن. قطع کردن: چنین گفت کای نامور شهریار کسی را که بندی به بند استوار خورش بازگیری از او تا بمرد به بیچارگی جان شیرین سپرد. فردوسی. نشاید که گیریم ازو پند باز که از پند ما نیست خود بی نیاز. فردوسی. چشم دارم از خواجه بونصر که چنین نصیحتها از من بازنگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم. (تاریخ بیهقی). و بنده... از آنچه از آن صلاح بیند هیچ بازنگیرد. (تاریخ بیهقی). نان پاره ای که حشم را ارزانی داشتندی از او بازنگرفتندی و بوقت خویش بر عادت معهود سال و ماه بدو میرسانیدندی. (نوروزنامه منسوب به خیام). چهل روز طعام از خویشتن بازگرفته بود و بقدر اندکی پست قناعت کرده بود. (مجمل التواریخ و القصص) .و جمله نان او بازگرفت از ملک و اقطاع. (تاریخ طبرستان). ز مغروری که در سر ناز گیرد مراعات از رعیت بازگیرد. نظامی. ساز و برگ از سپه گرفتی باز تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز. نظامی. وگر نه چه حاجت که زحمت بری ز خود بازگیری و هم خود خوری. سعدی. بجمال تو که دیدار ز من بازمگیر که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست. سعدی (طیبات). خورشیدرخا سایه ز من بازگرفتی وز من نظر مهر و وفا بازگرفتی. خواجه سلمان. زمانه از شب تارم چراغ بازگرفت پس از وفات من آورد و بر مزارم سوخت. کلیم همدانی (از ارمغان آصفی). ، منع کردن. نگاهداری. متوقف ساختن: کمند کیانی همی داد خم که آن کره را بازگیرد ز رم. فردوسی. ، مهمان کردن. نگه داشتن: سخت تازه شد و شادکام، خواجه احمد وبنده [بونصر مشکان] بشراب بازگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). و بر اثر بخدمت رفتم، خواجۀ بزرگ و اولیا و حشم رسیدند، امیر در شراب بود خواجه را و مرا بازگرفت و بسیار نشاط رفت. (تاریخ بیهقی). دیگرروزچون بار بگسست وزیر را بازگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). چون به میهنه رسیدم فرزندان شیخ مرا چند روز بازگرفتند و رها نکردند که بروم. (اسرارالتوحید ص 312)، جلوگیری کردن: ملکان خراج بدو [به یزدگرد] همی دادند، چنانکه پدرش. پس چون یک چند برآمد ملک روم خراج بازگرفت، [یعنی از دادن خراج بایستاد] و وی پسر نرسی بفرستاد با سپاهی تا ملک روم بطاعت آورد. (ترجمه طبری بلعمی). چون والی ظلم کند خدای تعالی بشومی ظلم او باران از آسمان بازگیرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). امیر اسماعیل مال بازگرفت و نفرستاد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 99)، قبض. یبوست. احتباس. بند آمدن. قطع شدن: و از جهت حیض که بازگرفته باشد..، [تریاق را] در طبیخ سداب دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنرا که ارنب البحری داده باشند... سرفۀ خشک آید و خون از گلو برآید و بول بازگیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و گاه باشد که بول او بازگیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، به اجبار نگهداشتن. توقیف کردن. حبس کردن: و ایشان را هر دو بازگرفتند و سراهاشان غارت کردند. (تاریخ سیستان)، کنار زدن. به یک سوی گرفتن. برداشتن: بیامد تا به در دوکان وی و آن پرده بازگرفت و سلام گفت. (اسرارالتوحید ص 208)، ملاصق شدن. ملتصق شدن. برخورد کردن. (یادداشت مؤلف) : و کتان و طبقی باید پوشید [اندر فصل تابستان] و کرباس نرم گازرشست که به تن بازنگیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - باز گرفتن از شیر، فطام: چون دوساله شد حلیمه او را از شیر بازگرفت. (ترجمه طبری بلعمی). - باز گرفتن غذا از بیمار، ممنوع داشتن او را از خوردن خوردنیها. پرهیز دادن وی: اندر اول بیماری غذا بازنگیرند لکن تدبیر معتدل کنند. خاصه که بضرورت غذا باز میباید گرفت یا به اندکی باز میباید آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .اگر عادت بیمار بسیار خوردن است غذا بیک بار بازنگیرند... و غذا از وی بازگرفتن خطا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - پای یا قدم بازگرفتن، کناره کردن. دوری گزیدن: مدتی است تا از ما قدم بازگرفته ای و مجانبت جانب ما اختیار کرده ای موجب چیست ؟ (ترجمه تاریخ یمینی ص 297). ای دست جفای تو چو زلف تو دراز وی بی سببی گرفته پای از من باز. سعدی (رباعیات). - نظر بازگرفتن،روی گرداندن. چشم برداشتن. عنایت دریغ داشتن: چنان بنظرۀ اول ز شخص می ببری دل که باز می نتواند گرفت نظرۀ ثانی. سعدی (طیبات). یا رب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری بخداوندی و لطفت که نظر بازنگیری. سعدی (خواتیم)