جدول جو
جدول جو

معنی قروره - جستجوی لغت در جدول جو

قروره
(قُ رَ)
آنچه درته دیگ چفسیده باشد از طعام و توابل ریزه و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آب سرد که در دیگ ریزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قروره
(قَرَ)
خرد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، خوار. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قروره
خردوخوار درمانده
تصویری از قروره
تصویر قروره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قاروره
تصویر قاروره
شیشه، شیشۀ شراب، نوعی ظرف شیشۀ دهان تنگ، در طب قدیم شیشه ای که ادرار بیمار را برای معاینه یا تجزیه در آن می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروره
تصویر پروره
پرواری، پرورده، چاق، فربه، گوسفند یا جانور دیگر که او را در جای خوب بسته و خوراک خوب داده و فربه کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرقره
تصویر قرقره
استوانه ای با دو انتهای پهن که به دور آن نخ پیچیده شده باشد، قاب یا ماسورۀ چرخان که برای پیچیدن نخ یا طناب یا فیلم یا نوار یا امثال آن ها به کار می رود
چرخ نصب شده روی محوری با دورۀ برآمده برای حمل تسمۀ تخت یا دورۀ شیاردار برای حمل طناب یا تسمۀ جناغی یا زنجیر، پولی، املای دیگر واژۀ غرغره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قسوره
تصویر قسوره
جوان قوی و دلیر
شیر درنده، هرماس، شیر شرزه، اصلان، شیر ژیان، همام، هزبر، ریبال، هژبر، ضرغام، صارم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرقره
تصویر قرقره
خندۀ بلند، قهقهه
فرهنگ فارسی عمید
(قَ قَ رَ)
لقب هازل نعمان بن منذر
لغت نامه دهخدا
(رَءْ)
توانستن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ رو رَ)
دخت شیث پیغمبر. (از حاشیۀ مجمل التواریخ و القصص از ج 1، سری اول طبری چ بریل ص 164 و 352)
لغت نامه دهخدا
(رو رَ)
شیشه. (ترجمان عادل بن علی). قرابه. پیاله. (دهار)، آنچه در آن می و مانند آن باشد عموماً. (منتهی الارب). ظرفی که در آن می و سرکه وآبلیمو و آب غوره و مانند آن کنند عموماً، یا ظرفی از شیشه خصوصاً. (منتهی الارب). ج، قواریر. (منتهی الارب). قوله تعالی: قواریر من فضه (قرآن 16/76) ، ای من زجاج فی بیاض الفضه و صفا الزجاج. (منتهی الارب). ج، قارورات. (دهار)، شیشۀ کوچک مدور که به صورت مثانه سازند و در آن بول پر کنند. (آنندراج) :
آن زجاجی کو ندارد نور جان
بول قاروره است قندیلش مخوان.
مولوی (مثنوی).
، حقۀ باروت. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ظرف شیشه ای که در آن مادۀ آتشگیر ریخته بعد از آتش دادن از بالای برج و غیر آن به دشمن پرتاب میکردند. (فرهنگ نظام) :
ز دروازه ها جنگ برساختند
همی تیر و قاروره انداختند.
فردوسی.
مردی سبابه نام برخاست و دعوت همی کرد به علویان، معتضد او را بازداشت و پرسید تا که را دعوت همی کند، نگفت. معتضد (باﷲ خلیفۀ عباسی) بفرمود تا قاروره ای به وی اندازند و بعد از آن بیاویختند بعد از آنکه سرش برگرفتند. (مجمل التواریخ والقصص). و جمله را ادب سلاح و مردی (بیاموختند) از تیر انداختن و نیزه داشتن و شمشیر و قاروره افکندن. (مجمل التواریخ والقصص). و لشکری آراسته آمده و قاروره اندازان و ناچخ و چرخ و عدتهای مصاف با ایشان همه بود. (راحه الصدور راوندی)، دوات یعنی ظرف که در آن مرکب کنند نوشتن را مطلقاً یا دوات که از شیشه باشد و این معنی از فرهنگهای دیگر فوت شده است. قال ابوالحسن احمد بن فارس... حضرت مجلس بعض اصحاب الحدیث و لیست معی قاروره (دوات) فرأیت شاباً علیه سمه جمال فاستاذنته فی کتب الحدیث من قارورته. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 10 و 15) ج، قواریر، بول. شاش، پروار. پرواره. (ناظم الاطباء)، پیشیار بیمار که پزشک را برند تا تمیز بیماری کند. در قدیم ادرار مریض را برای معاینه در شیشه میگرفتند از این حدیث قاروره گرفتن به معنی ادرار گرفتن استعمال شده است و این مجاز باشد تسمیه حال به اسم محل: خلیفه طبیبی ترسا داشت سخت استاد حاذق پیش سفیان فرستاد تا معالجت کند. چون قارورۀ او بدید گفت این مردی است که از خوف خدای جگر او خون شده است و پاره پاره از مثانه بیرون می آید. (تذکره الاولیاء عطار) ، دلیل، تفسره. (فرهنگ نظام)، نوعی از پیکان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رو رَ)
نام آبی به یک منزلی نقره در نجد و آن را هوائی سالم و جوی صافی است. (از رحلۀ ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(قَ ری ی)
جایی است به روم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
شتر کلان سال با بقیۀ طاقت، مرد کلان جثه، خشمناک، بسیارنوش، کوتاه قامت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ رَ)
رجوع به معنی دوم قراره شود
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
شوربا یا ریزه های دیگ افزار و مانند آن که در ته دیگ بماند یا بچسبد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه در دیگ بماند یا به ته آن بچسبد از آبگوشت یا ریزه های توابل و جز آن. (از اقرب الموارد) ، آبی که در دیگ ریزند بعد از طعام تا دیگ نسوزد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قراره شود
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
قبیله ای است به یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
خلاف. (منتهی الارب) ، ازار. ج، دقاریر. (منتهی الارب). و رجوع به دقرار شود
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ رَ / رِ)
پرورش یافته. پرواری. پروارکرده. فربه کرده. فربه شده. تغذیه شده. چاق کرده. مسمّن:
رو منکلوس کن تو بترف و بگوزتر
دهقان غاتفر دهدت مرغ پروره.
سوزنی.
چو مرغ پروره مغرور خصمت آگه نیست
از آنکه رمح غلامان تست بابزنش.
شهاب الدین مؤید سمرقندی.
جوز گوز و لوز بادام است و عجه خایه ریز
چون سرطرات است پالود مسمّن پروره.
فراهی (نصاب الصبیان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وروره
تصویر وروره
ورور
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی گروهه گروهه گلوله (خواه از سنگ باشد خواه از گل خواه از چیزی دیگر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریره
تصویر قریره
قریردرفارسی چشم خنک چشم سرد
فرهنگ لغت هوشیار
شیر ازجانوران، نیمه شب، آغازشب، شکاریان تیرانداز شیر بیشه اسد: گله دزدان از دور بدیدند چو آن هر یکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد
فرهنگ لغت هوشیار
خانه بخت خانه اروس (عروس)، خانه بند زن زنی که وی راشوی به خانه بازداشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرقره
تصویر قرقره
صدا کردن شکم، قهقهه، بانگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدوره
تصویر قدوره
توانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراره
تصویر قراره
آرامگاه
فرهنگ لغت هوشیار
پیشار برشک آمد و دید پیشار شاه سوی تندرستی نبد کار شاه (فردوسی)، شیشه آوند شیشه ای، پیکان دراز شیشه، شیشه کوچک مدور که به صورت مثانه سازند و در آن بول کنند، بول شاش تفسره، حقه باروت. یا قاروه برج. قاروره ای که از بالای برج بسوی دشمن اندازند، نوعی از پیکان، جمع قواریر. یا قاروره بر سنگ زدن، ناخوش کردن عیش منغص کردن عشرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروره
تصویر پروره
جانوری که در پروار بسته فربه کرده باشند پرواری: (چو مرغ پروره مغرور خصمت آگه نیست از آنکه رمح غلامان تست با بزنش) (شهاب الدین موید سمرقندی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قروصه
تصویر قروصه
زبان گزیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قروهه
تصویر قروهه
((قُ هَ یا هِ))
گروهه. گورهه، گلوله (خواه از سنگ باشد، خواه از گل و خواه از چیزی دیگر)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرقره
تصویر قرقره
((قِ قِ رِ))
قرقره، چرخی که ریسمان دور آن پیچیده می شود برای بالا کشیدن چیزی، غرغره
فرهنگ فارسی معین
((رَ یا رِ))
ظرفی شیشه ای که نمونه ادرار را در آن کرده نزد پزشک برای معاینه می بردند، نوعی پیکان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروره
تصویر پروره
((پَ وَ رِ))
جانوری که در پروار بسته فربه کرده باشند
فرهنگ فارسی معین