جدول جو
جدول جو

معنی قرقریر - جستجوی لغت در جدول جو

قرقریر
(قَ قَ)
آواز کبوتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قرقرو
تصویر قرقرو
کسی که بسیار قرقر می کند، بسیار انتقاد کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قراریط
تصویر قراریط
قیراط ها، واحد اندازه گیری وزن الماس و جواهرات، جمع واژۀ قیراط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قمطریر
تصویر قمطریر
شدید، سخت، دشوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قواریر
تصویر قواریر
قاروره ها، شیشه ها، نوعی ظرفهای شیشه ای دهان تنگ، جمع واژۀ قاروره
فرهنگ فارسی عمید
(قَ قَ)
نسبت است به قرقر. رجوع به قرقر شود
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
زمینی است در یمامه مشتمل بر مزارع و قری و نخلستانها، و هزمه از دههای آن است که در آن گروهی از بنی قریش و بنی قیس بن ثعلبه زندگی میکنند. قرقری چهار دژ است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ قَ)
حکایت آواز مرغی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جمع واژۀ قاروره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بمعنی شیشه ها. (آنندراج) : و یطاف علیهم بآنیه من فضه و اکواب کانت قواریرا. قواریرا من فضه قدروها تقدیرا. (قرآن 15/76-16) ، بول ها و شاش ها، حقه های باروت. رجوع به قاروره شود.
- قواریرالنفط، از ابزار و سلاح جنگ است و آن ظرفی است که در آن نفت کنند و بسوی قلعه ها و حصارها پرتاب نمایند تا آنها را بسوزانند. نفاطه. (از صبح الاعشی ج 2 ص 138). رجوع به تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 162 شود
لغت نامه دهخدا
(قَ صِ)
از دژهای زبید است در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ)
روز سخت و تاریک. (اقرب الموارد). یوم قمطریر، روز سخت. (منتهی الارب) :
بزم احبابت همه جنات عدن خالدین
روز اعدایت همه یوماً عبوساً قمطریر.
سلمان ساوجی.
، رجل قمطریر، مرد سخت و عبوس و ترشرو. (از اقرب الموارد) :
صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را
نمی چسبی به دل ضایع مکن صمغ و کتیرا را.
، شر قمطریر، سخت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ را)
ده کوچکی است از دهستان تمین بخش میرجاوۀ شهرستان زاهدان واقع در 19000 گزی جنوب باختری میرجاوه، کنار راه فرعی میرجاوه به خاش. سکنۀ آن 35 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(قُ قُ)
دوائی است که آن را سعد گویند، و به ترکی تبلاق خوانند. گند دهن و بینی و بواسیر را نافع است. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ شَ)
دهی جزء دهستان دودانگۀ بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع در 30 هزارگزی جنوب خاور ضیأآباد و 12 هزارگزی راه عمومی. موقع جغرافیایی آن جلگه ای. هوای آن معتدل است و 184 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه خررود و محصول آن غلات، مختصر میوه جات، و شغل اهالی زراعت و کاردستی آنان گلیم بافی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
گویند جایی است. (امتاع الاسماع ج 1 ص 9). و کان بعد ذلک یرعی (رسول الله) غثماً لاهل مکه علی قراریط. (امتاع الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قاریط. دانۀ تمر هندی. (منتهی الارب). هستۀ تمر هندی. (ناظم الاطباء). حب تمر هندی. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ قیراط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قیراط شود
لغت نامه دهخدا
(قُ قِ)
اسب عامر بن قیس بن عامر بن یزید کنانی. (منتهی الأرب)
اسب اشجعبن ریث بن غطفان. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(قُ قِ ری ی)
موضعی است میان کوفه و واسط. (منتهی الأرب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ قِ ری ی)
جهیرالصوت. شاعر گوید: قدکان هداراً قراقریا. خوش آواز. گویند: حاد قراقری. (از اقرب الموارد). حادی خوش آواز. نسبت است به قراقر. سائق خوش آواز. (منتهی الأرب). رجوع به قراقر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
ثابت و برجای. (آنندراج). مستقر. باقی. ثابت و محکم و برجای. (ناظم الاطباء). بطور ثابت و منصوب. (ناظم الاطباء) : بازرگان گفت جواهر برقرار است. (کلیله و دمنه). شنیدم که اندکی در وظیفه اش افزون کرد و بسیاری از ارادت کم. دانشمند، پس از چند روز چون مودت معهود برقرار ندید گفت... (گلستان سعدی).
- برقرار بودن، ثابت بودن. مستقر بودن. پایدار بودن. قائم و مستحکم بودن. (ناظم الاطباء) : در شهر فعلاً آرامش برقرار است: چندانکه میخوردند تمام نمیشد چون بامداد میشدی همچنان برقرار خود بودی. (قصص الانبیاء).
چون رعیت زبون و خوار بود
ملک پیوسته برقرار بود.
نظامی.
درختی که بیخش بود برقرار
بپرور که روزی شود سایه دار.
سعدی.
- برقرار داشتن، باقی و برجای داشتن. قطع نکردن. ثابت نگاه داشتن:
خدای راست مسلم بزرگواری و لطف
که جرم بیند و نان برقرار میدارد.
سعدی.
- برقرار شدن، مستقر شدن. پایدار شدن. (ناظم الاطباء).
-
لغت نامه دهخدا
(قُ قُ)
عبدالواحد بن حسین بن عمر، مکنی به ابوطاهر. از شیعیان بغداد و صحیح السماع است. ولادت وی به سال 449 ه. ق. به بغداد اتفاق افتاد. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
نوعی از پیچش دستار که آن را در عرف هند کهرکی گویند. (آنندراج). شاعری در هجو گفته:
به آن چهرۀ طره پرداز او
علم قرقری پیچ انداز او.
؟ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِ قِرْ را)
پشت. (اقرب الموارد). قرقرّی (به تخفیف یاء). (منتهی الارب). قرقر. رجوع به قرقر شود
لغت نامه دهخدا
(قُ قُ)
نسبت است به قرقر که یکی از اجداد ابوطاهر عبدالواحد بن حسین بن عمر بن قرقر بود. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قمطریر
تصویر قمطریر
سخت و دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرقرون
تصویر قرقرون
ک مشک زمین از گیاهان مشک زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قواریر
تصویر قواریر
جمع قاروره، شیشه ها پیشارها زنان به گواژ
فرهنگ لغت هوشیار
درخشگیر میله نوک تیزیست که انتهای آنرا از فلزی اکسید نشدنی مانند طلای سفید بپوشند و بوسیله نواری عریض مسی بزمین وصل کنند و میله را برفرازعمارات نصب نمایند تا از خطر صاعقه مصون مانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقریر
تصویر تقریر
به اقرار آوردن، سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برقرار
تصویر برقرار
ثابت، مستقر، باقی، استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمطریر
تصویر قمطریر
((قَ طَ))
سخت، شدید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برقرار
تصویر برقرار
استوار، پایدار، برپا، برپا
فرهنگ واژه فارسی سره
استوار، پابرجا، پایدار، ثابت
متضاد: ناپایدار، نااستوار، جاوید، مدام
متضاد: زودگذر، مستقر، معین، مقرر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوب تراشیده شده و مخروطی شکل که به عنوان اسباب بازی بچه ها
فرهنگ گویش مازندرانی
ناصاف
فرهنگ گویش مازندرانی