جدول جو
جدول جو

معنی قرصعه - جستجوی لغت در جدول جو

قرصعه
(رَ)
نشستن و دیر ماندن در خانه. گویند: قرصعت المراءه فی بیتها قرصعهً، نشست و دیر ماند در خانه. (منتهی الارب) ، ترنجیدن و در هم شدن، نهفته گردیدن، به سستی خوردن، تنها خوردن به ناکسی، نبشتن کتاب را، رفتاربد رفتن زن در راه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قصعه
تصویر قصعه
بشقاب بزرگ، کاسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرعه
تصویر قرعه
سهم، نصیب، تکۀ کاغذ یا هر چیز دیگر دارای شماره یا نشانه که به وسیلۀ انتخاب تصادفی آن، سهم و نصیب کسی را معین می کنند، پشک
قرعه انداختن: انتخاب تصادفی از طریق قرعه
قرعه زدن: انتخاب تصادفی از طریق قرعه، قرعه انداختن
قرعه کشیدن: انتخاب تصادفی از طریق قرعه، قرعه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرصه
تصویر قرصه
گرده، گرد، گردۀ نان
فرهنگ فارسی عمید
(قُ صَ)
یک قرص. کلیچه، گردۀ آفتاب. (منتهی الارب). و رجوع به قرص شود:
گرچه محور سپرد قرصۀ خور
قرص خور بین که به محور سپرند.
خاقانی.
حربا منم تو قرصۀ شمسی روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند.
خاقانی.
قرصۀ خورشید که صابون توست
شوخ کن جامۀ پرخون توست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
نام لئیمی که در یمن بود و ضرب المثل شده است. گویند: الا ٔم من قرصع، او من ابن القرصع
لغت نامه دهخدا
(قُ عَ)
داغی است که بر وسط بینی شتر کنند، گزین مال، آنچه به فال زنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پشک:
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعۀ فال به نام من دیوانه زدند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مُ رَصْ صَ عَ)
تأنیث مرصع که نعت مفعولی است از مصدر ترصیع. رجوع به مرصع و ترصیع شود
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ عَ)
خواری. (منتهی الارب). ذل ّ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ دِ عَ)
گردن. گویند: اخذ بقردعه فلان. (منتهی الارب). عنق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ ثَ عَ)
پشم ریزۀ ستور. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن را در ضعف و سستی بدان تشبیه کنند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
بریدن هرچه باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ عَ)
شکستن، بریدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ صُنْ نَ)
صفت است برای مؤنث از قرص، مانند سمعنّه از سمع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَرْ را عَ)
اندک از گیاه. (منتهی الأرب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کون. (منتهی الأرب) (ناظم الاطباء). است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
یکی قرع. رجوع به قرع شود، داغی است که بر ساق شتر کنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ عَ)
غلاف نرۀ کودک فراخ چندان که حشفۀ او بیرون برآید. ج، قصع. (منتهی الارب) ، سوراخ کلاکموش که بدان اندرون درآید. رجوع به قاصعاء و قصاعه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ صَ عَ)
سوراخ کلاکموش که بدان درون خانه درآید. (منتهی الارب). رجوع به قصعاء و قصیعاء و قصاعه و قاصعاء شود
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
کاسه. (المعرب جوالیقی) (منتهی الارب). برخی گویند این کلمه فارسی است که معرب شده، و اصل آن کاسه است. (المعرب جوالیقی ص 274) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، قصعات، قصع، قصاع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ صِ عَ)
مؤنث قصع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قصع شود
لغت نامه دهخدا
(رَ صَ عَ)
واحد رصع. یک زنبور عسل خرد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از تاج العروس). همانطور که در مادۀ ’رصع’ گفته شد مؤلف منتهی الارب و به تبع او صاحب ناظم االاطباء و آنندراج، ’نحل’ را به تصحیف ’نخل’ خوانده و یک خرمابن ریزه معنی کرده اند که نادرست است. رجوع به متون مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ نَ / نِ)
گیاهی است خاردار که شویکه ابراهیم نیز نامند آن را، و آن بر انواعی است: نوعی از آن چون سوسن بری که بر درها می چسبد و از مگس جلوگیری میکند و نوعی از آن سفید و دارای برگهای زیاد و خارهای تیز و برای درد کمر مجرب است. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). گیاه خارداری است واقسامی دارد و برگ اقسام آن مفروش و از میان برگها ساقه ها میروید، یک قسم اول را ساق گره دار و خارها درحوالی گره ها و گلش سفید و بیخش سطبر و طعمش با شیرینی و اندک تندی مانند طعم زردک، و به فارسی بیوه را نامند، و قسم دوم را برگ بی خشونت و خار آن نرم و بسیار و ساقش به قدر ذرعی و از نصف اعلای آن شاخه ها میروید و این قویتر از آن است، و قسم سوم را برگ مایل به استداره و بیخش دراز و در سطبری متوسط و سفید، و قسم چهارم را برگ عریض و مستدیر و ساقش بی شعبه و به قدرذرعی مملو از خارهای مایل به کبودی و ظاهر بیخش سیاه و باطن سفید و شبیه به بهمن سفید، و قسم پنجم که از اقسام قرصعنۀ بیضاء است برگش بسیار و خارهای آن تند و ساقش خشن و قبۀ آن شبیه به کنگر است، و قسم ششم که قرصعنۀ جبلی نامند برگش حدبه دار و قوی الحراره و در بیت المقدس جهت درد کمر و مواد بارده مجرب میدانند، و قسم هفتم از انواع بیضا را برگ عریض و بسیار سفید و بیخش سست و با اندک شیرینی و در تقویت باه قوی الاثر است، و قسم هشتم را ساق به قدر شبری و نصف آن چتری و مایل به سفیدی و شاخه ها زیاده بر شش عدد نمیباشد و قبه های آن مستدیر و در اطراف قبه خارهای تند و باریک و شش عدد و بیخش دراز و به سطبری انگشت سبابه ودر طعم شبیه به زردک و از مطلق قرصعنه مراد همین است و آن را قرصعنۀ مسدس نامند و در مازندران زولنگ ودر تنکابن ششاک گویند گویا مخفف شش شاخ باشد، و در آخر اول گرم و خشک و تریاق سموم و محلل صلابات و بلغم معده و مدر حیض و بول و شبر و عرق و سریعالهضم و مفتت حصاه و از اکثر بقول مأکوله بهتر است و آب آن رافع مغص و احتباس حیض و درد جگر امتلائی و آب مطبوخ او با شکر مسکن اورام و جراحات باطنی و مداومت آن رافع اخلاط فاسدۀ بدن و محلل نفخ و شرب آب او که با مثل او سداب طبخ یافته باشد به قدر سی مثقال جهت درد تهیگاه مجرب یافته اند و یک مثقال از بیخ او با مثل او تخم زردک به غایت محرک باه است و مربای او با عسل به غایت مقوی احشاء و ضماد او با مثل او آرد جو رافع قروح رطبۀ ساق و ابتداء داءالفیل و مضر مثانه و مصلحش کتیرا و قدر شربتش یک مثقال است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قصعه
تصویر قصعه
پارسی تازی گشته کاسه نیشزبان کاسه بشقاب بزرگ، جمع قصعات قصع قصاع
فرهنگ لغت هوشیار
گرده قرص گرده: قرصه ای نان، قرص جرم (خورشید و ماه و غیره) : ز آتش لاله شمال سوخت سحر گه بخور قرصه خورشید را لخلخه کرد از بخار (عمادی. گنج شخن 311: 1) یا قرصه زر. آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
پانسه پشک، بهره یک بارزدن یک بارکوفتن یک بار کوفتن یک بار زدن، نصیب بهره سهم، قطعه ای کاغذ چوب یا استخوان و مانند آن که به وسیله فال زدن یا آن نصیب کسی را معین کنند پشتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرقعه
تصویر قرقعه
لاک پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرصعه
تصویر مرصعه
مرصعه در فارسی مونث مرصع: گوهر نشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریعه
تصویر قریعه
برگزیده خواسته، بهترین جای خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قردعه
تصویر قردعه
گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرصبه
تصویر قرصبه
بریدن پاره پاره کردن
فرهنگ لغت هوشیار
قرسعنه درفارسی شش شاخ از گیاهان شش شاخ. یا قرصعنه زرقاه. شقاقل را گویند که ریشه گزر بری است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرصنه
تصویر قرصنه
دزدی دریایی دریازنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصعه
تصویر قصعه
((قَ عَ))
کاسه و ظرفی که در آن غذا خورند، جمع قصاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرعه
تصویر قرعه
((قُ عِ))
آنچه که با آن فال بزنند
فرهنگ فارسی معین
پشک، سهم، قسمت، نصیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد