جدول جو
جدول جو

معنی قرشع - جستجوی لغت در جدول جو

قرشع
(قِ شِ)
کرمی که در سینه و گلو محسوس گردد، چیز نمک مانندی است سپید که از اندام مردم برآید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قریع
تصویر قریع
سید، مهتر، پهلوان، حریف، هم نبرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرشت
تصویر قرشت
ششمین گروه از مجموعۀ کلمات مصنوعی حروف ابجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرع
تصویر قرع
دیگی شبیه کدو تنبل در دستگاه تقطیر به همراه، که مایع در آن جوشانده می شد، کوفتن، زدن
قرع وانبیق: دستگاهی برای تقطیر مایعات و گرفتن گلاب، عرق و مانند آن، شامل یک دیگ، لولۀ افقی و لوله ای مارپیچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرع
تصویر قرع
ریختن موی سر، کچل شدن، کچلی
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
چاه کم آب. (منتهی الارب) (آنندراج). الرکیه القلیلهالماء. (اقرب الموارد) ، چاهی که از اعلای کوه تا پایین او کنده شود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شتربچه، شترکرۀ آبله ریزه برآمده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). فضیل. (اقرب الموارد). ج، قرعی ̍. (منتهی الارب) ، گشنی که آن را برای گشنی برگزیده باشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). مقارع. (اقرب الموارد) ، مغالب، مغلوب، سید. (اقرب الموارد) ، مهتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). برگزیده، غلبه کننده در مقارعه. (اقرب الموارد). حریف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
ابن عوف بن کعب بن سعد بن زیدمناه بن تمیم. تیره ای است از تمیم که مردم بسیار و از جمله بنوآنف الناقه به او منسوبند. (اللباب فی تهذیب الانساب) (منتهی الارب). رجوع به قریعی شود
قریعبن حرث بن نمیربن عامر بن صعصعه، و نسبت به آن قریعی است. تیره ای است از قیس بن عیلان. (اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به قریعی شود
لغت نامه دهخدا
(قِرْ ری)
فعیل است برای مبالغه. (اقرب الموارد). سید. (اقرب الموارد). مهتر و سید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
شپش شتر و ماکیان. (منتهی الارب). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(قِ دَ)
شپش شتر و ماکیان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ذَ)
زن نادان گول. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ شَم م)
درشت سخت و توانا، سوسمار سالخورده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نخشب. شهری به ترکستان. (برهان قاطع: ماه نخشب). نام شهر نسف (نخشب) است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ شی ی)
منسوب به قبیلۀ قریش:
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قصی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(قَ ثَ)
نام مردی است بسیارسؤال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
نام لئیمی که در یمن بود و ضرب المثل شده است. گویند: الا ٔم من قرصع، او من ابن القرصع
لغت نامه دهخدا
(قِ طِ / طَ)
شپش شتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَرْرا)
نام اسب غزالۀ سکونی. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
جمع واژۀ خرشعه. (منتهی الارب). رجوع به خرشعه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ شِ)
برشاع. مرد گول دفزک بدنما و بدخو. (از منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به برشاع شود
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ)
قرع. (منتهی الأرب) ، برجهیدن گشن بر شتر ماده، پشیمان شدن و بر هم ساییدن دندان را از ندامت. (منتهی الأرب) (آنندراج) ، قرعه زدن، مشارکت و مساهمت با کس. (از اقرب الموارد). و رجوع به مقارعه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قرطع
تصویر قرطع
شپش شتر
فرهنگ لغت هوشیار
پوستین کهنه، خاکروبه گرمابه، پرشترمرغ، گول پراکنده خرد، گستردنی، آفتاب پرست، ابرپراکنده، کیسه انبان، آب فسرده، چرم خشک، بازشدن آسمان، چادرچرمین خاکروبه گرمابه ابرپراکنده، پوست خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرش
تصویر قرش
گردآوردن روزی، پاره پاره کردن، دوبه هم زنی، جنگ بانیزه ماهی کوسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرع
تصویر قرع
کوفتن و زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراع
تصویر قراع
کوبنده، دارکوب از پرندگان، سپر، سفت و سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرزع
تصویر قرزع
گول: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرشی
تصویر قرشی
ازدوده (قریش) منسوب به قریش از قبیله قریش
فرهنگ لغت هوشیار
ششمین پیکرازپیکرهای هشتگانه وات ها ق ر ش ت ششمین صورت از صور هشتگانه حروف جمل شامل: ق ر ش ت
فرهنگ لغت هوشیار
آبله ریزه، مهتر بزرگ مردم، هماورد، گشن برگزیده سرور قوم مهتر، همارود حریف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قروع
تصویر قروع
چاه کم آب، گوسفندپشکی (پشک قرعه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریع
تصویر قریع
((قَ))
سرور قوم، مهتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرشت
تصویر قرشت
((قَ رَ شَ))
ششمین صورت از صور هشتگانه حروف جمل. شامل، ق ر ش ت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرع
تصویر قرع
((قَ رْ))
قرعه زدن، ضربه زدن، کوفتن، ریختن موی سر
فرهنگ فارسی معین