جدول جو
جدول جو

معنی قراضب - جستجوی لغت در جدول جو

قراضب(قُ ضِ)
آنکه هر چه بیابد بخورد و چیزی نگذارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، قراضب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قاضب
تصویر قاضب
تیغ بران، شمشیر تیز و برّان، صارم، شمشیر آبدار، جوهردار، حسام، جراز، شربت الماس، صمصام، غفج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قراب
تصویر قراب
غلاف شمشیر یا خنجر، نیام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قواضب
تصویر قواضب
قاضب ها، تیغهای بران، شمشیرهای تیز و برّان، صارم ها، شمشیر آبدارها، جوهردارها، حسام ها، جرازها، شربت الماس ها، صمصام ها، غفج ها، جمع واژۀ قاضب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قراضه
تصویر قراضه
ویژگی هر چیر مستعمل و از کار افتاده، زر و سیم و پول اندک، هر چیز فلزی شکسته و خرده ریزه، ریزههای فلز که هنگام بریدن یا تراشیدن آن می ریزد
فرهنگ فارسی عمید
(قُ طِ)
بسیار برنده. (منتهی الأرب). قطّاع. (اقرب الموارد) ، شمشیر برنده و جز آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضِ)
آب دهن های خوشمزه. (منتهی الارب). الاریاق العذبه. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ ضِ)
جمع واژۀ قاضب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی تیغهای بران. (آنندراج) : و مردم شهر اندر حالت اختلاط کتایب و اختراط قواضب و تمکین یافتن نیزه ها در سینه ها و شمشیرها در مفاصل و اعضا با ایشان مقاومت نتوانند کرد. (تاریخ بیهق ص 14). رجوع به قاضب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ)
ابن ثوبان. صاحب آبی است در راه مکه که بدو منسوب است. (اشتقاق ابن درید)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
شمشیر مالک بن نویره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ شِ)
جمع واژۀ قرشب ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قرشب شود
لغت نامه دهخدا
(قُ ضَ)
ریزه های زر و سیم و جز آن که وقت تراشیدن برافتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
آن غنچه های نستر بادامه های قز شد
زرّ قراضه در وی چون تخم پیله مضمر.
خاقانی.
آن یکی پا نهاده بر سر گنج
وین ز بهر یکی قراضه به رنج.
نظامی.
فروریخت زر او یک انبان نخست
قراضش قراضه درستش درست.
نظامی.
از شادی آن قراضه ای چند
گویی که منم جهان خداوند.
نظامی.
همه عمرش درمی در کف نبوده و قراضه ای در دف. (گلستان) ، در اصل لغت ریزۀ هر چیز است که از مقراض قطع شده بر زمین افتد. (آنندراج). مانند قراضۀ جامه یا زر. (از اقرب الموارد) ، قراضۀ مال، ردی ٔ و پست آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ ضی یَ)
دژی است به یمن از ابن بلیدم قدمی. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ ضِ)
نام جایی است در مدینه و آن در شعر احوص خطاب به کسری آنجا که ادعا میکند خزاعه از اولاد نضربن کنانه هستند آمده است:
و اصبحت لاکعباً اباک لحقته
ولا الصلت اذ ضیّعت جدک تلحق
و اصبحت کالمهریق فضله مائه
لضاحی سراب بالملا یترقرق
دع القوم ما احتلّوا ببطن قراضم
و حیث تفشی بیضه المتفلق.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ هَِ)
جمع واژۀ قرهب. گاوان کلانسال. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ ءِ)
جمع واژۀ قریبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قریبه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ ضَ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ ضِ بَ)
ج قرضاب. رجوع به قرضاب شود، جمع واژۀ قرضوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قرضوب شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
ابن مالک بن عوف نصری امیرالامراء مشرکان حنین بود و هم درآن جنگ مسلمان شد. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 242)
لقب ابوعلی محمد بن محمد هروی مقری است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قراهب
تصویر قراهب
جمع قرهب، پیره گاوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرضاب
تصویر قرضاب
شمشیربران، دزد، مستمند، خشکبارخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراضه
تصویر قراضه
ریزه های زر وسیم و جز آن که وقت تراشیدن برافتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قواضب
تصویر قواضب
جمع قاضب، تیغ های بران
فرهنگ لغت هوشیار
جمع قرضاب، شیران بیشه دزدان کاردها، جمع قرضوب، شمشیرهای برنده آفتابه دزدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاضب
تصویر قاضب
شمشیر برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراض
تصویر قراض
پاداش دادن، بازرگانی باوام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراب
تصویر قراب
غلاف شمشیر یا خنجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرضب
تصویر قرضب
تفاله درگربال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راضب
تصویر راضب
رگبار، کنار از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراضه
تصویر قراضه
((قُ ض))
براده های فلز که هنگام تراشیدن می ریزد، هرچیزی که از شکل درآمده و خراب شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قراب
تصویر قراب
غلاف شمشیر، نیام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قراب
تصویر قراب
((قَ رّ))
ظرف شیشه ای، قرابه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قراب
تصویر قراب
((قِ))
پای برداشتن جهت جماع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قراضه
تصویر قراضه
لت پاره
فرهنگ واژه فارسی سره
ریزه، اسقاط، فکسنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد