جدول جو
جدول جو

معنی قحاز - جستجوی لغت در جدول جو

قحاز(قُ)
بیمارئی است گوسفند را، سرفۀ شتر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قزاز
تصویر قزاز
کسی که کرم ابریشم پرورش می دهد، ابریشم فروش، فروشندۀ قز، ابریشمی، پیلور، پیله ور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قحاب
تصویر قحاب
قحبه ها، زن بدکاره ها، روسپی ها، جمع واژۀ قحبه
فرهنگ فارسی عمید
(قُزْ زا)
مرد برکنار از آلایش عیب و معصیت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَزْ زا)
ابریشم فروش. بایع قز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). علاقه بند. (آنندراج) :
آنکه امروز قدش سرو سرافراز من است
شاه خوبان جهان اکبر قزاز من است.
سالک قزوینی (درباره معشوق خود اکبر علاقبند، از آنندراج).
، نزدعامه، کسی که در پرورش کرم ابریشم بصیرت دارد. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
اژدهای بزرگ، ماران کوتاه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُفْ فا)
جوینده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُفْ فا)
نوعی از غلاف دست پر از پنبه که زنان در سرما پوشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دستوانه. (ربنجنی). دستکش، چیزی است از چرم یا نمد که شکارچی در دست کند. (اقرب الموارد) ، نوعی از زیور دست و پای، آهنی است شبکه دار که بر آن باز نشیند، سپیدی موی گرداگرد سم اسب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَنْ نا)
شکاری. (منتهی الارب) (آنندراج). شکارچی. قانص. (اقرب الموارد). رجوع به قناص شود
لغت نامه دهخدا
(رُزْءْ)
قفز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قفز شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قحبه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به قحبه شود
لغت نامه دهخدا
(قَوْ وا)
نرم و کلانسال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طواز. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
محز. آرمیدن با زنی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ / نُ)
اصل و نژاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اصل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
سرفۀ شتر، یا بیمارئی است در شش شتر که بدان سرفۀ سخت عارض شود آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). بیماری که در شش شتر پدید آمده و سرفۀ سخت کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، اصل و نژاد. (منتهی الارب). رجوع به نحاز (ن / ن ) شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ناحیۀ دراز از کشور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زجاجی است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قَحْ حا)
مردتنها بی برادر و بی پسر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
سادۀ بی آمیغ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). رجل قحاح، مرد سادۀ بی آمیغ، اصل کار و خالص و بی آمیغ آن. (آنندراج). رجوع به قح شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قحد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قحده شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
برندۀ همه چیز. گویند:سیل قحاف، توجبه که همه را برد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بیماری گوسپندان را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کمیز انداختن سگ. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مرده وار برافتادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام یازدهمین پادشاه یهود، پسر یوثام و پدر حزقیا، و این کلمه را آخار هم نوشته اند
لغت نامه دهخدا
ماستائی - فرتی، پاپ مسیحی از سال 1846 تا سال 1878 میلادی صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: وی 32 سال یعنی بیش از همه اسلافش حکمرانی نموده است. از ابتدای امر اصلاحات زیادی در امورپاپی بموقع اجرا گذارد ولی در خلال همین احوال نهضتی استقلالی در تمام کشور ایتالیا ظهور کرده بود و موجب اعلام جمهوریت گردید و در نتیجه پاپ به پادشاه ناپل ملتجی شد و سرانجام پس از یک سال توسط ناپلئون سوم به رم بازگشت، ولی احوال سیاسی بکلی تغییر یافته بود. اوضاع و احوال کشور اجازۀ اصلاحات نمیداد. ناچار کافۀ امور سیاسی را به کف کفایت کاردینال آنطونلی واگذار کرد و خود به امور دینی صرف پرداخت. در خلال این احوال جمعی از علمای نصارا مسئلۀ مصیب بودن پاپ را مطرح کردند و خواستند وی را مصون از خطا قرار بدهند ولی اتحاد ایتالیا در ترقی بود و اکثر قلمرو پاپ را به پادشاهی کشور ملحق ساختند و فقط رم و اطرافش بدستیاری و کمک عساکر فرانسه در برابر گاریبالدی پایداری توانستند. بسال 1870 میلادی فرانسه مغلوب آلمان گردید وبدین طریق پاپ بی حامی و سرپرست ماند و راه لشکر ایتالیا به رم بازشد. پس پادشاه وقت ویکتور امانوئل پای تخت را از فلورانس به رم منتقل ساخت، و بدین طریق حکومت ظاهری پاپ خاتمه پیدا کرد، و حکومت روحانی وی به موجب عهدنامه ای تصدیق شد و سالانه مبلغ 3200000 فرانک به مسند پاپی تخصیص داده شد. اما پی نهم نه معاهده و نه تخصیص هیچکدام را نپذیرفت و خود را به سمت اسیری شناساند و از آن زمان به بعد از واتیکان قدم بیرون ننهاد و پس از وفات ویکتور امانوئل بسال 1878 میلادی درگذشت. و لئون 13 پاپ مسیحی و خلفش شیوۀ او را پیش گرفت. ملک خویش را مغضوب و خود را اسیر معرفی کرد
لغت نامه دهخدا
(قُحْ حا زَ)
دامی است که بدان مرغان را شکار کنند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ زِ)
جمع واژۀ قحزنه. (منتهی الارب). رجوع به قحزنه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قحاف
تصویر قحاف
تند لور تندابه سخت نوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی از پارسی غاز سی از مرغابیان دیو نادرست نویسی غاز پارسی است پشیز کمترین واحد پول پشیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قناز
تصویر قناز
شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحاح
تصویر قحاح
ناب بی آلایش بی آک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحاب
تصویر قحاب
سرفه اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
ازریشه فارسی کژفروش ابریشم فروش ماربزرگ ابریشم فروش علاقه بند: آنکه امروز قدش سرو سرافراز من است شاه خوبان جهان اکبر قزاز من است، آنکه کرم ابریشم را تربیت کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفاز
تصویر قفاز
دستوانه هنگام جنگ به دست کنند دستکش آهنی، دستکش پنبه ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاز
تصویر قاز
غاز، کمترین واحد پول، پشیز
فرهنگ فارسی معین