جدول جو
جدول جو

معنی قاقوزه - جستجوی لغت در جدول جو

قاقوزه
(زَ)
شیشۀ شراب. رجوع به قازوزه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قاروره
تصویر قاروره
شیشه، شیشۀ شراب، نوعی ظرف شیشۀ دهان تنگ، در طب قدیم شیشه ای که ادرار بیمار را برای معاینه یا تجزیه در آن می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاذوره
تصویر قاذوره
نجاست از قبیل ادرار و مدفوع، کار زشت، گناه فاحش
زنا، پلیدی
مردار
کسی که به سبب بدخویی با دیگران مراوده و آمیزش نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باروزه
تصویر باروزه
بادروزه، هرروزه، چیزی که انسان هر روز به آن احتیاج داشته باشد، از قبیل خوراک و پوشاک
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
نام دختر مهدی خلیفۀ عباسی. این دختراز کنیزکی رحیم نام بدنیا آمد که عباسه نیز از بطن اوست. رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 342 و 343 و 394 شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
معرب تاتوله است. جوز ماثل. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به تاتوله شود
لغت نامه دهخدا
(رو رَ)
نام آبی به یک منزلی نقره در نجد و آن را هوائی سالم و جوی صافی است. (از رحلۀ ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(رو رَ)
شیشه. (ترجمان عادل بن علی). قرابه. پیاله. (دهار)، آنچه در آن می و مانند آن باشد عموماً. (منتهی الارب). ظرفی که در آن می و سرکه وآبلیمو و آب غوره و مانند آن کنند عموماً، یا ظرفی از شیشه خصوصاً. (منتهی الارب). ج، قواریر. (منتهی الارب). قوله تعالی: قواریر من فضه (قرآن 16/76) ، ای من زجاج فی بیاض الفضه و صفا الزجاج. (منتهی الارب). ج، قارورات. (دهار)، شیشۀ کوچک مدور که به صورت مثانه سازند و در آن بول پر کنند. (آنندراج) :
آن زجاجی کو ندارد نور جان
بول قاروره است قندیلش مخوان.
مولوی (مثنوی).
، حقۀ باروت. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ظرف شیشه ای که در آن مادۀ آتشگیر ریخته بعد از آتش دادن از بالای برج و غیر آن به دشمن پرتاب میکردند. (فرهنگ نظام) :
ز دروازه ها جنگ برساختند
همی تیر و قاروره انداختند.
فردوسی.
مردی سبابه نام برخاست و دعوت همی کرد به علویان، معتضد او را بازداشت و پرسید تا که را دعوت همی کند، نگفت. معتضد (باﷲ خلیفۀ عباسی) بفرمود تا قاروره ای به وی اندازند و بعد از آن بیاویختند بعد از آنکه سرش برگرفتند. (مجمل التواریخ والقصص). و جمله را ادب سلاح و مردی (بیاموختند) از تیر انداختن و نیزه داشتن و شمشیر و قاروره افکندن. (مجمل التواریخ والقصص). و لشکری آراسته آمده و قاروره اندازان و ناچخ و چرخ و عدتهای مصاف با ایشان همه بود. (راحه الصدور راوندی)، دوات یعنی ظرف که در آن مرکب کنند نوشتن را مطلقاً یا دوات که از شیشه باشد و این معنی از فرهنگهای دیگر فوت شده است. قال ابوالحسن احمد بن فارس... حضرت مجلس بعض اصحاب الحدیث و لیست معی قاروره (دوات) فرأیت شاباً علیه سمه جمال فاستاذنته فی کتب الحدیث من قارورته. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 10 و 15) ج، قواریر، بول. شاش، پروار. پرواره. (ناظم الاطباء)، پیشیار بیمار که پزشک را برند تا تمیز بیماری کند. در قدیم ادرار مریض را برای معاینه در شیشه میگرفتند از این حدیث قاروره گرفتن به معنی ادرار گرفتن استعمال شده است و این مجاز باشد تسمیه حال به اسم محل: خلیفه طبیبی ترسا داشت سخت استاد حاذق پیش سفیان فرستاد تا معالجت کند. چون قارورۀ او بدید گفت این مردی است که از خوف خدای جگر او خون شده است و پاره پاره از مثانه بیرون می آید. (تذکره الاولیاء عطار) ، دلیل، تفسره. (فرهنگ نظام)، نوعی از پیکان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
که امروزه دوبرونیک گویند قصبه ای بوده در سرزمین دالماسی ’یوگوسلاوی’ و در 285کیلومتری زاره و 68کیلومتری جنوب شرقی مصب نارنده در ساحل دریای آدریاتیک که مرکز حکومت و بندر بوده است. جمعیت آن 7245 تن و با قلمرو حکومتش 10935 تن میباشد. این قصبه قلاع و ابنیه و کلیساهای تاریخی دارد. راگوزه در قرن هفتم میلادی اهمیت بازرگانی بسیاری داشت و بصورت جمهوری مستقل کوچکی اداره میشد سپس هم مدتی با پرداخت خراج بدولت عثمانی و جمهوری وندیک باستقلال ضعیف خود ادامه میداد ولی اکنون با اینکه مهمترین بندر دالماسی بشمار میرود اهمیت سابق خود را از دست داده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
باطن استخوان کاسۀ سر که مشرف بردماغ است. (منتهی الارب) ، آسمان سوم. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ / زِ)
حلتیت. منتن. انگدان منتن. (یادداشت مؤلف). انغوزه. مثل:
- انقوزه در قند خورانیدن، بصورت و ظاهری نیک، کسی را زیان و آسیبی رسانیدن:
ز شیرین کاری شیرین دلبند
فراوان خورده بود انقوزه در قند.
امیرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
رجوع به انغوزه و انگدان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
به معنی داموزست. (شعوری ص 426 ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آسمان چهارم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
خوراک و قوت هرروزه باشد و ضروری. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مخفف بادروزه. قوت لایموت. (فرهنگ نظام). نان روزانه. (دمزن).
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جماعت و دستۀ گاوان. و این از اسماء جمع است مانند باقر. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). باقور.
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
لغتی در کاتوزی. رجوع به کاتوزی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
کوزۀ آب یا کاسه یا شیشۀ خرد و طشت. (منتهی الارب). ظرفی است برای شراب. (جوالیقی ص 274). طاس. (ناظم الاطباء). پیاله. (مهذب الاسماء). قاقوزه و قاقزّه به همین معنی است. (منتهی الارب). رجوع به قازوز شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام درختی است. (نزهه القلوب). رجوع به قاقله شود
لغت نامه دهخدا
(قُزْ زَ)
شیشۀ شراب. ظرف شراب. (جوالیقی ج 1 ص 273). مشربه. (قاموس). قدح. (قاموس). قازوزه. رجوع به قازوزه شود
لغت نامه دهخدا
پیشار برشک آمد و دید پیشار شاه سوی تندرستی نبد کار شاه (فردوسی)، شیشه آوند شیشه ای، پیکان دراز شیشه، شیشه کوچک مدور که به صورت مثانه سازند و در آن بول کنند، بول شاش تفسره، حقه باروت. یا قاروه برج. قاروره ای که از بالای برج بسوی دشمن اندازند، نوعی از پیکان، جمع قواریر. یا قاروره بر سنگ زدن، ناخوش کردن عیش منغص کردن عشرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقویزه
تصویر اقویزه
گردو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قازوزه
تصویر قازوزه
کوزه، کاسه، شیشه خرد، تشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقوزه
تصویر اقوزه
گردو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باروزه
تصویر باروزه
بادروزه
فرهنگ لغت هوشیار
بار درخت صنوبر باعتبار کنگره های آنکه هریک بمنزله غوزه است) : بندق فستق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انقوزه
تصویر انقوزه
انغوزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاقوله
تصویر قاقوله
هل. یا قاقله صغار. هل معمولی. یا قاقله کبار. هل سیلانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاقوره
تصویر صاقوره
زیر کاسه زیر کاسه سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاقاله
تصویر قاقاله
یا قاقاله خشکه. شخصی بسیار لاغر و نزار
فرهنگ لغت هوشیار
نادوخته: عجب مدار که اندیشه مندیی دارم بتازه کردن این کهنه های نا دوزه. (انوری) مقابل دوزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاشوره
تصویر قاشوره
خشکسال، مرد بد شگون، پسرو اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاذوره
تصویر قاذوره
گناه فاحش، کار زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاقاله
تصویر قاقاله
((لَ یا لِ))
شخصی بسیار لاغر و نزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاذوره
تصویر قاذوره
((رَ یا رِ))
پلیدی، نجاست، بدخو، جمع قاذورات
فرهنگ فارسی معین
((رَ یا رِ))
ظرفی شیشه ای که نمونه ادرار را در آن کرده نزد پزشک برای معاینه می بردند، نوعی پیکان
فرهنگ فارسی معین