جدول جو
جدول جو

معنی قافق - جستجوی لغت در جدول جو

قافق
ابوریحان در قانون مسعودی گوید: قافق قصبۀ فحص البلوط است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خافق
تصویر خافق
لرزنده، جنبنده، تپنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاشق
تصویر قاشق
ابزاری چوبی، فلزی یا پلاستیکی با دستۀ بلند و سطح مقعر دایره ای یا بیضی شکل که برای خوردن، هم زدن و برداشتن خوردنی ها به کار می رود، چمچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قافل
تصویر قافل
بازگردنده، بازگردنده از سفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قایق
تصویر قایق
کشتی کوچک پارویی یا موتوری، کرجی، زورق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاتق
تصویر قاتق
چیزی که با نان بخورند مانند ماست، پنیر و دوغ، نان خورش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دافق
تصویر دافق
جهنده و ریزنده، ویژگی آبی که به شدت از جایی بریزد و جاری شود
فرهنگ فارسی عمید
(یِ)
کشتی. (آنندراج). کرجی. بلم. ناوچه. زورق. قفّه. طراده. لتکا. قارب. ترکیبات: قایق ران. قایق رانی. قایقچی
لغت نامه دهخدا
(فِ)
بطنی از ازد، و هو غافق بن العاص بن عمرو بن مازن بن ازد، و قیل هو غافق بن الشاهدبن ازد بن عدنان، غافقی منسوب به وی. کذا فی منتهی الارب، و در تاج العروس آمده: هو ابن الشاهدبن عک بن عدنان بن عبدالله بن الازد والیهم نسب الحصن و لهم خطه بمصر ایضاً، و یقال بل هو غافق بن الحرث بن عک بن الحرص بن عدنان. غافق بن الشاهدبن علقمه، من عک، من القحطانیه: جد جاهلی، کان من بنیه وزراء و امراء فی الاسلام. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 756). و منهم (من اهل الاندلس) من ینتسب الی غافق بن عک بن عدنان بن رزان بن الازد. و قد یقال عک بن عدنان بالنون فیکون اخامعدبن عدنان و لیس بصحیح. قال ابن غالب: من غافق: ابوعبدالله بن ابی الخصال الکاتب، و اکثر جهات شقوره ینتسبون الی غافق. (الحلل السندسیه ج 1 ص 296)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
حصن ٌ بالاندلس من اعمال فحص البلوط. (معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. شهری است در اندلس، جایی با نعمت بسیار و آبادانی و تجارت و هوای معتدل. (از حدود العالم). نام شهر مرکزی رستاق اسقفه در اندلس. (حلل السندسیه ج 1 ص 47 و 205) ، و غافق ایضاً قصر قرب طرابلس. ذکره البجانی فی رحلته. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
قپق. (ناظم الاطباء). قپق. دار کدو. برجاس. رجوع به قپق شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
ماست. دوغ. در تداول عامیانه نانخورش. ادم. ادام، صبغ. سباغ. (ناظم الاطباء).
- امثال:
گفتم قاتق نانم شود قاتل جانم شد.
هم حلوای مرده هاست هم قاتق زنده ها.
، ترشی که بر آشها کنند. (آنندراج). و آن ترکی است وآن را به فارسی کتخ گویند. (غیاث). چاشنی، روزی. روزی حلال: قاتق نان خود بهم رسانید، یعنی چیزی از کسب حلال بهم رسانید و از پریشانی درآمد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
کل راجع مختلف کثیر التردد. (اقرب الموارد). بسیار آمد و شد کننده. و هر وارد و صادر و راجع مختلف. هر طرف آمد و رفت نماینده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جهنده. ریزنده. ریزندۀ آب ، مأدافق، ای مدفوق، آب جهیده. (منتهی الارب). ریخته شده، مأدافق کنایه از آب مردست
لغت نامه دهخدا
(فِ)
کنارۀ شهر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
بخش بافق، در فرهنگ جغرافیایی آمده است: یکی از بخشهای یازده گانه شهرستان یزد که در خاور این شهرستان واقع و حدود مشخصات آن بشرح زیر است: از شمال به دشت لوت و بخش خرانق، از جنوب به شهرستان رفسنجان و بخش نیر، از خاور به کرمان و از باختر به بخش خرانق و بخش نیر. دهستان حومه بافق جلگه و هوای آن گرم و سوزان است ولی قسمت خاوری این بخش یعنی دهستان بهاباد به علت کوهستانی بودن هوای آن نسبهً معتدل است. در این بخش دو رشته ارتفاع از طرف جنوب خاور بطرف شمال باختر کشیده میشود که بترتیب عبارتند از: 1- رشتۀ ارتفاع مرکزی که تقریباًحدفاصل بین دهستان حومه بافق و دهستان بهاباد محسوب میشود. 2- رشتۀ ارتفاعات باریک کوه بافق که حد فاصل بین بخش بافق و بخش نیر میباشد. رودشور که از ارتفاعات شهرستان کرمان سرچشمه میگیرد به کویر بافق که در مرکز این بخش واقع شده میریزد. آب زراعتی بخش درمناطق کوهستانی از چشمه و قنات و در قسمتهای مسطح از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن گندم و جو و خرما و پنبه و روناس است و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. در 9 هزارگزی شمال خاوری قصبۀ بافق کوهی است بنام چغارت که معدن آهن در آن موجود است ولی هنوز استخراج نشده است. معادن سرب و زغال سنگ و پنبۀ نسوز در نارگار وجود دارد. طرح راه آهن قم به یزد و کرمان از بافق و نزدیکی معدن آهن گذشته و بکرمان منتهی خواهد شد. قراء این بخش بوسیلۀ راههای ارابه رو و مالرو بیکدیگر مربوط میشوند. این بخش از دو دهستان بشرح زیر تشکیل میشود: دهستان حومه بافق که دارای 24 آبادی است و 8639 تن جمعیت دارد. دهستان بهاباد که دارای 26 آبادی و حدود 5634 تن جمعیت است. بنابر آمار جدید، بخش بافق از 50 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن بخش حدود 14273 نفر است. قراء مهم دهستان حومه بافق عبارتند: از باجگان، مبارکه، شیطور، قطرم. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10). شواهد تاریخی: وقتی سلجوقشاه با این ارتش و پنجاه سوار که با ایشان بود در میان بافق و بهاباد برهزار سوار یزدی زدند و یک کس سلامت بیرون نگذاشتند. (تاریخ سلاجقه محمد بن ابراهیم ص 31). و باین بهانه بافق و بهاباد و سر حد کرمان و کوهبنان و راور و غیر هما میخورد. (همان کتاب، ص 89). در تاریخ وزیری نیز از بافق در چند جای سخن رفته است: [ولیخان افشار لشکر کرمان را برداشته از راه کوهبنان و بافق به طبس راند. (تاریخ وزیری چ باستانی پاریزی ص 276). در جنگهای ایران و عثمانی زمان شاه عباس کبیر تفنگچیان کرمانی خدمات نمایان کردند خصوص تفنگچیان بلوک بافق که آحاد و افراد آنها مورد التفات شاه گردیده انعام گرفتندو شهر و قلعۀ شماخی در پنجم صفر سنۀ هزار و شانزده مفتوح شد. (همان کتاب ص 281). و رجوع به فهرست اعلام همان کتاب شود. لسترنج آرد: تقریباً در پنجاه میلی باختر کوه بنان و در حاشیۀ کویر بزرگ نیمه راه یزدامروز دهکدۀ بافق واقع است. در کرمان دو محل است که نام آنها با هم شباهت کامل دارد: بافق و بافت یا بافد. بافت در هشتاد میلی جنوب شهر کرمان و بافق در دویست میلی شمالی است. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 332)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
کلاه بی لبه. کلاه زنانۀ بدون پرز و کرک استوانه ای شکل که در پائین آن قطعه ای ململ یا پارچۀ آغابانو پیچیده باشند. کلاه بی پرز آکنده از پنبه. ج، قواویق. (دزی ج 2 ص 296)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نافق
تصویر نافق
خریدار گیر پر خریدار بازار دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافی
تصویر قافی
از پس رونده پیرو از پی رونده پیرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافق
تصویر رافق
کار سودمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خافق
تصویر خافق
لرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دافق
تصویر دافق
جهنده، ریزنده، آب جهیده
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی ترشی چاشنی، نانخورش، ماست ماست، ناخورش ادام، ترشیی که بر آشها زنند چاشنی یا قاتق نان خود بهم رسانیدن، چیزی از کسب حلال بهم رسانیدن و از پریشانی در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاپق
تصویر قاپق
ترکی دار کدو دارکدو برجاس قپق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافل
تصویر قافل
باز گردنده از سفر، خشک پوست، مرد خشک دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاشق
تصویر قاشق
آلتی فلزی یا چوبی که با آن شربت و خوراک خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قایق
تصویر قایق
کشتی، ناوچه، لتکا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خافق
تصویر خافق
مضطرب، غایب، پنهان، خالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قایق
تصویر قایق
((یِ))
کشتی، زورق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاتق
تصویر قاتق
((تِ))
ماست، خورشت، خورشتی که با نان خورده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاشق
تصویر قاشق
((شُ))
ابزاری ساخته شده از چوب، استیل، نقره و... با نوکی تقریباً بیضی شکل و گود و دسته ای نسبتاً بلند برای خوردن غذا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قافی
تصویر قافی
از پی رونده، پیرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دافق
تصویر دافق
((فِ))
آب که به شدت از محل ریزد، ریزان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاشق
تصویر قاشق
چمچه، کمچه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قایق
تصویر قایق
کرجی، کلک
فرهنگ واژه فارسی سره