هل، درختی کوتاه با گل های ریز سفید شبیه گل باقلا که بیشتر در هندوستان به ثمر می رسد و از سه سالگی به بار می نشیند، میوۀ این درخت که کوچک صنوبری و به اندازۀ بند انگشت با پوست تیره رنگ و دانه های خوش بو که برای خوش بو ساختن برخی از خوراکی ها به کار می رود، هال، خیربوا، هیل، لاچی، شوشمیر
هِل، درختی کوتاه با گل های ریز سفید شبیه گل باقلا که بیشتر در هندوستان به ثمر می رسد و از سه سالگی به بار می نشیند، میوۀ این درخت که کوچک صنوبری و به اندازۀ بند انگشت با پوست تیره رنگ و دانه های خوش بو که برای خوش بو ساختن برخی از خوراکی ها به کار می رود، هال، خیربُوا، هیل، لاچی، شوشمیر
کاروان. (مهذب الاسماء) (دهار). قیروان: سوی او از شاعران وزائران شرق و غرب قافله درقافله است و کاروان در کاروان. فرخی. تا برگرفت قافله از باغ عندلیب زاغ سیه بباغ درآورد کاروان. فرخی. بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله بی زر زائر تو نرفت ایچ کاروان. فرخی. کاروان ظفرو قافلۀ فتح و مراد کاروانگاه به صحرای رجای تو کند. منوچهری. لشکر پیری فکند و قافلۀ ذل ناگه بر ساعدین و گردن من غل. ناصرخسرو. مر مرا در میان قافله بود دوستی مخلص و عزیز و کریم. ناصرخسرو. قافله هرگز نخورد و راه نزد باز باز جهان رهزن است و قافله خوار است. ناصرخسرو. در طلب خون من قاعده ها می نهی در ره امیدمن قافله ها می زنی. خاقانی. صد قافلۀ وفا فروشد یک منقطع از میان ندیدم. خاقانی. روزی میان بادیه بر قافله ی عجم دست عرب چو غمزۀ ترکان سنان کشید. خاقانی. قافلۀ عشق تو میرود اندر جهان طائفۀ عقلها هم به اثر میرود. خاقانی. فرض شد این قافله برداشتن زین بنه بگذشتن و بگذاشتن. نظامی. چرخ نه بر بی درمان میزند قافلۀ محتشمان میزند. نظامی. قافله میشد به کعبه از وله اقچه بسته شد روان با قافله. مولوی. یکی را پسر گم شد از راحله شبانگه بگردید در قافله. سعدی (بوستان). قافلۀ شب چه شنیدی ز صبح ؟ مرغ سلیمان چه خبر از سبا؟ سعدی. کاروانی در زمین یونان بزدند... لقمان حکیم اندر آن قافله بود. (گلستان). - امثال: این قافله تا به حشر لنگ است. شریک دزد و رفیق قافله. همه قافلۀ پیش و پسیم. - قافله شد، به معنی ’قافله رفت’ باشد، یعنی سالار رفت که کنایه از فوت شدن پیغمبر باشد صلوات الله علیه. (برهان). ، کاروان بازآینده از راه حج وجز آن. (مهذب الاسماء). گروه از سفر بازگردنده. (منتهی الارب) (آنندراج). وفد. سیاره: شیادی گیسوان بافت بصورت علویان و با قافلۀ حجاج به شهری درآمد در هیأت حاجیان. (گلستان). با قافلۀ حجاز بشهرآمد گفت از حج می آیم. (گلستان) ، گروه در سفر رونده از روی تفأل به رجوع. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، قوافل
کاروان. (مهذب الاسماء) (دهار). قیروان: سوی او از شاعران وزائران شرق و غرب قافله درقافله است و کاروان در کاروان. فرخی. تا برگرفت قافله از باغ عندلیب زاغ سیه بباغ درآورد کاروان. فرخی. بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله بی زر زائر تو نرفت ایچ کاروان. فرخی. کاروان ظفرو قافلۀ فتح و مراد کاروانگاه به صحرای رجای تو کند. منوچهری. لشکر پیری فکند و قافلۀ ذل ناگه بر ساعدین و گردن من غل. ناصرخسرو. مر مرا در میان قافله بود دوستی مخلص و عزیز و کریم. ناصرخسرو. قافله هرگز نخورد و راه نزد باز باز جهان رهزن است و قافله خوار است. ناصرخسرو. در طلب خون من قاعده ها می نهی در ره امیدمن قافله ها می زنی. خاقانی. صد قافلۀ وفا فروشد یک منقطع از میان ندیدم. خاقانی. روزی میان بادیه بر قافله ی ْ عجم دست عرب چو غمزۀ ترکان سنان کشید. خاقانی. قافلۀ عشق تو میرود اندر جهان طائفۀ عقلها هم به اثر میرود. خاقانی. فرض شد این قافله برداشتن زین بنه بگذشتن و بگذاشتن. نظامی. چرخ نه بر بی درمان میزند قافلۀ محتشمان میزند. نظامی. قافله میشد به کعبه از وله اقچه بسته شد روان با قافله. مولوی. یکی را پسر گم شد از راحله شبانگه بگردید در قافله. سعدی (بوستان). قافلۀ شب چه شنیدی ز صبح ؟ مرغ سلیمان چه خبر از سبا؟ سعدی. کاروانی در زمین یونان بزدند... لقمان حکیم اندر آن قافله بود. (گلستان). - امثال: این قافله تا به حشر لنگ است. شریک دزد و رفیق قافله. همه قافلۀ پیش و پسیم. - قافله شد، به معنی ’قافله رفت’ باشد، یعنی سالار رفت که کنایه از فوت شدن پیغمبر باشد صلوات الله علیه. (برهان). ، کاروان بازآینده از راه حج وجز آن. (مهذب الاسماء). گروه از سفر بازگردنده. (منتهی الارب) (آنندراج). وفد. سیاره: شیادی گیسوان بافت بصورت علویان و با قافلۀ حجاج به شهری درآمد در هیأت حاجیان. (گلستان). با قافلۀ حجاز بشهرآمد گفت از حج می آیم. (گلستان) ، گروه در سفر رونده از روی تفأل به رجوع. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، قوافل
یکی قعال. (اقرب الموارد). رجوع به قعال شود. شکوفۀ انگور و مانند آن، یا آنچه از گلش بیفتد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پشم ریزان از شتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
یکی قعال. (اقرب الموارد). رجوع به قعال شود. شکوفۀ انگور و مانند آن، یا آنچه از گلش بیفتد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پشم ریزان از شتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
به یونانی قطیداوس و به سریانی شرفیون و شوشما و به فرنگی کرده موم و به فارسی هیل و به عربی هال و به هندی الایچی نامند، و آن از جملۀ افادیۀ عطریه است و ثمری است هندی و دو نوع میباشد کبیرو صغیر، کبیر را قاقلۀ کبار نامند و صغیر را قاقله صغار. (مخزن الادویه). و آن بار درختی است که از آن نانخورش سازند و آن را سایه پرورد هم میگویند و بعضی گویند چیزی است مانند تخم سپندان، دور غلات میباشد. (آنندراج). رجوع به قاقلۀ صغار و قاقلۀ کبار شود رجوع به قاقله شود
به یونانی قطیداوس و به سریانی شرفیون و شوشما و به فرنگی کرده موم و به فارسی هیل و به عربی هال و به هندی الایچی نامند، و آن از جملۀ افادیۀ عطریه است و ثمری است هندی و دو نوع میباشد کبیرو صغیر، کبیر را قاقلۀ کبار نامند و صغیر را قاقله صغار. (مخزن الادویه). و آن بار درختی است که از آن نانخورش سازند و آن را سایه پرورد هم میگویند و بعضی گویند چیزی است مانند تخم سپندان، دور غلات میباشد. (آنندراج). رجوع به قاقلۀ صغار و قاقلۀ کبار شود رجوع به قاقله شود
پیش درآمدگی پای بر پای دیگر، دوری میان دو شتالنگ، رفتاری با سستی و ضعف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، رفتاری که گویا خاک رابا قدم برمیدارد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
پیش درآمدگی پای بر پای دیگر، دوری میان دو شتالنگ، رفتاری با سستی و ضعف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، رفتاری که گویا خاک رابا قدم برمیدارد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
زن بزرگ درشت جثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، عقاب که بر سر کوه جای گیرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گویند: عقاب قیعله، بنحو اضافه و صفت. (منتهی الارب)
زن بزرگ درشت جثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، عقاب که بر سر کوه جای گیرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گویند: عقاب قیعله، بنحو اضافه و صفت. (منتهی الارب)
تأنیت فاعل. رجوع به فاعل شود. - علت فاعله، یکی از علل چهارگانه، و آن را علت محرکه نیز نامند. (یادداشت بخط مؤلف). علت فاعلی امری است که مفید وجود شی ٔ باشد و خارج از ذات معلول است. (فرهنگ اصطلاحات فلسفی جعفر سجادی ص 202). - قوه فاعله، به قوه محرکۀ عضلات میگویند، و قوه عامله هم مینامند، اما از نظر عرفی میان قوه عامله و قوه فاعله فرق است. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی ص 223)
تأنیت فاعل. رجوع به فاعل شود. - علت فاعله، یکی از علل چهارگانه، و آن را علت محرکه نیز نامند. (یادداشت بخط مؤلف). علت فاعلی امری است که مفید وجود شی ٔ باشد و خارج از ذات معلول است. (فرهنگ اصطلاحات فلسفی جعفر سجادی ص 202). - قوه فاعله، به قوه محرکۀ عضلات میگویند، و قوه عامله هم مینامند، اما از نظر عرفی میان قوه عامله و قوه فاعله فرق است. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی ص 223)
نام شهری بپادشاهی جاوه و عود. قاقلی منسوب بدان جا است و فیل در آنجا بسیارباشد و عود قاقلی را در آنجا بجای هیمه سوزند و با تجار یک فیل بار آن به جامه ای مبادله کنند و جامه ای از پنبه در قاقله گرانتر از جامۀ ابریشمی است. رجوع به ترجمه فارسی ابن بطوطه ص 654 و 655 و 656 شود
نام شهری بپادشاهی جاوه و عود. قاقلی منسوب بدان جا است و فیل در آنجا بسیارباشد و عود قاقلی را در آنجا بجای هیمه سوزند و با تجار یک فیل بار آن به جامه ای مبادله کنند و جامه ای از پنبه در قاقله گرانتر از جامۀ ابریشمی است. رجوع به ترجمه فارسی ابن بطوطه ص 654 و 655 و 656 شود
لاچی الاچی سایه پر ورد در برخی از واژه نامه ها قاقله را هل یا هیل دانسته اند در برهان این دانه گیاهی همگون با هل است ولی بزرگ تر از آن هل. یا قاقله صغار. هل معمولی. یا قاقله کبار. هل سیلانی
لاچی الاچی سایه پر ورد در برخی از واژه نامه ها قاقله را هل یا هیل دانسته اند در برهان این دانه گیاهی همگون با هل است ولی بزرگ تر از آن هل. یا قاقله صغار. هل معمولی. یا قاقله کبار. هل سیلانی
مونث فاعل جنباننده، برانگیزنده آغازنده مونث فاعل، یکی از قوای محرکه است و آن قوت محرکه عضلات است بطرف فعل. یا علت فاعله. یکی از علل چهار گانه و آن را علت محرکه نیز نامند. یا قوه فاعله. قوه ایست که اعصاب و عضلات را آماده بتحریک می سازد بقبض و بسط (کشیدن و رها کردن)، اراده
مونث فاعل جنباننده، برانگیزنده آغازنده مونث فاعل، یکی از قوای محرکه است و آن قوت محرکه عضلات است بطرف فعل. یا علت فاعله. یکی از علل چهار گانه و آن را علت محرکه نیز نامند. یا قوه فاعله. قوه ایست که اعصاب و عضلات را آماده بتحریک می سازد بقبض و بسط (کشیدن و رها کردن)، اراده
مونث قابل شایندک شایسته زن، پایندان (ضامن)، شب آینده، دایه، پازاج باراج ماناف ماما مونث قابل، زن شایسته، زنی که بچه زایاند ماما مام ناف ماماچه، زنی که بچه را پرورش دهد دایه، ظرفی که مایع مقطر از قرع و انبیق در آن جمع گردد و میز آب را در آن نهند
مونث قابل شایندک شایسته زن، پایندان (ضامن)، شب آینده، دایه، پازاج باراج ماناف ماما مونث قابل، زن شایسته، زنی که بچه زایاند ماما مام ناف ماماچه، زنی که بچه را پرورش دهد دایه، ظرفی که مایع مقطر از قرع و انبیق در آن جمع گردد و میز آب را در آن نهند