- قاضی
- دادرس، دادور، داور
معنی قاضی - جستجوی لغت در جدول جو
- قاضی
- کسی که از طرف قوۀ قضائیه یا حاکم وظیفۀ رسیدگی و حل و فصل دعاوی مردم را دارد، حاکم شرع، دادرس، رواکنندۀ حاجت
قاضی فلک (چرخ): در علم نجوم کنایه از ستارۀ مشتری
- قاضی
- داور، حکم کننده، فقیهی که مرافعات را موافق قوانین کلی شرع فیصله دهد
- قاضی
- داور و حکم کننده
تنها به قاضی رفتن: کنایه از به سخن و عقیده مخالف توجه نکردن
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
مونث قاضی و مرگ بیهوشی
خواهشیدن، باز خواهی وام، داور خواهی، در خواست کردن خواهش کردن، درخواست
گذشته، پارینه
خرسند، خوشنود، دلخوش
خشنود شونده، خوشدل و شادمان، خرسند
کار برتر داورتر کادیک تر (قاضی تازی گشته کادیک پهلوی است) کاربرتر کارگزارتر
سخت دل، سنگدل، بی رحم
سرخ، سرخ پررنگ، بسیار سرخ
خشنود، شادمان، خوش دل، خرسند، در تصوف ویژگی سالکی که به مقام رضا رسیده است
زیرانداز بزرگ پرزدار بافته شده با نخ، پشم یا الیاف دیگر به رنگ ها و نقش های مختلف
فعلی که بر زمان گذشته دلالت می کند مانند رفت، گذشته، گذشته، سپری شده، مرده، درگذشته، زمان گذشته
تیغ بران، شمشیر تیز و برّان، صارم، شمشیر آبدار، جوهردار، حسام، جراز، شربت الماس، صمصام، غفج
تاریکی، روشنی از واژگان دو پهلو
از قاتمق ترکی در هم گل ام (گویش نایینی) گل هم (گویش تهرانی) مخلوط درهم
ترکی دروازه دروزاه در بزرگ
از ریشه پارسی کاکی نان کاکی منسوب به قاق: نان قاقی
از پس رونده پیرو از پی رونده پیرو
سخت و سیاهدل، سنگدل
خواننده قرآن یا کتاب آسمانی
آواره دور افتاده
مخلوط، در آمیخته
شمشیر برنده
دور شونده، بنهایت رسنده
پشیز، هیچکازه، پوست بازکننده
در تازی نیامده گیرنده باژ گیر تحصیل مالیات دیوانی کردن
قسمی گلیم پرزدار منقش گرانبها که قالی نیز گویند، و نیز قالی بافی از صنایع بسیار قدیم ایران است
فراخزیست خوش زیست: مرد، تیز رو
گیرنده، جای تهی
ترکی از پارسی خود خونی خونین تازی از پارسی خونی خونین سرخ بسیار سرخ سخت سرخ. یا احمر قانی. سرخ تند