جدول جو
جدول جو

معنی قادر - جستجوی لغت در جدول جو

قادر
(پسرانه)
دارای قدرت، توانا، از نامهای خداوند
تصویری از قادر
تصویر قادر
فرهنگ نامهای ایرانی
قادر
باقدرت، توانا، نیرومند
تصویری از قادر
تصویر قادر
فرهنگ فارسی عمید
قادر
(دِ)
احمد بن اسحاق، مکنی به ابوالعباس بیست وپنجمین خلیفۀ عباسی است که از 381 تا 422 هجری قمری خلیفه بود. او پیش از آنکه به خلافت رسد در بطیحه نزد ابوالحسن علی بن نصر صاحب بطیحه می نشست و از طائع خلیفه گریخته بود چون طائع را بگرفتند بهاءالدوله پسر عضدالدوله کس به طلب قادر فرستاد و خلافت به او مقرر گردانید و سوگند خورد و بیعت کرد و او را بر مسند خلافت نشاندو طائع را به او سپرد. قادر مردی متدین، متعبد، عاقل، دانا، فاضل و بسیارخیر بود. طائع را در حجرۀ نیکو بنشاند و جمعی را بر او موکل کرد تا او را نگاه میداشتند و خدمتش مینمودند و با طائع احسان و اکرام میکرد. وی سکینه دختر بهاءالدوله بن عضدالدوله را بخواست و در روزگار او دولت عباسیان رونق گرفت. قادر به سال 422 ه. ق درگذشت. (از تجارب السلف ص 253) (مجمل التواریخ والقصص ص 381، 382، 396، 404، 427، 453)
لغت نامه دهخدا
قادر
(دِ)
نامی از نامهای خدای تعالی
لغت نامه دهخدا
قادر
(دِ)
توانا. (منتهی الارب). قدیر. با قدرت. مقتدر:
قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان
مرد باید کو به خشم سخت خود قادر شود.
منوچهری.
در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر و قادر... نباشد. (تاریخ بیهقی ص 386).
طالب و صابر و بر سر دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
صانع و قادر دگر ز بیغرضی
گنبد گردان ز زر نگار کند.
ناصرخسرو.
و چون بر خواندن قادر بود باید که در آن تأمل واجب دارد. (کلیله و دمنه ص 309). مسبب همه قادری است که مجادیح انواء نفحه ای از نوافح رحمت او است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 تهران ص 437).
بر بد و نیک چون نیم قادر
پس دل از غم به هرزه فرسودم.
ابن یمین.
، مالک. مسلط: و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... هفتم برزبان خویش قادر بودن. (کلیله و دمنه) ، زوردار. توانا:
بلا با حزم او عاجز پیاده ست
قضا با عزم او قادر سوار است.
مسعودسعد.
، قابل. لایق، مستعد، حاذق. کارآزموده. (ناظم الاطباء) ، در دیگ پخته. (منتهی الارب) ، تقدیرکننده. اندازه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قادر
توانا، با قدرت، مقتدر، نامی از نامهای خدایتعالی
تصویری از قادر
تصویر قادر
فرهنگ لغت هوشیار
قادر
((دِ))
توانا، نیرومند
تصویری از قادر
تصویر قادر
فرهنگ فارسی معین
قادر
توانا، توانمند، نیرومند
تصویری از قادر
تصویر قادر
فرهنگ واژه فارسی سره
قادر
باقدرت، پرتوان، توانا، زورمند، قدر، قوی، مقتدر
متضاد: قاصر، ناتوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قادر
قادرٌ
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به عربی
قادر
Capable
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به انگلیسی
قادر
capable
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به فرانسوی
قادر
সক্ষম
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به بنگالی
قادر
capaz
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به پرتغالی
قادر
fähig
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به آلمانی
قادر
zdolny
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به لهستانی
قادر
способный
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به روسی
قادر
здатний
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به اوکراینی
قادر
قابل
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به اردو
قادر
สามารถ
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به تایلندی
قادر
capace
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
قادر
uwezo
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به سواحیلی
قادر
yetenekli
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
قادر
有能な
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به ژاپنی
قادر
能够的
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به چینی
قادر
מסוגל
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به عبری
قادر
capaz
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
قادر
mampu
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
قادر
सक्षम
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به هندی
قادر
in staat
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به هلندی
قادر
능력 있는
تصویری از قادر
تصویر قادر
دیکشنری فارسی به کره ای

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دِ)
هندوستانی. نام وی محمد و ملقب به داراشکوه پسر بزرگ و ولی عهد شاه جهان پادشاه هندوستان است. اورنگ زیب برادر کوچک او بر وی خروج کرد و پس از استیلاء او را به قتل رسانید. وی اگر چه سلطان و سلطان زاده بود اما تحصیل مقامات عرفانیه نمود. با سعیدای سرمد دوستی داشت و با ملاشاه بدخشانی ارادت و اخلاص میورزید و چون سلسلۀ ملاشاه و میان شاه میر لاهوری به طریقۀ قادریه منسوب بود قادری تخلص نمود. رساله ای در توحید شطحیات اهل یقین مرقوم آورده و آن را حسنات العارفین نام کرده. سفینه الاولیاء نیز از مؤلفات او است. گاهی شعر میگفته و از اوست:
هر خم و پیچی که شد از تار و زلف یار شد
دام شد، زنجیر شد، تسبیح شد، زنار شد.
#
با دوست رسیدیم چو ازخویش گذشتیم
از خویش گذشتن چه مبارک سفری بود.
#
جهان چیست ماتم سرائی در او
نشسته دو سه ماتمی رو برو
جگرپاره ای چند بر خوان او
جگرخواره ای چند مهمان او.
#
از اصل حقیقت چو خبردار شدی
از یار بدان جمله که هشیار شدی
چون فاعل خیر و شر خدا را دیدی
دیدی گنه از خویش و گنهکار شدی.
#
کی کار تو در شمار حق می آید
یا قلب تو در عیار حق می آید
باید که تو عین خویش دانی حق را
فانی شدنت چه کار حق می آید.
#
عارف دل و جان تو معین سازد
خاری که کند بجاش گلشن سازد
کامل همه را ز نقص بیرون آرد
یک شمع هزار شمع روشن سازد.
و رجوع به داراشکوه شود. (ریاض العارفین ص 125 و 126)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان زهاب بخش سرپل زهاب شهرستان قصر شیرین، در 19000گزی شمال سرپل زهاب و کنار راه فرعی باویسی و در دشت واقع و هوای آن گرمسیر مالاریائی است. 250 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه دله شیر و محصول آن غلات و دیم و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قادره
تصویر قادره
مونث قادر بنگرید به قادر مونث قادر
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده توانایی چیرگی، هریک از پیروان عبد القادر گیلانی، جامه چسبان
فرهنگ لغت هوشیار