توانا. (منتهی الارب). قدیر. با قدرت. مقتدر: قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان مرد باید کو به خشم سخت خود قادر شود. منوچهری. در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر و قادر... نباشد. (تاریخ بیهقی ص 386). طالب و صابر و بر سر دل خویش امین غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389). صانع و قادر دگر ز بیغرضی گنبد گردان ز زر نگار کند. ناصرخسرو. و چون بر خواندن قادر بود باید که در آن تأمل واجب دارد. (کلیله و دمنه ص 309). مسبب همه قادری است که مجادیح انواء نفحه ای از نوافح رحمت او است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 تهران ص 437). بر بد و نیک چون نیم قادر پس دل از غم به هرزه فرسودم. ابن یمین. ، مالک. مسلط: و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... هفتم برزبان خویش قادر بودن. (کلیله و دمنه) ، زوردار. توانا: بلا با حزم او عاجز پیاده ست قضا با عزم او قادر سوار است. مسعودسعد. ، قابل. لایق، مستعد، حاذق. کارآزموده. (ناظم الاطباء) ، در دیگ پخته. (منتهی الارب) ، تقدیرکننده. اندازه کننده. (ناظم الاطباء)