جدول جو
جدول جو

معنی فیحاء - جستجوی لغت در جدول جو

فیحاء
(فَ)
مؤنث افیح. (اقرب الموارد) : ارض فیحاء، زمین فراخ، آشام با توابل، سرای فراخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فیحاء
زمین فراخ، سرای فراخ، آشام تند شوربای تند زمین فراخ، آشام باتوابل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فیحا
تصویر فیحا
فراخ، وسیع
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
فرستادن، (آنندراج) : اوحی اﷲ، فرستاد بسوی وی و الهام کرد، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، وحی فرستادن، (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 23)، الهام کردن، (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 23) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد)، اکنون و اینک، (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری)، اکنون، (غیاث)، اکنون و حالا، در این وقت و اینک، (ناظم الاطباء) :
همه آبستن گشتند بیک شب که و مه
نیست یک تن بمیان همگان ایدر به،
منوچهری،
وگر دانی که این کار فلک نیست
فلک بانی ترا لازم شد ایدر،
ناصرخسرو،
بیدار شو از خواب خوش ای خفته چهل سال
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر،
ناصرخسرو،
حاصل آید یک زمان از آسمان
میرود می آید ایدر کافران،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(فُ صَ)
جمع واژۀ فصیح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فصحا و فصیح شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ عَ)
دمیدن بوی مشک، جوشیدن دیگ، خون برآوردن زخم، فراخ شدن تاراج. (منتهی الارب). رجوع به فیاح و فیح و فوح شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بیابان فراخ و بی آب. ج، فیافی. (منتهی الارب). بیابانی که آب در آن نیست، جای مستوی. (اقرب الموارد). رجوع به فیف شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مؤنث افلح. زن کفته لب زیرین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مؤنث اکیح. درشت و سخت و ستبر. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
وحی فرستادن، یان فرستاده، مغز شویی، الهام کردن، اشاره کردن مطلبی را، در ذهن کسی افکندن، القا امری، در دل افکندن، خفا فرستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلحاء
تصویر فلحاء
لب گرده ای زن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فصیح، زبان آوران: مردان مردان سخنور کسی که کلامش دارای فصاحت باشد زیان آور ترزبان، جمع فصحا (ء)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیفاء
تصویر فیفاء
کویر فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیحا
تصویر فیحا
زمین فراخ، آشام باتوابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایحاء
تصویر ایحاء
وحی فرستادن، الهام کردن، مطلبی را در ذهن یا دل کسی افکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیحا
تصویر فیحا
((فَ))
زمین فراخ
فرهنگ فارسی معین