پژاگن. فژگن. فژاگین. (حاشیۀ برهان چ معین). به معنی فژاک است که چرکن و چرک آلود و پلید و پلشت باشد. (برهان). گویا صحیح این کلمه با کاف فارسی و مرکب از فژ + آگن، مخفف آگین است و در کتابت نسخۀ فرهنگها به کاف تازی تصحیف شده است. رجوع به فژاگن شود
پژاگن. فژگن. فژاگین. (حاشیۀ برهان چ معین). به معنی فژاک است که چرکن و چرک آلود و پلید و پلشت باشد. (برهان). گویا صحیح این کلمه با کاف فارسی و مرکب از فژ + آگن، مخفف آگین است و در کتابت نسخۀ فرهنگها به کاف تازی تصحیف شده است. رجوع به فژاگن شود
فژاک. چرکن و چرک آلود و پلشت و پلید. فژآگین: گفت دینی را که این دینار بود کین فژاگن موش را پروار بود (!) رودکی. فژاگن همه سال خورده نیم وبر جفت بیدادکرده نیم. بوشکور. تا کی همی درایی و گردم همی دوی حقا که کمتری و فژاگن تری ز پک. دقیقی. همواره پرآپیخ است آن چشم فژاگن گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست. عماره. رجوع به فژاگین و فژاک شود
فژاک. چرکن و چرک آلود و پلشت و پلید. فژآگین: گفت دینی را که این دینار بود کین فژاگن موش را پروار بود (!) رودکی. فژاگن همه سال خورده نیَم وبر جفت بیدادکرده نیَم. بوشکور. تا کی همی درایی و گردم همی دوی حقا که کمتری و فژاگن تری ز پک. دقیقی. همواره پرآپیخ است آن چشم فژاگن گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست. عماره. رجوع به فژاگین و فژاک شود
مرکّب از: فژ + اک، پسوند نسبت و اتصاف، (از حاشیۀ برهان چ معین)، پلشت و چرکن و چرک آلود و پلید. (برهان) : زد کلوخی بر هباک آن فژاک شد هباک او به کردار مغاک. طیان. همانا که چون تو فژاک آمدم وگر چون تو ابله فغاک آمدم. اسدی. رجوع به فژ، فژاگن، فز و فزاک شود
مُرَکَّب اَز: فژ + اک، پسوند نسبت و اتصاف، (از حاشیۀ برهان چ معین)، پلشت و چرکن و چرک آلود و پلید. (برهان) : زد کلوخی بر هباک آن فژاک شد هباک او به کردار مغاک. طیان. همانا که چون تو فژاک آمدم وگر چون تو ابله فغاک آمدم. اسدی. رجوع به فژ، فژاگن، فز و فزاک شود
زمینی که بصدمه سیل کنده شده باشد و جابجا آب در آن ایستاده باشد، جوی تازه احداث شده که در آن آب روان کرده باشد، کاریز آب، چیزی که به سبب طول از هم فرو ریخته و پوسیده باشد
زمینی که بصدمه سیل کنده شده باشد و جابجا آب در آن ایستاده باشد، جوی تازه احداث شده که در آن آب روان کرده باشد، کاریز آب، چیزی که به سبب طول از هم فرو ریخته و پوسیده باشد