جدول جو
جدول جو

معنی فوب - جستجوی لغت در جدول جو

فوب
فوت، بادی که با فشار از میان دو لب بیرون می آید
تصویری از فوب
تصویر فوب
فرهنگ فارسی عمید
فوب
بادی که برای چشم بد از دهان بیرون کنند: همی فوب کردند گاوان مراو را که گاو چغانی بریش چغانی (ک) توضیح در فرهنگ جهانگیری باین معنی فوت آورده مرحوم دهخدا نوشته اند: فوب صحیح است و با فوت مشتبه نیست
فرهنگ لغت هوشیار
فوب
((فُ))
فوت، بادی که پس از خواندن دعا یا افسون با دهان به طرف کسی بدمند
تصویری از فوب
تصویر فوب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فوق
تصویر فوق
بالا، یادشده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فور
تصویر فور
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پادشاه هند در زمان اسکندر مقدونی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چوب
تصویر چوب
آغاج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بوب
تصویر بوب
فرش بساط خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوب
تصویر دوب
کوشش، رنجبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوب
تصویر ذوب
گداختن، آب شدن چیزی بر اثر حرارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روب
تصویر روب
سر شیر شیر مسکه دار، سرگشتگی، شوریده رایی، مست خوابی، سستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثوب
تصویر ثوب
جامه، لباس
فرهنگ لغت هوشیار
دریدن، بریدن پیراهن زنانه، سپر، آتشدان، دول بزرگ گیاهی از خانواده گندمیان جزو دسته غلات که دارای سنبله ساده ایست که از هر بند آن سه سنبله بی دم در دو ردیف قرار گرفته و هر سنبله دارای یک گل است اشقیله شعیر. یا جو دو سر. یولاف، واحد وزن و مقصود از آن جویست که در بزرگی و کوچکی میانه باشد یک حبه (وساله مقداریه. فرهنک ایران زمین 4 -1: 10 ص 413)
فرهنگ لغت هوشیار
ماده پوشیده شده از پوست تشکیل دهنده درخت اعم از ساقه و ریشه و شاخه آن، ماده ای سخت که ریشه و ساقه و تنه و شاخه درخت را تشکیل میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوب
تصویر اوب
برگشت نمودن از سفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوب
تصویر خوب
خوش، نیک، نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوب
تصویر شوب
مخلوط کردن، آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوب
تصویر شوب
دستمال، مندیل، دستار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فور
تصویر فور
رنگ سرخ کم رنگ
تریاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صوب
تصویر صوب
جهت، طرف، جانب، ناحیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فوت
تصویر فوت
درگذشتن، مردن، نیست شدن
فوت شدن: فوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوب
تصویر ذوب
گداختن، گداخته شدن، آب شدن، واشدن برف و یخ یا روغن جامد یا فلز در اثر حرارت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فور
تصویر فور
جوشیدن، کنایه از شتاب، تعجیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوب
تصویر بوب
هر چیز گستردنی مانند فرش، بساط، برای مثال شاه دیگرروز باغ آراست خوب / تخت ها بنهاد و برگسترد بوب (رودکی - ۵۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوب
تصویر اوب
بازگشتن، بازآمدن، بازگشت، از سفر برگشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوب
تصویر خوب
هنگام پذیرفتن سخن یا نظر مخاطب به کار می رود، کنایه از هنگام انتظار برای شنیدن دنبالۀ صحبت مخاطب به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوب
تصویر چوب
قسمت سفت و سخت زیر پوست درخت که در صنعت و ساختن اشیای چوبی به کار می رود
چوب خوردن: کنایه از کتک خوردن
چوب زدن: کسی را با چوب کتک زدن، کنایه از قیمت گذاشتن و به فروش رساندن اجناسی از طریق حراج، حراج کردن جنس
چوب شدن: کنایه از خشک و ثابت شدن
چوب شفت: چوب دستی کلفت ناتراشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فوم
تصویر فوم
گندم، نخود و هر دانه ای که از آن نان می پزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوب
تصویر لوب
هر یک از تقسیمات کوچک یک اندام که به وسیلۀ شکاف، شیار یا دیواره و نیز عملکرد از بخش های دیگر جدا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فوز
تصویر فوز
پیروزی یافتن، رستگار شدن، پیروزی، رهایی، رستگاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوب
تصویر کوب
کوزه، جام
آسیب، صدمه
پسوند متصل به واژه به معنای کوبنده مثلاً آهن کوب، برنج کوب، پایکوب
پسوند متصل به واژه به معنای کوبیده مثلاً سرکوب، طلاکوب
کوب خوردن: صدمه خوردن، آسیب خوردن، کوفته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فوت
تصویر فوت
بادی که با فشار از میان دو لب بیرون می آید، فوب
واحد اندازه گیری طول، برابر با ۴۸/۳۰ سانتی متر یا ۱۲ اینچ، پا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فود
تصویر فود
پود، رشته، نخ، مقابل تار، رشته ای که در پهنای پارچه بافته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فوح
تصویر فوح
دمیدن، وزیدن باد، پف کردن و باد کردن در چیزی، روییدن و سر از خاک درآوردن گیاه، طلوع کردن، سر زدن آفتاب، پدیدار گشتن، خروشیدن، خود را پرباد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوب
تصویر خوب
مقابل بد، نیکو، پسندیده، دارای ویژگی های مثبت و مورد پسند، مرغوب، دختر یا زن زیبا و خوشگل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فوز
تصویر فوز
پوزه، گرداگرد دهان جانوران چهارپا، بتپوز، فرنج، پتفوز، بتفوز، برفوز، بنفوز، پوز
فرهنگ فارسی عمید