جدول جو
جدول جو

معنی فهرج - جستجوی لغت در جدول جو

فهرج(فَ رَ)
طایفه ای از طوایف بلوچ ناحیۀ بمپور. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
فهرج(فَ رَ)
یکی از بخش های سه گانه شهرستان بم که از جنوب خاوری آن شهرستان واقع است. اکثر آبادیهای این بخش به هم پیوسته و راه شوسۀبم به زاهدان از وسط بخش می گذرد. آب مشروب بخش از قنوات تأمین میشود. محصول عمده بخش غله، حنا، خرما، لبنیات، رنگ، پنبه و انواع مرکبات است. این بخش از شش دهستان تشکیل شده که به ترتیب عبارتند از: پشت رود با 19 آبادی و 3300 تن سکنه، رودآب دارای 29 آبادی و8000 تن سکنه، ریگان با 52 آبادی و 7000 تن سکنه، برج اکرم با 35 آبادی و 5700 تن سکنه، عزیزآباد با 22آبادی و 3500 تن سکنه، کنبکی با 23 آبادی و 2800 تن سکنه. بنابر آمار بالا بخش فهرج دارای 180 آبادی و 30300 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از بخش فهرج شهرستان بم که در حدود هزار تن سکنه دارد. آب آن از دو رشته قنات و محصول عمده اش غله، خرما، لبنیات، پنبه، حنا و انواع مرکبات است. زنان قالی و گلیم و کرباس می بافند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرج
تصویر فرج
(پسرانه)
گشایش در کار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فهرس
تصویر فهرس
فهرست، بخشی در اول یا انتهای کتاب، مجله و مانند آنکه به طور اجمالی عناوین، موضوعات و مطالب را شرح می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هرج
تصویر هرج
فتنه، فساد، آشوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرج
تصویر فرج
گشایش در کار
رهایی از غم و اندوه و سختی
فرصت پیش آمده بین دو زمان تعیین شده برای انجام کارهای معیّن، مهلت
گشادگی، شکاف میان دو چیز، رخنه، شکاف، فرجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرج
تصویر فرج
عورت زن، شرمگاه، آلت تناسلی مرد یا زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فهر
تصویر فهر
سنگی که با آن چیزی بسایند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ هََ رْ رِ)
آنکه سخنهای خنده دار گوید و مزاح کند. (از اقرب الموارد). دلقک
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
مولی سیداحمد بن محمد غافقی. وی به مشرق کوچ کرده و در سفر حج ابوذر هروی را ملاقات کرد و ابوذر به او اجازۀ روایت داد. وی مردی صالح و ثقه بود و در 476 ه. ق. درگذشت. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 21)
ابن سهل یهودی. از دانشمندان اصفهان بود و مافروخی او را در شمار فلاسفه و مهندسان و منجمان و پزشکان اصفهان یاد کرده است. رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود
ابن عبدالله وذنکابادی. از روات حدیث بود و از عثمان بن سعید روایت کرد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 157 شود
ابن زره. یکی از دانشمندان پیشین اصفهان بود و مافروخی نام وی را ضبط کرده است. رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
شهری است در آخر اعمال فارس. (از معجم البلدان). شهری است به فارس و از آن شهر است علی بن حسن بن علی محدث. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ رِ)
پیوسته گشاده عورت. (منتهی الارب). مردی که پیوسته عورتش گشاده باشد. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(فُ رُ / فُ)
کسی که راز را نپوشد. (منتهی الارب). در اقرب الموارد به کسر اول و به ضم اول و دوم هم ضبط شده است، کمان دورزه. (منتهی الارب). القوس البائنه عن الوتر. (اقرب الموارد) ، زن با یک جامه. (از منتهی الارب). زن متفضله که یک جامه بیش نپوشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
راه گشاد و فراخ. (ناظم الاطباء). طریق واسع. (متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
اسب بسیارتک نیک رونده. (منتهی الارب). اسب بسیاررو. ج، مهارج. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شتر ماده ای که پس از زادن، دشمن و مکروه دارد گشن را، کمان دور زه. (منتهی الارب). کمانی که از وتر خود دور باشد، دورکننده اندوه. (اقرب الموارد). شادان
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
باطل و کذب. (آنندراج). باطل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
نوعی نارنجک. (دزی ج 1 ص 153)
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ)
فهرست. (منتهی الارب). معرب فهرست. (غیاث). رجوع به فهرست شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نصر گوید راهی است بین اضاخ و ضریه و دو کوه طخفه و رجام در دو طرف آن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
منسوب به فهربن مالک بن نضربن کنانه. (سمعانی). رجوع به فهربن مالک شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
عبدالملک بن قطن. امیر اندلس و از پیشوایان شجاعان است که در سال 114 هجری قمریپس از قتل عبدالرحمان الغافقی والی اندلس شد. و ابن الحبحاب امیر افریقا او را عزل کرد. وی در سال 123 هجری قمری / 741 میلادی در عقبه درگذشت.
لغت نامه دهخدا
(فِ رَ)
مؤنث فهر است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
شهر معروفی است از نواحی مکران. (معجم البلدان). دهی است ازبخش جالق شهرستان سراوان که دارای 200 تن سکنه است. آب آن از رود خانه محلی و محصول عمده اش غله، خرما، ذرت و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرج
تصویر فرج
عورت انسان و بر پیش و پس اطلاق میشود گشایش در کار
فرهنگ لغت هوشیار
سنگ دانه شکن دارو سای (صلایه) سنگی که بدان چهار مغز بشکنند سنگ صلایه
فرهنگ لغت هوشیار
در آشوب و فتنه و کشتن و اختلاط و آمیزش افتادن، مردم، گشاده گذاشتن در را
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته پهرست فهرست جدولی شامل ابواب و فصول کتاب در ابتدا یا انتهای آن، صورت اسامی چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرج
تصویر بهرج
پارسی تازی شده بهره ناسره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرج
تصویر فرج
((فَ رْ))
ورج، ارج، فره، شأن، شوکت، قدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرج
تصویر فرج
سوراخ، شکاف، عورت زن، آلت تناسلی زن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فهر
تصویر فهر
((فِ))
سنگ، سنگ زیرین آسیا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرج
تصویر هرج
((هَ))
آشوب، فتنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فارج
تصویر فارج
((رِ))
دورکننده اندوه، گشاینده غم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرج
تصویر فرج
((فَ رَ))
گشایش، گشایش در کار و مشکل
فرهنگ فارسی معین