جدول جو
جدول جو

معنی فنجا - جستجوی لغت در جدول جو

فنجا
(فِ)
حالتی است که آدمی را در وقت درآمدن تب واقع شود، و آن خمیازه، کش واکش و کمانکش بدن باشد، و به عربی قشعریره و تمطی خوانند. (برهان). بیاستو. آسا. دهن دره. خمیازه. ثوباء. دهان دره. فاژیدن. (یادداشت مؤلف) ، برف را نیز گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
فنجا
حالتی که آدمی را در وقت درآمدن تب واقع شود و آن خمیازه، کش واکش بدن میباشد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فنا
تصویر فنا
جلوخان، پیشگاه، آستانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنجا
تصویر گنجا
گنجایش، ظرفیت، حجم، جاداد، برای مثال روز آخر شد سبق فردا بود / راز ما را روز کی گنجا بود؟ (مولوی - ۵۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فنجان
تصویر فنجان
ظرف کوچک چینی یا بلوری که در آن چای یا قهوه می خورند
ساعت آبی، وسیله ای برای اندازه گیری زمان در گذشته که در آن از جریان یکنواخت آب استفاده می شد و اسباب آن ظرفی بود با سوراخ کوچک که آب قطره قطره از آن می چکیده و با مدرج ساختن ظرف، گذشت زمان را اندازه می گرفتند و نوعی از آن ظرفی سوراخ دار بوده که آن را پنگان یا فنجان گفته اند، پنگان، پنگ، سرچه، فنجان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فنجی
تصویر فنجی
کلانی، بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آنجا
تصویر آنجا
اشاره به جای دور، جایی، جایی که، برای مثال عقاب آنجا که در پرواز باشد / کجا از صعوه صیدانداز باشد (وحشی - ۴۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
(فَ جَ / جِ)
پنجک. پنجه. (یادداشت مؤلف) ، خمسۀ مسترقه. پنجۀ دزدیده. پنجۀ گزیده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فُ جُ)
سیاه گوش. (منتهی الارب). عناق الارض. (اقرب الموارد). سیاه گوش. تفه. پروانه. فروانق. عنجل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
آنکه در رفتار پیش پاها را نزدیک نهد و پاشنه ها را دور. (منتهی الارب). الرجل الافجح. (اقرب الموارد) ، به معنی افجل است. (منتهی الارب). رجوع به افجل شود
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ / فُ جُ)
فراخ، هرچه باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام شهرکی است خرد و کم نعمت از شهرهای فلسطین. (حدود العالم چ سیدجلال الدین تهرانی ص 100).
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
شخصی را گویند که آلت مردی او بزرگ و گنده باشد. (برهان). فنجره. رجوع به فنجره شود
لغت نامه دهخدا
از اسماء اشاره بجائی دور چون ثم ّ و هنا و هنالک در زبان عرب:
از آنجا به نزدیک مادر دوان
بیامد چو خورشید روشن روان،
فردوسی،
چو آنجارسید آن گرانمایه شاه
پذیره شدش پهلوان سپاه،
فردوسی،
هم آنجا بدش تاج و گنج و سپاه
هم آنجا نگین و هم آنجا کلاه،
فردوسی،
یکی تخت جامه بفرمود شاه
که آنجا بیارند پیش سپاه،
فردوسی،
بوعلی وی رابه تون فرستد چنانکه آنجا شهربند باشد، (تاریخ بیهقی)،
- آنجا که، آن مقام، آن حال، حیث:
بکن شیری آنجا که شیری سزد
که از شهریاران دلیری سزد،
فردوسی،
آنجا که عقاب کندپر گردد
مرغابی تیزپر نخواهد شد،
عمادی شهریاری
لغت نامه دهخدا
(فُ)
آلوی گرد را گویند، و آن میوه ای است شبیه به زردآلو، رنگ آن زرد و بنفش و سبز، و رنگهای دیگر نیز میباشد، خشم و اعراضی که خوبان از روی عشوه و ناز کنند. (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
دهی است از بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده که دارای 324 تن سکنه است. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، انگور، میوه و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
معرب پنگان. از یونانی پنتاکس. پیالۀ کوچک سفالین، بلورین یا چینی که در آن چای یا قهوه خورند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
شل و لنگ و بی دست وپا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
از مصدر لنج به معنی بیرون کشیدن. (شعوری). (در جای دیگر دیده نشد)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از طایفۀ جاویدی ممسنی فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
لغت نامه دهخدا
نام شهری به آسیهالصغری. (ابن بطوطه). وادیی است در شعر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
پنجی. پنج روزی. (یادداشت مؤلف). خمسۀ مسترقه. اندرگاهان. فنجۀ دزدیده. (یادداشت مؤلف) ، درمی بوده است چون توتکی و کژکی. (یادداشت مؤلف از نسخۀ اسدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گنجا
تصویر گنجا
گنجایش، قابلیت و استعداد گنجیده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بزرگی کلانی: امروز که شاهی درم الفنج و میندیش زیرا که نماند ابدی شاهی و فنجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرجا
تصویر فرجا
چوز نما، گشاده سرین: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنجا
تصویر آنجا
مقابل اینجا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنجار
تصویر فنجار
سوار خوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنجال
تصویر فنجال
پارسی تازی گشته پنگان جام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنجان
تصویر فنجان
پیاله کوچک سفالین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجا
تصویر گنجا
((گُ))
گنجایش، ظرفیت، گنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فنجان
تصویر فنجان
((فِ))
معرب پنگان، پیاله کوچک چینی یا بلوری برای نوشیدن چای یا قهوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آنجا
تصویر آنجا
آن مکان، مکان مورد اشاره یا مورد نظر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنجا
تصویر گنجا
حجیم
فرهنگ واژه فارسی سره
پنجاه
فرهنگ گویش مازندرانی
کچل، طاس
دیکشنری اردو به فارسی