جدول جو
جدول جو

معنی فنج - جستجوی لغت در جدول جو

فنج
مبتلا به که بیماری فتق، دبه خایه، غر، برای مثال عجب آید مرا ز تو که همی / چون کشی آن گران دو خایۀ فنج (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۲)، غری، فتق، کلان، بزرگ
تصویری از فنج
تصویر فنج
فرهنگ فارسی عمید
فنج(فَ)
معرب فنگ است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : برگ فنج که به تازی بنج گویند اندر شراب انگوری پخته، پختنی برچشم نهادن علاجی سودمند است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
فنج(فَ نِ)
ماری که آزار به کسی نرساند. (برهان). مار خانگی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
فنج(فُ نُ)
کسانی که محبت آنها را ناخوش دارند. (منتهی الارب). الثقلاء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فنج((فَ نْ))
بزرگ، کلان
تصویری از فنج
تصویر فنج
فرهنگ فارسی معین
فنج((فَ یا فُ نْ))
کسی که بیماری ورم بیضه دارد، فتق، ورم بیضه
تصویری از فنج
تصویر فنج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فنجان
تصویر فنجان
ظرف کوچک چینی یا بلوری که در آن چای یا قهوه می خورند
ساعت آبی، وسیله ای برای اندازه گیری زمان در گذشته که در آن از جریان یکنواخت آب استفاده می شد و اسباب آن ظرفی بود با سوراخ کوچک که آب قطره قطره از آن می چکیده و با مدرج ساختن ظرف، گذشت زمان را اندازه می گرفتند و نوعی از آن ظرفی سوراخ دار بوده که آن را پنگان یا فنجان گفته اند، پنگان، پنگ، سرچه، فنجان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بفنج
تصویر بفنج
ماری که به کسی گزند نرساند، مار بی زهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فنجی
تصویر فنجی
کلانی، بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
(سَ فَنْ نَ)
شترمرغ نر سبکرو. (منتهی الارب). شترمرغ زودرو. (مهذب الاسماء) ، مرغی است که بسیار جست کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ فَ)
قاشقی یا ظرفی چوبی برای کشیدن آب که در کنار چشمه ها و بعضی از راههادیده میشود و آن را از چوب درخت درست میکنند. (از فرهنگ شعوری). شعوری در شرح لغت کلمه صوصق به کار برده است و این کلمه هم به معنی قاشق چوبی است هم به معنی ظرفی چوبی که با لولۀ فلزی آن را درست میکنند وبا آن آب میکشند، و معلوم نیست مراد او کدام است
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
نفع. فایده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، عیش و طرب، ناز و غمزه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ فُ)
مجسمه خصوصاً مجسمۀ مردمان بزرگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ فَنْ نَ)
کوتاه. (منتهی الارب). قصیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
حالتی است که آدمی را در وقت درآمدن تب واقع شود، و آن خمیازه، کش واکش و کمانکش بدن باشد، و به عربی قشعریره و تمطی خوانند. (برهان). بیاستو. آسا. دهن دره. خمیازه. ثوباء. دهان دره. فاژیدن. (یادداشت مؤلف) ، برف را نیز گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
شخصی را گویند که آلت مردی او بزرگ و گنده باشد. (برهان). فنجره. رجوع به فنجره شود
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ / فُ جُ)
فراخ، هرچه باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
آنکه در رفتار پیش پاها را نزدیک نهد و پاشنه ها را دور. (منتهی الارب). الرجل الافجح. (اقرب الموارد) ، به معنی افجل است. (منتهی الارب). رجوع به افجل شود
لغت نامه دهخدا
(فُ جُ)
سیاه گوش. (منتهی الارب). عناق الارض. (اقرب الموارد). سیاه گوش. تفه. پروانه. فروانق. عنجل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ / جِ)
پنجک. پنجه. (یادداشت مؤلف) ، خمسۀ مسترقه. پنجۀ دزدیده. پنجۀ گزیده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
پنجی. پنج روزی. (یادداشت مؤلف). خمسۀ مسترقه. اندرگاهان. فنجۀ دزدیده. (یادداشت مؤلف) ، درمی بوده است چون توتکی و کژکی. (یادداشت مؤلف از نسخۀ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ / سِ فَ)
اسفنج. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فنجنکشت
تصویر فنجنکشت
پارسی تازی گشته پنجنگشت از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنجنگشت
تصویر فنجنگشت
پنج انگشت
فرهنگ لغت هوشیار
اکسید آهن را گویند که عبارت از ترکیب اکسیژن با آهن است، پادزهر گاوی که مراد کیسه زهره گاو است
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به فنجیون گیاهی است از تیره بیگزاسه از رده دو لپه ییها جدا گلبرگ. برگهایش منفرد و گلهایش دو پایه و میوه اش سته است منشا این گیاه از جاوه می باشد، تمام اعضای گیاه مذکور سمی است. از دانه هایش عصاره ای بدست می آورند که به عنوان مسهل به کار می رود فنجریون فلنجیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنجانک دستگاه تقطیر
تصویر فنجانک دستگاه تقطیر
پنگانک دستگاه چکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنجان
تصویر فنجان
پیاله کوچک سفالین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفنج
تصویر خفنج
عیش و طرب
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته سته دار از گیاهان گیاهی است از تیره بیگزاسه از رده دو لپه ییها جدا گلبرگ. برگهایش منفرد و گلهایش دو پایه و میوه اش سته است منشا این گیاه از جاوه می باشد، تمام اعضای گیاه مذکور سمی است. از دانه هایش عصاره ای بدست می آورند که به عنوان مسهل به کار می رود فنجریون فلنجیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفنج
تصویر سفنج
لاتینی تازی گشته دروج (اسفنج گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفنج
تصویر بفنج
ماری که زهر نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
حالتی که آدمی را در وقت درآمدن تب واقع شود و آن خمیازه، کش واکش بدن میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
بزرگی کلانی: امروز که شاهی درم الفنج و میندیش زیرا که نماند ابدی شاهی و فنجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنجال
تصویر فنجال
پارسی تازی گشته پنگان جام
فرهنگ لغت هوشیار