جدول جو
جدول جو

معنی فنتق - جستجوی لغت در جدول جو

فنتق
(فُ تُ)
مهمان سرای. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خان السبیل. مانند فندق و معرب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فستق
تصویر فستق
پسته، میوه ای کوچک، بیضی شکل با پوست سخت و مغز سبز رنگ، لذیذ، مقوی و روغن دار، دارای ویتامین های ۱b و ۲b که درخت آن در آب و هوای معتدل به ثمر می رسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاتق
تصویر فاتق
شکافنده، شکاف دهنده، فالق، کافنده، شکاونده، شکوفنده
فرهنگ فارسی عمید
برآمدگی ای که در اثر خارج شدن قسمتی از احشا از محل اصلی خود در ناف، کشالۀ ران و بیضه پیدا می شود، هر جای گشاده و فراخ، گشادگی، شکافتن، گشودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فندق
تصویر فندق
کاروان سرا، برای مثال در فندق نو بود دکانش / صد گوز دو مغز در دهانش (خاقانی۱ - ۲۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فندق
تصویر فندق
درختی از خانوادۀ پیاله داران با برگ های پهن و دندانه دار و گل های خوشه ای با میوه ای گرد کوچک قهوه ای رنگ و حاوی روغن که به عنوان آجیل مصرف می شود، پندک، بندق، گلوژ، گلوز
کنایه از سرانگشت حنابسته
فندق بستن: کنایه از حنا بستن به سرانگشتان
فرهنگ فارسی عمید
(فَ تَ)
دهی است از دهستان رزقچای بخش نوبران شهرستان ساوه، دارای 739 تن سکنه است. آب آن از زه آب رود خانه مزدقانچای و محصول عمده اش غله، بادام، انگور، گردو، میوه و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(فُ تُ)
زن چرب زبان گشاده سخن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است به طائف. (منتهی الارب). قریه ای است در طائف، و گویند از مخلفه های طائف است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
از شکم اسب آنچه به زمین رسد وقت خسبیدن. (منتهی الارب). آنجای از شکم اسب که هنگام خسبیدن به زمین رسد. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ دُ / فُ دُ)
درختی است از تیره پیاله داران و از دستۀ فندقها که در مناطق گرم و معتدل نیمکرۀ شمالی میروید. برگهایش دارای بریدگیهای مضاعف است و پهنک برگها در سطح خلفی دارای پرز میباشد. گلهای نر این گیاه از گلهای ماده جدا هستند ولی هر دو بر روی یک پایه قرار دارند بنابراین فندق جزو گیاهان یکپایه است. گلهای نر در بهار تشکیل سنبله های درازی میدهند و گلهای ماده تشکیل اعضاء پیاله مانند قرمزی را میدهند که پس از باروری میوۀ فندق در داخل این پیاله ها تشکیل میشود. تکثیر این گیاه اکثر بوسیلۀ قلمه یا خوابانیدن صورت میگیرد. مغز دانۀ فندق به مصرف خوراک انسان میرسد و از آن روغنی هم میگیرند که در عطرسازی به کار میرود. جلوز. بندق. شجرهالجلوز. جوز فنطس. قویون. فندق آغاجی. (فرهنگ فارسی معین). گلوز. جلوز. بندق. (یادداشت مؤلف). اگر مغز آن را با انجیر و سداب بخورند زهر کار نکند. (برهان) :
اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ
ز عنّابم نیابد جز توکس رنگ.
نظامی.
فندقی رنگ داده عنابش
گشته شنگرف سوده سیمابش.
نظامی.
تات چو فندق نکند خانه تنگ
بگذر از این فندق سنجاب رنگ.
نظامی.
آهشان فندق سربسته و چون پسته همه
ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم.
خاقانی.
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
میپرس پوست کنده و بادام کآن کدام ؟
خاقانی.
ترکیب ها:
- فندق بستن. فندق بند. فندقچه. فندق زدن. فندق زنان. فندق سنجاب رنگ. فندق سیم. فندق شکستن. فندق شکل. فندق شکن. رجوع به هر یک از این کلمات شود.
- فندق صحرایی، گونۀ وحشی درخت فندق را گویند که در جنگلها میروید. فندق وحشی. (فرهنگ فارسی معین).
- فندقلو. رجوع به این کلمه شود.
- فندق وحشی، فندق صحرایی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب فندق صحرایی شود.
ترکیبات های دیگر:
- فندقه. فندق هندی. فندقی کردن. رجوع به هر یک از این کلمات شود.
، کنایه از لب معشوق هم هست. (برهان) ، کنایه از سرانگشت محبوب. (فرهنگ فارسی معین). ظاهراً از نظر خضاب دادن سرانگشت به حنا و جز آن، آن را به فندق تشبیه کنند، چه فندق بستن به همین معنی است:
فرنگیس بگرفت گیسو به دست
به فندق گل ارغوان را بخست.
فردوسی.
به مشکین کمند اندرافکند چنگ
به فندق گلان را به خون داد رنگ.
فردوسی.
ز بادام بر ماه مرجان خرد
گهی ریخت، گاهی به فندق سترد.
اسدی.
رجوع به کلمات مرکب با فندق شود
لغت نامه دهخدا
(فُ دُ)
کاروانسرا. ج، فنادق. (فرهنگ فارسی معین). مهمانسرای. (منتهی الارب). خان السبیل. فنتق. (اقرب الموارد). مهمانخانه. هتل. (یادداشت مؤلف) :
در فندق تو بود دکانش
صد کوزه و مغز در دهانش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
قریۀ بزرگی است از قرای مرو. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گشن نیکو و نجیب که بجهت نجابت و کرامت نرنجانند آن را و سوار نشوند بر آن. ج، فنق. جج، افناق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
از قرای مرو. (معجم البلدان). معرب پوته. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ)
دربان، نجار. (اقرب الموارد). درودگر. (آنندراج) ، آهنگر، پادشاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ تُ / تَ)
پسته. (فرهنگ فارسی معین). و درختی است شبیه حبهالخضرا و معرب پستۀ فارسی است. (از اقرب الموارد) :
شاه انجم از قبای فستقی
همچو فستق ز استخوان آمد برون.
خاقانی.
که برو کتاب تا مرغت خرم
یا مویز و جوز و فستق آورم.
مولوی.
قشر جوز و فستق و بادام هم
مغز چون آکندشان شد پوست کم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(فَ شَ)
دهی است از بخش داورزن شهرستان سبزوار، دارای 298 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
برکشیدن دلو را از چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد). کشیدن دلو بزرگ از چاه. (تاج المصادر بیهقی) ، برکندن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 98) (زوزنی) (فرهنگ خطی) ، جنبانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). حرکت دادن. تکان دادن. (از معجم متن اللغه). قوله تعالی: و اذ نتقنا الجبل (قرآن 171/7) ، ای زعزعناه، تکان دادن و ناراحت ساختن چارپا و مرکب، سوار خود را. (از المنجد) ، فشاندن. (منتهی الارب) (آنندراج). افشاندن چیزی را. (از ناظم الاطباء) ، گستردن. (از اقرب الموارد) ، بسیاربچه شدن زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زیاد شدن بچۀ زن یا ناقه. (از المنجد) ، پوست باز کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). باز کردن و برکندن پوست. (از ناظم الاطباء). پوست کندن. سلخ. (از المنجد) ، فتق. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، سخن گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، در تداول عامه، قی ٔ. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
شکافنده. ضد راتق. رجوع به فتق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فستق
تصویر فستق
پارسی تازی گشته پستک پسته پسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتق
تصویر فتق
شکافتن، گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فنیق، گشن های نژاده ناز پرورده: دختر، نازک اندام: دختر، شتر ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نتق
تصویر نتق
جنباندن، افشاندن، آب کشیدن، پر فرزندی، پوست باز کردن، سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
کاروانسرا مهمانخانه مهمانسرا پارسی است فوندیگ فندخ (گویش ارسباران) گلوز پندک فندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنیق
تصویر فنیق
گشن نژاده
فرهنگ لغت هوشیار
شکافنده، نام هریک از نخستین هفت (خاموش) که میانه دو گویا (ناطق) جای دارند و دستیار گویا به شمار می آیند در باور هفتیان یا هفت گرایان شکافنده مقابل راتق، (اسماعلیه) بین هر دو تن از ناطقان هفت صامت واسطه هستند که اولین هر یک از این دسته ها ارجمند تر و به منزله معاون ناطق به شمار است. این عده را فاتق یا اساس نامند. فاتقان عبارتند از: شیث سام اسماعیل (پسر هاجر) هارون بطرس (حواری) علی ع و به جای هفتمین یکی از موسسان فرق سبعیه را نام برند مانند عبد الله بن میمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فستق
تصویر فستق
((فُ تُ))
پسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فندق
تصویر فندق
((فَ یا فُ دُ))
درختی است از تیره پیاله داران، دارای برگ های پهن و دندانه دار، دانه آن کوچک و گرد با پوست سخت و مغز آن خوش طعم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فندق
تصویر فندق
((فُ دُ))
کاروانسرا، جمع فنادق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاتق
تصویر فاتق
((تِ))
شکافنده، پاره کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتق
تصویر فتق
((فَ تْ))
شکافتن، گشودن، حل کردن، گشادگی، هر جای گشاده و فراخ، غری، بیماری ورم بیضه
فرهنگ فارسی معین
دیدن مغز فندق، دلیل مال است. اگر بیند که فندق بسیار داشت، دلیل است از بخیلی منفعت یابد - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
دیدن فستق در خواب، مال و خواسته است. اگر دید که مغز فستق داشت، دلیل است به قدر آن مال یابد - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
فندق
فرهنگ گویش مازندرانی