جدول جو
جدول جو

معنی فنادق - جستجوی لغت در جدول جو

فنادق
فندق ها، کاروانسراها، جمع واژۀ فندق
تصویری از فنادق
تصویر فنادق
فرهنگ فارسی عمید
فنادق
(فَ دِ)
جمع واژۀ فندق. (از اقرب الموارد). رجوع به فندق شود
لغت نامه دهخدا
فنادق
جمع فندق، کاروانسرا ها درختی است از تیره پیاله داران و از دسته فندق ها که در مناطق گرم و معتدل نیمکره شمالی می روید. برگهایش دارای بریدگی های مضاعف است و پهنک برگها در سطح خلفی دارای پرز می باشد، گلهای نر این گیاه از گلهای ماده جدا هستند ولی هر دو بر روی یک پایه قرار دارند. بنا بر این فندق جزو گیاهان یک لپه است. گلهای نر در بهار تشکیل سنبله های درازی می دهند و گلهای ماده تشکیل اعضا پیاله مانند قرمزی را می دهند که پس از باروری میوه فندق در داخل این پیاله ها تشکیل می شود. تکثیر این گیاه اکثر بوسیله قلمه یا خوابانیدن صورت می گیرد مغز دانه فندق به مصرف خوراک انسان می رسد و از آن روغنی هم می گیرند که در عطرسازی به کار می رود جلوز بندق شجره الجلوز جوز فنطس قوقن فندق آغاجی. یا فندق صحرایی. گونه وحشی درخت فندق را گویند که در جنگلها می روید فندق وحشی. یا فندق وحشی. فندق صحرایی. یا فندق هندی. گیاهی است از تیره بقولات که در غالب نواحی گرم آمریکا و افریقا و آسیا (از جمله جنوب ایران) می روید. شاخه هایش دارای خارهایی است برنگ زرد و در قاعده برگهایش نیز یک زوج خار کوچک دیده می شود. برگهایش مرکب و به بزرگی 30 سانتیمتر است. گلهایش زرد رنگ و میوه اش نیام و دارای یک تا دو دانه است. قسمت مورد استفاده این گیاه دانه های آنست که مورد استفاده طبی دارد. بعلاوه از دانه های آن میتوانند مقادیری روغن گیاهی استخراج کنند طعم دانه های این گیاه تلخ است ولی در طب به عنوان ضد کرم و ضد تب نوبه و تقویت از آن استفاده می کنند. گیاه مذبور در بلوچستان بمقدار زیاد میروید فندق هندی قارچ رته ریتهه اطیوط اطموط اطماط ریته تخم ابلیس، لب معشوق، سر انگشت محبوب. یا فندق سنجاب رنگ. زمین ارض. یا فندق سیم. ستاره کوکب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فندق
تصویر فندق
کاروان سرا، برای مثال در فندق نو بود دکانش / صد گوز دو مغز در دهانش (خاقانی۱ - ۲۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنادق
تصویر بنادق
بندق ها، گلوله ها، جمع واژۀ بندق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنادق
تصویر خنادق
خندق ها، گودال عریض و عمیقی که برای جلوگیری از حمله های دشمن یا برگرداندن سیل گرداگرد شهر یا قلعه حفر می کردند، جمع واژۀ خندق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فندق
تصویر فندق
درختی از خانوادۀ پیاله داران با برگ های پهن و دندانه دار و گل های خوشه ای با میوه ای گرد کوچک قهوه ای رنگ و حاوی روغن که به عنوان آجیل مصرف می شود، پندک، بندق، گلوژ، گلوز
کنایه از سرانگشت حنابسته
فندق بستن: کنایه از حنا بستن به سرانگشتان
فرهنگ فارسی عمید
(فُ نَ دِ)
از اعمال حلب و معروف به تل السلطان است و در پنج فرسخی حلب است. (از معجم البلدان). موضعی به حلب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ دُ / فُ دُ)
درختی است از تیره پیاله داران و از دستۀ فندقها که در مناطق گرم و معتدل نیمکرۀ شمالی میروید. برگهایش دارای بریدگیهای مضاعف است و پهنک برگها در سطح خلفی دارای پرز میباشد. گلهای نر این گیاه از گلهای ماده جدا هستند ولی هر دو بر روی یک پایه قرار دارند بنابراین فندق جزو گیاهان یکپایه است. گلهای نر در بهار تشکیل سنبله های درازی میدهند و گلهای ماده تشکیل اعضاء پیاله مانند قرمزی را میدهند که پس از باروری میوۀ فندق در داخل این پیاله ها تشکیل میشود. تکثیر این گیاه اکثر بوسیلۀ قلمه یا خوابانیدن صورت میگیرد. مغز دانۀ فندق به مصرف خوراک انسان میرسد و از آن روغنی هم میگیرند که در عطرسازی به کار میرود. جلوز. بندق. شجرهالجلوز. جوز فنطس. قویون. فندق آغاجی. (فرهنگ فارسی معین). گلوز. جلوز. بندق. (یادداشت مؤلف). اگر مغز آن را با انجیر و سداب بخورند زهر کار نکند. (برهان) :
اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ
ز عنّابم نیابد جز توکس رنگ.
نظامی.
فندقی رنگ داده عنابش
گشته شنگرف سوده سیمابش.
نظامی.
تات چو فندق نکند خانه تنگ
بگذر از این فندق سنجاب رنگ.
نظامی.
آهشان فندق سربسته و چون پسته همه
ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم.
خاقانی.
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
میپرس پوست کنده و بادام کآن کدام ؟
خاقانی.
ترکیب ها:
- فندق بستن. فندق بند. فندقچه. فندق زدن. فندق زنان. فندق سنجاب رنگ. فندق سیم. فندق شکستن. فندق شکل. فندق شکن. رجوع به هر یک از این کلمات شود.
- فندق صحرایی، گونۀ وحشی درخت فندق را گویند که در جنگلها میروید. فندق وحشی. (فرهنگ فارسی معین).
- فندقلو. رجوع به این کلمه شود.
- فندق وحشی، فندق صحرایی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب فندق صحرایی شود.
ترکیبات های دیگر:
- فندقه. فندق هندی. فندقی کردن. رجوع به هر یک از این کلمات شود.
، کنایه از لب معشوق هم هست. (برهان) ، کنایه از سرانگشت محبوب. (فرهنگ فارسی معین). ظاهراً از نظر خضاب دادن سرانگشت به حنا و جز آن، آن را به فندق تشبیه کنند، چه فندق بستن به همین معنی است:
فرنگیس بگرفت گیسو به دست
به فندق گل ارغوان را بخست.
فردوسی.
به مشکین کمند اندرافکند چنگ
به فندق گلان را به خون داد رنگ.
فردوسی.
ز بادام بر ماه مرجان خرد
گهی ریخت، گاهی به فندق سترد.
اسدی.
رجوع به کلمات مرکب با فندق شود
لغت نامه دهخدا
(فُ دُ)
کاروانسرا. ج، فنادق. (فرهنگ فارسی معین). مهمانسرای. (منتهی الارب). خان السبیل. فنتق. (اقرب الموارد). مهمانخانه. هتل. (یادداشت مؤلف) :
در فندق تو بود دکانش
صد کوزه و مغز در دهانش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فَ ءِ)
جمع واژۀ فنیقه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فنیقه شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
نامۀ حساب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جمع واژۀ فندق. کاروان سراها. (یادداشت مؤلف). فندق مسافرخانه است در تداول امروز. فنادق، جمع واژۀ فنداق، به معنی صحیفۀ حساب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ دِ)
جمع واژۀ خندق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
جمع واژۀ بندق. گلولۀ گلین و مانند آن که می اندازند. یکی آن بندقه. (منتهی الارب) (آنندراج) ، اطراف. قوله تعالی: و اضربوا منهم کل بنان (قرآن 12/8). (مهذب الاسماء نسخه خطی) (نشوءاللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فنادیق
تصویر فنادیق
جمع فندق، کاروانسراها، مسافرخانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنداق
تصویر فنداق
سیاهه
فرهنگ لغت هوشیار
کاروانسرا مهمانخانه مهمانسرا پارسی است فوندیگ فندخ (گویش ارسباران) گلوز پندک فندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنادق
تصویر خنادق
جمع خندق، از ریشه پارسی کندگ ها آلنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنادق
تصویر بنادق
جمع بندق، گروهه های گلی کلوخ ها، جمع بندقیه، تفنگ ها، گروهه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فندق
تصویر فندق
((فُ دُ))
کاروانسرا، جمع فنادق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فندق
تصویر فندق
((فَ یا فُ دُ))
درختی است از تیره پیاله داران، دارای برگ های پهن و دندانه دار، دانه آن کوچک و گرد با پوست سخت و مغز آن خوش طعم است
فرهنگ فارسی معین
دیدن مغز فندق، دلیل مال است. اگر بیند که فندق بسیار داشت، دلیل است از بخیلی منفعت یابد - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
فندق
فرهنگ گویش مازندرانی