جدول جو
جدول جو

معنی فلقم - جستجوی لغت در جدول جو

فلقم(فَ قَ)
وسیع و فراخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فلق
تصویر فلق
(پسرانه)
سپیده صبح، فجر، نام سوره ای در قرآن کریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فلجم
تصویر فلجم
قفل، کلیدان، زنجیر پشت در، کلون، فانه، پانه، فهانه، تنبه، مدنگ، بسکله، فردر، کلند، فروند، برای مثال در به فلجم کرده بودم استوار / وز کلیدانه فروهشته مدنگ (علی قرط اندکانی - شاعران بی دیوان - ۳۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلق
تصویر فلق
سپیدۀ صبح، صد و سیزدهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵ آیه، قل اعوذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علقم
تصویر علقم
هر چیز تلخ
حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، شرنگ، کبست، پهنور، خربزۀ ابوجهل، ابوجهل، پژند، کرنج، هندوانۀ ابوجهل، فنگ، پهی، گبست، کبستو، حنظله
فرهنگ فارسی عمید
(فَ قَ)
پارۀ چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، یک نیمۀ کاسه، سختی و بلا. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد)
داغ که زیر گوش شتر نمایند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، لپه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هَُ لَ قِ)
بسیارخوار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ قَم م)
مهتر سطبراندام ضخم خداوند شتران، مرد بسیارخوار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، فروخورنده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ قَ)
آنکه بعض دندان خود را بر بعضی زند. (منتهی الارب) (تاج العروس) ، شیر بیشه. (منتهی الارب) ، شتر فربه. (منتهی الارب) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(صِ قِ)
گنده پیر کلانسال و سطبر. (منتهی الارب). العجوز الکبیره. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(دِ قِ)
زن گنده پیر. (منتهی الارب) ، شتر مادۀ دندان ریخته از پیری، و میم آن زائد است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلقاء. رجوع به دلقاء شود
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
قفل و غلق در باشدیعنی زنجیر دروازه و کلیدان، و به این معنی با خای نقطه دار هم هست. (برهان). رجوع به فلج و فلخم شود
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ)
مشتۀ حلاجان را گویند، و آن آلتی باشد از چوب که بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. (برهان). محلاج ندافان بود. (اسدی) :
گر بخواهی که بفخمند تو را پنبه همی
من بیایم که یکی فلخم دارم کاری.
حکاک (از اسدی).
، قفل صندوق، دخمه و مقبرۀ گبران. (برهان). مصحف دخمه است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
فلاخن که آلت سنگ اندازی باشد. (برهان). پلخم. فلخمان. پلخمان. فلخمه. فلاخن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
اسم عربی قاقلی است. (فهرست مخزن الادویه). در مآخذ مهم لغت عرب دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(فَ قَ)
زفت ناکس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ قا)
بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه، کار شگفت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ قَ)
مهرۀ نره تا ختنه جای. (منتهی الارب). حشفۀ مرد. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بانگ کردن آب از بسیاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صدا برآوردن آب در شکم از بسیاری. (از اقرب الموارد) ، به مهلت فروخوردن لقمه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بسرعت خوردن چیزی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فلهم
تصویر فلهم
چوز، چاه فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقم
تصویر لقم
دهانه زدن، بند کردن میانه راه برآمدگی استخوان
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه شکافته شود، از روشنی بامداد یا سپیدی آخر شب که سرخی آفتاب است، تمامه آفرینش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقم
تصویر فقم
بینی سگ، آرواره زنخ پر نااستوار لب پر
فرهنگ لغت هوشیار
کبست (حنظل)، کنار تلخ، آب تلخ، تلخ، بشبش برگ کبست زیتون تلخ، سیماهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرقم
تصویر فرقم
مهره نره
فرهنگ لغت هوشیار
نیمه جدا، لپه از گیاهان این واژه در برخی فرهنگ های فارسی فلقه آمده نصف شی شکافته نیمه چیزی که از هم شکافته باشند. نصف شی شکافته، پاره چیزی قطعه، جمع فلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلقم
تصویر سلقم
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
آلت سنگ اندازی که از رسن دوتاه (پشمی یا ابریشمی) سازند و بدان سنگ اندازند. توضیح بعض استادان فلاخن را با من و گلشن قافیه کرده اند ازینرو بعضی فلاخن بضم خای معجمه - که مشهور است - خطا دانسته اند. آلتی است از چوب که بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود مشته حلاجان: گر تو بخواهی (تو خواهی) که بفخمند ترا پنبه همی - من بیایم که یک فلخم دارم کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علقم
تصویر علقم
((عَ قَ))
حنظل، هر چیز تلخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلقه
تصویر فلقه
((فَ قَ یا ق))
نیمه چیزی که از هم شکافته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلخم
تصویر فلخم
((فَ لَ))
فلاخن، قلاب سنگ، ابزاری برای پرتاب کردن سنگ و آن رشته ای بوده که آن را از نخ یا ابریشم می بافتند، فلخمه، فلماخن، فلخمان، پلخم، فلاخان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلخم
تصویر فلخم
((فَ لْ خَ))
فلخمه، مشته حلاجی که بر زه کمان می زنند تا پنبه حلاجی شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلق
تصویر فلق
((فَ لْ))
شکافتن، شکاف دادن، شکاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلق
تصویر فلق
((فَ لَ))
سپیده دم، زمین پست بین دو پشته، شکاف کوه
فرهنگ فارسی معین
یکی از ابزار کمانی شکل تله ی پرندگان، چوب منحنی شکل جهت.، آدم شکم برآمده و بیمار، اسهال آبکی و کف آلود
فرهنگ گویش مازندرانی