جدول جو
جدول جو

معنی فلذه - جستجوی لغت در جدول جو

فلذه
پاره ای از جگر، گوشت، زر یا سیم
تصویری از فلذه
تصویر فلذه
فرهنگ فارسی عمید
فلذه
(فِ ذَ)
پاره ای از گوشت و جگر و مال و از سیم و زر. ج، افلاذ، فلذ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فلذه
پاره ای از جگر یا گوشت
تصویری از فلذه
تصویر فلذه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فلکه
تصویر فلکه
شیرفلکه، قطعۀ زمین گرد یا زمین دایره مانند که دور آن خیابان کشیده باشند، میدان، هر چیز شبیه چرخ که دور خود بچرخد
فرهنگ فارسی عمید
(فِ عَ)
پاره ای از کوهان: لعن اﷲ فلعتها، دشنام است مر عربان را. (منتهی الارب). قطعه ای از سنام. ج، فلع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ کَ / کِ)
چرخۀ ریسمان. (منتهی الارب). فادریسه، و آن چوبک مدور میان سوراخ بود که بر ستون خیمه نهند. (غیاث). گردۀ چوب یا چرمی است که سر دوک یا عمود خیمه از آن میگذرد. (حاشیۀ شرفنامۀ نظامی) : طناب خیمه گسسته گشت و فلکه برسرش رسید و از آن بمرد. (مجمل التواریخ و القصص).
رو که ز میخ سرای پردۀ قدرت
فلکۀ این نیلگون خیام برآمد.
خاقانی.
گردون برای خیمۀ خورشید فلکه ای است
از کوه و ابر ساخته پادیر و سایبان.
حافظ.
، قرص کوچک سوراخ دار که در دوک چرخ میکشند. (غیاث). چوبی دایره شکل است که ریسمانهای تابیده شده در گرد دوک بالای آن پیچیده میشود
لغت نامه دهخدا
فودنج بحری. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فِلْ لی یَ)
زمینی که باران سالش نرسیده، چندانکه باران سال آینده رسد وی را. ج، فلالی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِلْ وَ)
مؤنث فلو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فلو شود
لغت نامه دهخدا
(فَ لُوْ وَ)
مؤنث فلوّ است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فلوّ شود
لغت نامه دهخدا
(فَ سَ)
فلس. پشیز ماهی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فلس شود
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ کَ / کِ)
میدان یا محوطه ای که چند خیابان بدان منتهی شود. (فرهنگ فارسی معین). میدانی که بشکل دایره باشد و محاط باشد به ابنیه ای ازقبیل خانه ها و دکانها. (یادداشت مؤلف). میدانی که گردبرگرد آن خانه باشد. (یادداشت دیگر) ، چوبی دراز بر ستبری ساعد و بر میان آن دوالی که دوتن دو سر آن چوب بگیرند و پای مجرم بر آن دوال نهاده و چوب را پیچند تا پای در آن محکم شود و سومی با ترکه بر کف پای ها زند. (یادداشت مؤلف). رجوع به فلک شود، بادریسۀ دوک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فُ جَ)
پیروزی و رستگاری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ جَ)
سرخس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فلجون شود
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
قطعه ای از جامۀ مخطط. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ)
کار ناگاه و بی اندیشه. (منتهی الارب) : خرج الرجل فلتهً، یعنی بغتهً. (از اقرب الموارد) ، آخرین شب از هر ماه، آخرین روز که سپس از وی ماه حرام باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دشت بی آب وگیاه، یا بیابان بی آب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، صحرای وسیع و فراخ. ج، فلا، فلوات، فلو، فلی. جج، افلاء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَذْ ذَ)
واحد ملاذّ. (از اقرب الموارد). رجوع به ملاذّ شود
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ)
پاره ای زمین گرد بلند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ریگ تودۀ گرد بلند که در حوالی آن فضاباشد. ج، فلک، فلاک. (منتهی الارب). ج، فلاک. (از اقرب الموارد) ، پیوند میان هر دو مهرۀ پشت شتر، گوشت پارۀ برآمده بر سر بیخ زبان، طرف ملتقای سینه و پشت که گرد است، پشتۀ گرد از یک سنگ. پشته ای از سنگ یک پارچۀ گرد، دهان بند شتربچه، و آن چیزی است گرد از موی دم اسب که بر دهان شتربچه بندند تا شیر نمکد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، هر چیز گرد از استخوان و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ ذَ / ذِ)
فحش کار. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) :
هر آن کریم که فرزند او فلاذه بود
شگفت باشد و آن از گناه ماده بود.
رودکی.
رجوع به فلاده شود
لغت نامه دهخدا
(فَ قَ)
پارۀ چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، یک نیمۀ کاسه، سختی و بلا. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد)
داغ که زیر گوش شتر نمایند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، لپه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ لِ ذَ)
بهمه قلذه، ستور ریزۀ بسیارقلذ. (منتهی الارب). ستور که بدان قلذ آویخته باشد. (اقرب الموارد). رجوع به قلذ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لِذْ ذَ)
آنان که لذتهای خود را گیرند. (منتهی الارب). مردمی که لذت خویش را گیرند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فلته
تصویر فلته
هلک کاری، واپسین شب ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلاه
تصویر فلاه
فلات در فارسی پشته
فرهنگ لغت هوشیار
پاره زمین گرد بلند، توده گرد بلند که در حوالی آن فضا باشد، خیابان دایره ای مانند که دور ساختمانی کشیده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
فلس پشیز (ماهی) : جدول تقویم باغ کرد هوا پر نقط فلسه زرین گل کرد صبا بر کنار
فرهنگ لغت هوشیار
نیمه جدا، لپه از گیاهان این واژه در برخی فرهنگ های فارسی فلقه آمده نصف شی شکافته نیمه چیزی که از هم شکافته باشند. نصف شی شکافته، پاره چیزی قطعه، جمع فلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلجه
تصویر فلجه
اسپانیایی تازی گشته سرخس از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملذه
تصویر ملذه
ورن (شهوت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلکه
تصویر فلکه
((فَ لَ کِ))
قطعه زمین گرد، میدان، ابزاری برای تنبیه. نک فلک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلقه
تصویر فلقه
((فَ قَ یا ق))
نیمه چیزی که از هم شکافته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلذا
تصویر فلذا
بنابراین، پس
فرهنگ واژه فارسی سره
دایره، گرد، مستدیر، میدان، چرخ، چرخه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تخم شنبلیله
فرهنگ گویش مازندرانی