جدول جو
جدول جو

معنی فلا - جستجوی لغت در جدول جو

فلا
آذربو. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
فلا(فَ)
جمع واژۀ فلاه. بیابانها. (منتهی الارب) :
یا رب چه شد این خلق که با آل پیمبر
چون کژدم و مارند و چو گرگان فلااند.
ناصرخسرو.
تا چه دیدی خواب دوش ای بوالعلا
که نمی گنجی تو در شهر و فلا.
مولوی.
یا چو درختم که به امر رسول
بیخ کشان آمدم اندر فلا.
مولوی (کلیات شمس ج 1 ص 160).
رجوع به فلاه شود
لغت نامه دهخدا
فلا(فَ)
مرکّب از: فاء + لا، حرف نفی، پس نه. وگرنه:
ما را تو دست گیر و حوالت مکن به خلق
الا الیک حاجت درماندگان فلا.
سعدی
لغت نامه دهخدا
فلا
بیابان خشک کویر
تصویری از فلا
تصویر فلا
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فلاح
تصویر فلاح
رستگاری، پیروزی، نجات، صلاح حال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلات
تصویر فلات
هر یک از قسمت های مرتفع و بسیار پهناور سطح زمین که حداقل از یک طرف به زمین پست تری محدود است
تار، برای مثال تا لباس عمر اعدایش نگردد بافته / تار تار پود پود اندر فلات آن فوات (رودکی۱ - ۷۰)
فلات قاره: در علم زمین شناسی قسمتی از کف اقیانوس که متصل به خشکی ساحلی می باشد و محل ته نشت هایی است که اصل آن ها از خشکی بوده و با رودخانه ها به دریا ریخته است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلاح
تصویر فلاح
کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، ورزگر، برزکار، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حرّاث، حارث، بازیار، کدیور، ورزگار، ورزکار، ورزه، ورزی، کشورز، واستریوش، کشتبان
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
تان و تانه را گویند، و آن تارهایی باشد که جولاهگان بجهت بافتن مهیا و آماده کرده باشند. (برهان). تار. تان. تانه. مقابل پود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
دهی است از بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین که دارای 414 تن سکنه است. آب آن ازچشمه و محصول عمده اش غله، نخود، انگور و کاردستی مردم کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ فل ّ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فل ّ شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
اسم عربی قاقلی است. (فهرست مخزن الادویه). در مآخذ مهم لغت عرب دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(فَ گِ)
دهی است از بخش خوسف شهرستان بیرجند دارای 157 تن سکنه. آب آن از قنات است. محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(فَلْ لا)
پشیزفروش. (منتهی الارب). نسبتی است که صرافی را میرساند. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَلْ لا)
پالیزبان. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بیهوده و بیفایده و بی نفع و عبث باشد. (برهان). فلاده. فلیو. هرزه. هرزه و ساقط از اعتبار، خواه کلام، خواه شخص متکلم و غیر آن. فلاذ به ذال معجمه غلط است، با دال مهمله صحیح است. و حق آن است که فلیو و فلیوه چنانکه رشیدی گفته به کاف است نه بافاء، چنانکه در لغت غلیو گذشته است، چه او مغیر کلیو است مخفف کالیو و کالیوه. (انجمن آرا) :
هرکه را دختر است خاصه فلاد
بهتر از گور نبودش داماد.
سنائی.
بجز ثنای تو باشد حدیث جمله فلاد
بجز دعای تو باشد همه سخن هذیان.
شمس فخری.
رجوع به فلیو و فلیوه و غلیو و فلاده شود
لغت نامه دهخدا
(فَلْ لا)
آذربو. (فهرست مخزن الادویه). نوعی بیخ سفید است. (آنندراج). قلار. عرطنیثا را به پارسی فلارگویند و گلیم شوی نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
دفزک شدن شیر و ترش گردیدن آن، چندانکه پاره پاره گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَلْ لا)
کشتی بان، کرایه دهنده ستور را، کشاورز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :
بر سر خرمن به وقت انتقاد
نی که فلاحان همی جویند باد؟
مولوی.
رجوع به فلاحت شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
ناگهان گرفتگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ مؤنث است از فلان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بیابانی که خالی از آب و گیاه باشد. (غیاث از منتخب و شروح نصاب). فلاه. دشت بی آب وگیاه. بیابان بی آب. صحرای وسیعو فراخ. ج، فلوات. (فرهنگ فارسی معین) :
بریدم بدان کشتی کوه لنگر
مکانی بعید و فلاتی سحیقا.
منوچهری.
، دشتی پهناور و مرتفع. در زبانهای اروپایی پلاتو به معنی بلندی بسیار بزرگی بر روی کرۀ زمین است. مترجمان کتب اروپایی در ترجمه این کلمه لغت عربی ’فلات’ را فقط بعلت شباهت لفظی به کار برده اند، درصورتی که فلات به معنی بیابان قفر و بی آب وعلف است، و بجای پلاتو در زبان تازی ’نجد’ و ’هضبه’ و در فارسی ’پشته’ مستعمل است. به همین جهت بعضی از فضلا بر استعمال فلات به معنی پلاتو ایراد کرده اند، و برخی این تسامح را جایز شمرده اند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(فُلْ لا)
لشکر هزیمت یافته. (منتهی الارب). ج فل ّ. رجوع به فل ّ شود
لغت نامه دهخدا
سریانی تازی گشته از فلحا کشتیبان، چار وادار سلاک دهنده ستور، کشاورز خوراک پگاهی، رستگاری، پیروزی، بهزیستی رستگاری صلاح حال، پیروزی فیروزی. کشاورز برزگر. فوز و نجات، رستگاری، خیر و نیکوئی کشاورز، برزگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلات
تصویر فلات
بیابان، صحرای وسیع
فرهنگ لغت هوشیار
بیهوده بیفایده بی نفع عبث، سخن بیهوده: یک فلاده همی نخواهم گفت خود سخن بر فلاده بود مرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلاس
تصویر فلاس
پشیز فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلاط
تصویر فلاط
ناگاه، ناگاه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلاق
تصویر فلاق
بریدن شیر ترشیدن شیر شیر بریده شیر ترشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلات
تصویر فلات
((فَ))
تار، تار پارچه. مقابل پود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلاح
تصویر فلاح
((فَ))
رستگاری، پیروزی، نجات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلاح
تصویر فلاح
((فَ لّ))
کشاورز، برزگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلاد
تصویر فلاد
((فَ))
بیهوده، بی فایده، فلاده
فرهنگ فارسی معین
((فِ))
وسیله ای که بر دوربین عکاسی نصب می شود و هنگامی که نور کافی برای عکس گرفتن موجود نباشد معمولاً به طور خودکار همراه دوربین عمل می کند، درخش (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلات
تصویر فلات
((فَ))
دشت بی آب و علف، دشتی که ارتفاعش از دویست تا پنج هزار متر باشد
فرهنگ فارسی معین