نوعی از سماروق سپید نرم. جمع واژۀ فقعه. (منتهی الارب). و آن بیشتر در جاهای نمناک و دیوارهای حمام و زیر خمهای شراب روید. گویند هرکه آن را در جنابت بخورد نسل وی منقطع شود. (برهان)
نوعی از سماروق سپید نرم. جَمعِ واژۀ فقعه. (منتهی الارب). و آن بیشتر در جاهای نمناک و دیوارهای حمام و زیر خمهای شراب روید. گویند هرکه آن را در جنابت بخورد نسل وی منقطع شود. (برهان)
یاوه گفتن، سرخ رنگ کردن، رگ انگشت شکستن شرابی که از جو و مویز و جز آن گیرند آب جو. یا به کوزه فقاع تپاندن، راه دخل و تصرف را بستن، گونه ای قارچ از تیره اتوبازید یومیست ها که در اماکن نمناک می روید و جزو قارچ های سمی و در تداول عامه به نام کله مار موسوم است
یاوه گفتن، سرخ رنگ کردن، رگ انگشت شکستن شرابی که از جو و مویز و جز آن گیرند آب جو. یا به کوزه فقاع تپاندن، راه دخل و تصرف را بستن، گونه ای قارچ از تیره اتوبازید یومیست ها که در اماکن نمناک می روید و جزو قارچ های سمی و در تداول عامه به نام کله مار موسوم است
مقابل اصل، آنچه بخشی از چیز دیگر است، مقابل اصل، شاخه، شاخ درخت، نتیجه، محصول، برای مثال مروت زمین است و سرمایه زرع / بده کاصل خالی نماند ز فرع (سعدی۱ - ۱۵۱)، سود
مقابلِ اصل، آنچه بخشی از چیز دیگر است، مقابلِ اصل، شاخه، شاخ درخت، نتیجه، محصول، برای مِثال مروت زمین است و سرمایه زرع / بده کاصل خالی نماند ز فرع (سعدی۱ - ۱۵۱)، سود
تنگ دستی، تهیدستی، ناداری، درویشی، کمبود چیزی مثلاً فقر آهن در بدن، در تصوف از مراحل سلوک که عبارت است از نیازمندی به خدای تعالی و بی نیازی از خلق، احتیاج
تنگ دستی، تهیدستی، ناداری، درویشی، کمبود چیزی مثلاً فقر آهن در بدن، در تصوف از مراحل سلوک که عبارت است از نیازمندی به خدای تعالی و بی نیازی از خلق، احتیاج
فقاع گشادن. (فرهنگ فارسی معین). به معنی تفاخر و لاف زدن. (آنندراج) (برهان) : تو بمردی چنین عمل بنمای ورنه بیهوده زین فقع مگشای. سنایی. چرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و گفت اینت نسیم مشک پاش، اینت فقاع شکری. خاقانی. های خاقانی بنای عمر بر یخ کرده اند زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن. خاقانی. ولی خانه بریخ بنا دارد و من ز چرخ سدابی فقاعی گشایم. خاقانی. حوضه ای دارد آسمان بلند چند ازین یخ فقع گشایی چند. نظامی. ، آروغ زدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به فقع و فقع گشودن شود
فقاع گشادن. (فرهنگ فارسی معین). به معنی تفاخر و لاف زدن. (آنندراج) (برهان) : تو بمردی چنین عمل بنمای ورنه بیهوده زین فقع مگشای. سنایی. چرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و گفت اینت نسیم مشک پاش، اینت فقاع شکری. خاقانی. های خاقانی بنای عمر بر یخ کرده اند زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن. خاقانی. ولی خانه بریخ بنا دارد و من ز چرخ سدابی فقاعی گشایم. خاقانی. حوضه ای دارد آسمان بلند چند ازین یخ فقع گشایی چند. نظامی. ، آروغ زدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به فقع و فقع گشودن شود
فقاع گشودن. (حاشیۀ برهان چ معین). به معنی فقاع گشودن است که کنایه از لاف زدن و تفاخر کردن و نازش و خودنمایی و خودستایی نمودن باشد. (برهان). رجوع به فقاع، فقاع گشادن، فقاع گشودن، فقع و فقع گشادن شود
فقاع گشودن. (حاشیۀ برهان چ معین). به معنی فقاع گشودن است که کنایه از لاف زدن و تفاخر کردن و نازش و خودنمایی و خودستایی نمودن باشد. (برهان). رجوع به فقاع، فقاع گشادن، فقاع گشودن، فقع و فقع گشادن شود
محمد بن عبدالملک اسدی. صاحب روایات و مآثر و اخبار بنی اسد بود و به زمان منصور و پس از او زیست و علمای انساب مآثر بنی اسد را از وی آموختند. فضل بن ربیع را مدح کرده و کتابی درباره بنی اسد پرداخته است. (از فهرست ابن الندیم)
محمد بن عبدالملک اسدی. صاحب روایات و مآثر و اخبار بنی اسد بود و به زمان منصور و پس از او زیست و علمای انساب مآثر بنی اسد را از وی آموختند. فضل بن ربیع را مدح کرده و کتابی درباره بنی اسد پرداخته است. (از فهرست ابن الندیم)
تفاخر. فخر و لاف. گزاف و نازش. خودستایی و خودنمایی. (برهان). (از: فقع، مخفف فقاع + گان، پسوند نسبت و اتصاف). (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فقع گشادن شود
تفاخر. فخر و لاف. گزاف و نازش. خودستایی و خودنمایی. (برهان). (از: فقع، مخفف فقاع + گان، پسوند نسبت و اتصاف). (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فقع گشادن شود
سخت سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، فقع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، ازپاافتاده در میدان جنگ، زنده باشد یا مرده. شکست خورده. (از یادداشت مؤلف). صریع. (منتهی الارب) : از ایرانیان هرکه افکنده بود اگر کشته بود و اگر زنده بود. فردوسی. همه مرد و زن بندگان توایم برزم اندر افکندگان توایم. فردوسی. بگفت ای شاه عالم بندۀ تو همه شاهان بصید افکندۀ تو. نظامی. - افکنده پر، بال و پر ریخته: بترک آنگهی گفت آن سو گذر بیاور تو آن مرغ افکنده پر. فردوسی. ، گسترده. پهن شده: کنون تا بنزدیک کاوس کی صد افکنده فرسنگ بخشنده پی وز آنجای سوی دیو فرسنگ صد بیاید یکی راه دشخوار و بد. فردوسی. افکنده همچو سفره مباش از برای نان همچون تنور گرم مشو از پی شکم تو مست خواب غفلتی و از برای تو ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم. ؟ ، خوار. ذلیل. فروتن. متواضع: دبیریست از پیشه ها ارجمند وزو مرد افکنده گردد بلند. فردوسی. آلت حشمت چندان و تواضع چندان آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار. عثمان مختاری. دلم دردمندست یاری برافکن بر افکندۀ خود نظر بهتر افکن. خاقانی. تو خاکی... افکنده باش تا که همه نبات از تو روید.. در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آنجهانی قرار گیرد. (کتاب المعارف). افکندۀ خود را بربایدداشت. (مرزبان نامه). درود خدا باد بر بنده ای که افکنده شد با هر افکنده ای. نظامی. نظامی هان و هان تا زنده باشی چنان خواهم چنان کافکنده باشی. نظامی. ، کشته. مقتول: ز افکنده گیتی بر آن گونه گشت که کرکس نیارست بر سر گذشت. فردوسی. بدو گفت فردا بدین رزمگاه ز افکنده موران نیابند راه. فردوسی. از افکنده شد روی هامون چو کوه ز گرزش شدند آن دلیران ستوه. فردوسی. صف خیل ایران پراکنده کرد کجا تاخت هامون پر افکنده کرد. (گرشاسب نامه). که و دشت از افکنده بد ناپدید گریزنده کس رو بیک جا ندید. (گرشاسب نامه). آن نازنینان زیر خاک افکندۀ چرخند پاک ای بس که نالی دردناک اریاد ایشان آیدت. خاقانی. ، محذوف. (یادداشت مؤلف)، شکارشده: کدام آهو افکنده خواهی بتیر که ماده جوانست و همتاش پیر. فردوسی. ، بخم. (یادداشت مؤلف) : از خجلت بالای تودر هر چمن و باغ افکنده سر سرو و سپیدار شکسته. سوزنی. ، آویخته. فروهشته: آنجا طبلی دید (روباه) در پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه)، {{اسم}} فضله. پیخال. مدفوع. (یادداشت مؤلف) : آلت حرب تغدری افکنده اوست. (حبیب السیر). - افکنده تر، افتاده تر: بدان هرکه بالاتر فروتر کسی کافکنده تر گستاخ روتر. نظامی. - افکنده داشتن تن، تواضع کردن. افتادگی کردن: طریقت جز این نیست درویش را که افکنده دارد تن خویش را. سعدی (بوستان). - افکنده سر، شرمنده. خجلت زده: از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد افکنده سر چو خائن بدکار میروم. خاقانی. پیش سریر سلطان استاده تاجداران چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر. خاقانی. - افکنده سم. رجوع به همین ماده شود. - سرافکنده، شرمنده. خجالت زده. متواضع: اگر برده گیرد سرافکنده ایم وگر جفت سازد همان بنده ایم. نظامی. سرافکنده در پایۀ بندگی نمودش نشان پرستندگی. نظامی. و رجوع به مادۀ سرافکنده شود
سخت سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، فُقْع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، ازپاافتاده در میدان جنگ، زنده باشد یا مرده. شکست خورده. (از یادداشت مؤلف). صریع. (منتهی الارب) : از ایرانیان هرکه افکنده بود اگر کشته بود و اگر زنده بود. فردوسی. همه مرد و زن بندگان توایم برزم اندر افکندگان توایم. فردوسی. بگفت ای شاه عالم بندۀ تو همه شاهان بصید افکندۀ تو. نظامی. - افکنده پر، بال و پر ریخته: بترک آنگهی گفت آن سو گذر بیاور تو آن مرغ افکنده پر. فردوسی. ، گسترده. پهن شده: کنون تا بنزدیک کاوس کی صد افکنده فرسنگ بخشنده پی وز آنجای سوی دیو فرسنگ صد بیاید یکی راه دشخوار و بد. فردوسی. افکنده همچو سفره مباش از برای نان همچون تنور گرم مشو از پی شکم تو مست خواب غفلتی و از برای تو ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم. ؟ ، خوار. ذلیل. فروتن. متواضع: دبیریست از پیشه ها ارجمند وزو مرد افکنده گردد بلند. فردوسی. آلت حشمت چندان و تواضع چندان آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار. عثمان مختاری. دلم دردمندست یاری برافکن بر افکندۀ خود نظر بهتر افکن. خاقانی. تو خاکی... افکنده باش تا که همه نبات از تو روید.. در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آنجهانی قرار گیرد. (کتاب المعارف). افکندۀ خود را بربایدداشت. (مرزبان نامه). درود خدا باد بر بنده ای که افکنده شد با هر افکنده ای. نظامی. نظامی هان و هان تا زنده باشی چنان خواهم چنان کافکنده باشی. نظامی. ، کشته. مقتول: ز افکنده گیتی بر آن گونه گشت که کرکس نیارست بر سر گذشت. فردوسی. بدو گفت فردا بدین رزمگاه ز افکنده موران نیابند راه. فردوسی. از افکنده شد روی هامون چو کوه ز گرزش شدند آن دلیران ستوه. فردوسی. صف خیل ایران پراکنده کرد کجا تاخت هامون پر افکنده کرد. (گرشاسب نامه). که و دشت از افکنده بد ناپدید گریزنده کس رو بیک جا ندید. (گرشاسب نامه). آن نازنینان زیر خاک افکندۀ چرخند پاک ای بس که نالی دردناک اریاد ایشان آیدت. خاقانی. ، محذوف. (یادداشت مؤلف)، شکارشده: کدام آهو افکنده خواهی بتیر که ماده جوانست و همتاش پیر. فردوسی. ، بخم. (یادداشت مؤلف) : از خجلت بالای تودر هر چمن و باغ افکنده سر سرو و سپیدار شکسته. سوزنی. ، آویخته. فروهشته: آنجا طبلی دید (روباه) در پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه)، {{اِسم}} فضله. پیخال. مدفوع. (یادداشت مؤلف) : آلت حرب تغدری افکنده اوست. (حبیب السیر). - افکنده تر، افتاده تر: بدان هرکه بالاتر فروتر کسی کافکنده تر گستاخ روتر. نظامی. - افکنده داشتن تن، تواضع کردن. افتادگی کردن: طریقت جز این نیست درویش را که افکنده دارد تن خویش را. سعدی (بوستان). - افکنده سر، شرمنده. خجلت زده: از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد افکنده سر چو خائن بدکار میروم. خاقانی. پیش سریر سلطان استاده تاجداران چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر. خاقانی. - افکنده سم. رجوع به همین ماده شود. - سرافکنده، شرمنده. خجالت زده. متواضع: اگر برده گیرد سرافکنده ایم وگر جفت سازد همان بنده ایم. نظامی. سرافکنده در پایۀ بندگی نمودش نشان پرستندگی. نظامی. و رجوع به مادۀ سرافکنده شود
باز کردن سر شیشه فقاع، کار کوچکی را انجام دادن: و گر جلاب دادن را نشایم فقاعی را بدست آخر گشایم، پراکنده قطرات با فشار باطراف (همچون پراکندن قطرات فقاع)، آروغ زدن (چه نوشیدن فقاع معمولا تولید آروغ می کند)، تفاخر کردن لاف زدن: نوروز ز نار و سیب زرین بگشاد ز تو فقاع شیرین (مشکین)، حکایت کردن حاکی بودن: آب جامد چون دست ممسکان از افاضت خیز بسته هوای بارد از دم سفلگان فقاع گشوده
باز کردن سر شیشه فقاع، کار کوچکی را انجام دادن: و گر جلاب دادن را نشایم فقاعی را بدست آخر گشایم، پراکنده قطرات با فشار باطراف (همچون پراکندن قطرات فقاع)، آروغ زدن (چه نوشیدن فقاع معمولا تولید آروغ می کند)، تفاخر کردن لاف زدن: نوروز ز نار و سیب زرین بگشاد ز تو فقاع شیرین (مشکین)، حکایت کردن حاکی بودن: آب جامد چون دست ممسکان از افاضت خیز بسته هوای بارد از دم سفلگان فقاع گشوده