فدام. فدّام. صافی سر کوزه. (اقرب الموارد) ، کهنه ای که عجمان و مجوس هنگام آب خوردن بر دهان بندند. (اقرب الموارد). دهان بند عجمیان. (آنندراج). فدام. فدّام، و آن چیزی است که مجوس گاه آشامیدن بر دهان بندند. (یادداشت بخط مؤلف)
فدام. فَدّام. صافی سر کوزه. (اقرب الموارد) ، کهنه ای که عجمان و مجوس هنگام آب خوردن بر دهان بندند. (اقرب الموارد). دهان بند عجمیان. (آنندراج). فدام. فَدّام، و آن چیزی است که مجوس گاه آشامیدن بر دهان بندند. (یادداشت بخط مؤلف)
دهان، تمام آن یا زنخ با ریش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اخذه بفغمه، یعنی در سختی و مشقت انداخت او را. (ازمنتهی الارب). سخت گرفت بر او. (از اقرب الموارد)
دهان، تمام آن یا زنخ با ریش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اخذه بفغمه، یعنی در سختی و مشقت انداخت او را. (ازمنتهی الارب). سخت گرفت بر او. (از اقرب الموارد)
نام یکی از پادشاهان اشکانی است. نام صحیح او پاکر است و مورخین شرقی این اسم رامختلف نوشته اند: فقور، فغور، افقور و غیره. (ایران باستان تألیف پیرنیا ص 2348). رجوع به فغفور شود
نام یکی از پادشاهان اشکانی است. نام صحیح او پاکُر است و مورخین شرقی این اسم رامختلف نوشته اند: فقور، فغور، افقور و غیره. (ایران باستان تألیف پیرنیا ص 2348). رجوع به فغفور شود
بانگ کردن آهو بسوی بچه به نرمترین آواز. (منتهی الارب) (آنندراج) ، کف دهان. (برهان) (ناظم الاطباء) (از حاشیۀ فرهنگ اسدی) (حاشیۀ فرهنگ خطی اسدی نخجوانی) (سروری). اللغام و الحبیر، بفج. (السامی فی الاسامی) ، شخصی را نیز گویند که در اثنای حرف زدن آب از دهنش بچکد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام). کسی باشد که در وقت سخن گفتن آبش از دهان رود. (معیار جمالی). کسی که بوقت سخن گفتن خدو از دهن می آیدش گویند بفجش همی شود. (حاشیۀفرهنگ اسدی) (از سروری بنقل از شمس فخری) ، دهانی است که پیوسته آب از آن میریخته باشد. (از برهان) (از ناظم الاطباء) ، لب سطبری راگویند که از قهر و خشم فروهشته باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء) : ستم راه عدم پرسان همی رفت فروهشته ز بیمش چون شتر بفج. شمس فخری (از آنندراج) (فرهنگ نظام)
بانگ کردن آهو بسوی بچه به نرمترین آواز. (منتهی الارب) (آنندراج) ، کف دهان. (برهان) (ناظم الاطباء) (از حاشیۀ فرهنگ اسدی) (حاشیۀ فرهنگ خطی اسدی نخجوانی) (سروری). اللغام و الحبیر، بفج. (السامی فی الاسامی) ، شخصی را نیز گویند که در اثنای حرف زدن آب از دهنش بچکد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام). کسی باشد که در وقت سخن گفتن آبش از دهان رود. (معیار جمالی). کسی که بوقت سخن گفتن خدو از دهن می آیدش گویند بفجش همی شود. (حاشیۀفرهنگ اسدی) (از سروری بنقل از شمس فخری) ، دهانی است که پیوسته آب از آن میریخته باشد. (از برهان) (از ناظم الاطباء) ، لب سطبری راگویند که از قهر و خشم فروهشته باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء) : ستم راه عدم پرسان همی رفت فروهشته ز بیمش چون شتر بفج. شمس فخری (از آنندراج) (فرهنگ نظام)
دخت معدل که صحابیه بود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به الامتاع ص 392 شود، کارگاه جولاهی را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از غیاث) (از مؤید الفضلاء)
دخت معدل که صحابیه بود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به الامتاع ص 392 شود، کارگاه جولاهی را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از غیاث) (از مؤید الفضلاء)