جدول جو
جدول جو

معنی فعلات - جستجوی لغت در جدول جو

فعلات
(فَ عَ)
جمع واژۀ فعله. کارها. اعمال: تا او جزای فعلات خود بدهد. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 69) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
فعلات
جمع فعله کارها اعمال: تا او جزای فعلات خود بدید
تصویری از فعلات
تصویر فعلات
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فلات
تصویر فلات
هر یک از قسمت های مرتفع و بسیار پهناور سطح زمین که حداقل از یک طرف به زمین پست تری محدود است
تار، برای مثال تا لباس عمر اعدایش نگردد بافته / تار تار پود پود اندر فلات آن فوات (رودکی۱ - ۷۰)
فلات قاره: در علم زمین شناسی قسمتی از کف اقیانوس که متصل به خشکی ساحلی می باشد و محل ته نشت هایی است که اصل آن ها از خشکی بوده و با رودخانه ها به دریا ریخته است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علات
تصویر علات
علت ها، بیماریها، رنجها، عذرها، بهانه ها، سببها، جمع واژۀ علت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فضلات
تصویر فضلات
فضله ها، سرگینهای جانوران، زیادی ها، اضافی ها، باقی مانده چیزها، بازمانده ها، جمع واژۀ فضله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فعلا
تصویر فعلا
در حال حاضر، اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، عجالتاً، فی الحال، حالیا، اینک، همیدون، ایدر، الآن، بالفعل، کنون، همینک، ایدون، الحال، ایمه، نون، حالا
از طریق کار و عمل، عملاً
فرهنگ فارسی عمید
(عَلْ لا)
جمع واژۀ علّه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- بنوالعلات، فرزندان مرد از مادران جداگانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِلْ لا)
جمع واژۀ عله. (ناظم الاطباء)، حالات گوناگون. (اقرب الموارد) (المنجد) : در ایام امن و فراغت گوسفندان با شیر و پشم و منافعبسیار در حالات و علات یأس و نوش از مباینت و مخالفت نفوس فارغ باشند (لشکریان) . (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
تان و تانه را گویند، و آن تارهایی باشد که جولاهگان بجهت بافتن مهیا و آماده کرده باشند. (برهان). تار. تان. تانه. مقابل پود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بیابانی که خالی از آب و گیاه باشد. (غیاث از منتخب و شروح نصاب). فلاه. دشت بی آب وگیاه. بیابان بی آب. صحرای وسیعو فراخ. ج، فلوات. (فرهنگ فارسی معین) :
بریدم بدان کشتی کوه لنگر
مکانی بعید و فلاتی سحیقا.
منوچهری.
، دشتی پهناور و مرتفع. در زبانهای اروپایی پلاتو به معنی بلندی بسیار بزرگی بر روی کرۀ زمین است. مترجمان کتب اروپایی در ترجمه این کلمه لغت عربی ’فلات’ را فقط بعلت شباهت لفظی به کار برده اند، درصورتی که فلات به معنی بیابان قفر و بی آب وعلف است، و بجای پلاتو در زبان تازی ’نجد’ و ’هضبه’ و در فارسی ’پشته’ مستعمل است. به همین جهت بعضی از فضلا بر استعمال فلات به معنی پلاتو ایراد کرده اند، و برخی این تسامح را جایز شمرده اند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ مؤنث است از فلان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ ضَ)
جمع واژۀ فضله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فضله شود
لغت نامه دهخدا
(قَ شَ / شُو کَ دَ)
از قوه به فعل آمدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ / رِ کَ دَ)
عملاً. مقابل قولاً. (یادداشت مؤلف) : بر دست و زبان ایشان هرچه رفته باشد فعلاً و قولاً، هرآینه در افواه افتد. (گلستان سعدی) ، مجازاً، به معنی اکنون. فی الحال. حالا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُ عَ)
ج شعله. (ناظم الاطباء). رجوع به شعله و شعله شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
ناگهان گرفتگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مجازاً بمعنی اکنون، فی الحال، حالا، اکنون از روی فعل فعلا، حالا اکنون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلات
تصویر فلات
بیابان، صحرای وسیع
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فضله، مانده ها سرگین ها پلیدی ها یکبار فضل، باقی مانده چیزی بقیه بازمانده، جمع فضلات فضال، سرگین پلیدی غایط
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به مفعولات چون از} مفعولات {واو انداخته شود مفعلات پدید آید: (طی در مفعولات مفعلات باشد) (المعجم. چا. دانشگاه. 58)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلات
تصویر فلات
((فَ))
تار، تار پارچه. مقابل پود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلات
تصویر فلات
((فَ))
دشت بی آب و علف، دشتی که ارتفاعش از دویست تا پنج هزار متر باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معلات
تصویر معلات
((مَ))
بزرگی، شرف و رفعت، جمع معالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فضلات
تصویر فضلات
((فَ ضَ))
جمع فضله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فعلاً
تصویر فعلاً
((فِ لَ نْ))
هنوز، تاکنون، اینک، حالا، به طور موقت، موقتاً، عجالتاً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فعلاً
تصویر فعلاً
هم اینک
فرهنگ واژه فارسی سره
اکنون، الحال، این دم، اینک، حالا، عجالتاً
متضاد: بعداً، قبلاً
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بادیه، بر، بیابان، پشته، خشکی، دشت، صحرا، نجد، تار
متضاد: پود
فرهنگ واژه مترادف متضاد