فطنت. زیرکی و دانایی و تیزخاطری. (منتهی الارب). حذاقت و فهم. مقابل غباوه. ج، فطن. (از اقرب الموارد). دریافتن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادراللغۀ زوزنی) ، دانستن چیزی را. (منتهی الارب). رجوع به فطن شود
فطنت. زیرکی و دانایی و تیزخاطری. (منتهی الارب). حذاقت و فهم. مقابل غباوه. ج، فِطَن. (از اقرب الموارد). دریافتن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادراللغۀ زوزنی) ، دانستن چیزی را. (منتهی الارب). رجوع به فطن شود
فساد، تباهی، شورش، آشوب، شلوغی، محنت، عذاب، آزمایش، ابتلا، کفر، گمراهی، ضلالت، گمراه کردن، وسوسه کردن کنایه از مفتون، عاشق، برای مثال فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر / قامت است آن یا قیامت، عنبر است آن یا عبیر (سعدی۲ - ۴۵۷) فتنه جو، آشوبگر، برای مثال چشمان تو سحر اولین اند / تو فتنۀ آخرالزمانی (سعدی۲ - ۵۹۲) فتنه انگیختن (انداختن، افکندن): برپا کردن آشوب فتنه شدن: مفتون شدن، فریفته شدن، شیفته شدن
فساد، تباهی، شورش، آشوب، شلوغی، محنت، عذاب، آزمایش، ابتلا، کفر، گمراهی، ضلالت، گمراه کردن، وسوسه کردن کنایه از مفتون، عاشق، برای مِثال فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر / قامت است آن یا قیامت، عنبر است آن یا عبیر (سعدی۲ - ۴۵۷) فتنه جو، آشوبگر، برای مِثال چشمان تو سِحر اولین اند / تو فتنۀ آخرالزمانی (سعدی۲ - ۵۹۲) فتنه انگیختن (انداختن، افکندن): برپا کردن آشوب فتنه شدن: مفتون شدن، فریفته شدن، شیفته شدن
کلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، بغاز، پانه، فهانه، تنبه، مدنگ، بسکله، فردر، کلند، فروند، فلجم، کلیدان، برای مثال تو را خانه دین است و دانش درون شو / بدان خانه شو سخت کن در به فانه (ناصرخسرو - ۴۲) گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، پانه، پهانه، فهانه، بغاز، پغاز، براز
کُلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، بِغاز، پانه، فَهانه، تَنبه، مَدَنگ، بَسکَله، فَردَر، کُلَند، فَروَند، فَلجَم، کلیدان، برای مِثال تو را خانه دین است و دانش درون شو / بدان خانه شو سخت کن در به فانه (ناصرخسرو - ۴۲) گُوِه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، پانِه، پَهانِه، فَهانِه، بَغاز، پَغاز، بَراز
نام کنیزک بهرام گور است، و او چنگ را بغایت خوب مینواخت. حکایت او و قهر و غضب بهرام او را، و بر بام قصر بردن او گاو را مشهور است. (برهان) : فتنه نامی هزار فتنه در او ف تنه شاه و شاه فتنه بر او. نظامی
نام کنیزک بهرام گور است، و او چنگ را بغایت خوب مینواخت. حکایت او و قهر و غضب بهرام او را، و بر بام قصر بردن او گاو را مشهور است. (برهان) : فتنه نامی هزار فتنه در او ف تنه شاه و شاه فتنه بر او. نظامی
چوبکی باشد که درودگران در میان چوبهای بزرگ نهند، و در ولایت آذربایجان سکنه گویند. (صحاح الفرس). چوبی که میان شکاف چوب گذارند. (آنندراج) ، چوبی که در پس دروازه برای بستن در استوار کنند. (انجمن آرا) (آنندراج) : تو را خانه دین است و دانش در آن در این خانه شو سخت کن در به فانه. ناصرخسرو. ، مخفف زفانه که زبانۀ آتش و زبانۀ چوب باشد، زبانۀ ترازو. (برهان) ، چوبکی که زیر ستون نهند تا بلندتر باشد. (یادداشت بخط مؤلف). تیری که یک سر آن بر دیوار شکسته استوار کنند و سر دیگر بر زمین محکم سازند تا دیوار را از افتادن بازدارد. (فرهنگ اسدی). بنایان این مورد را شمع گویند، حوض کوچک. (برهان)
چوبکی باشد که درودگران در میان چوبهای بزرگ نهند، و در ولایت آذربایجان سکنه گویند. (صحاح الفرس). چوبی که میان شکاف چوب گذارند. (آنندراج) ، چوبی که در پس دروازه برای بستن در استوار کنند. (انجمن آرا) (آنندراج) : تو را خانه دین است و دانش در آن در این خانه شو سخت کن در به فانه. ناصرخسرو. ، مخفف زفانه که زبانۀ آتش و زبانۀ چوب باشد، زبانۀ ترازو. (برهان) ، چوبکی که زیر ستون نهند تا بلندتر باشد. (یادداشت بخط مؤلف). تیری که یک سر آن بر دیوار شکسته استوار کنند و سر دیگر بر زمین محکم سازند تا دیوار را از افتادن بازدارد. (فرهنگ اسدی). بنایان این مورد را شمع گویند، حوض کوچک. (برهان)
مدینهالحکما که پایتخت یونان باشد. (ناظم الاطباء). بیونانی نام شهری است که به عربی آن را مدینهالحکما خوانند. (آنندراج). معرب آتن است. رجوع به آتن و آطن و اطینا و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ص 188 شود
مدینهالحکما که پایتخت یونان باشد. (ناظم الاطباء). بیونانی نام شهری است که به عربی آن را مدینهالحکما خوانند. (آنندراج). معرب آتن است. رجوع به آتن و آطن و اطینا و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ص 188 شود
فطنه. زیرکی و دانایی. (غیاث). زیرکی. هوشیاری. تیزخاطری. (فرهنگ فارسی معین) : هر خردمندی که فطنتی دارد تواند دانست که حمید امیرالمؤمنین به معنی از نعوت حضرت خلافت است. (تاریخ بیهقی). وین گنه طبع را نهم که همی مایۀ فطنت و ذکا باشد. مسعودسعد. دشمن اند این ذهن و فطنت را حریفان حسد منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا. خاقانی. چون نداری فطنت ونور هدی بهر کوران روی را میزن جلا. مولوی. هستیش بیداری و فطنت دهد سهو و نسیان از دلش بیرون جهد. مولوی. وز اینجا گفته اند خداوندان فطنت و خبرت. (گلستان سعدی). اصحاب فطنت و ارباب خبرت گفته اند... (گلستان سعدی) ، دانایی. (فرهنگ فارسی معین) : با آنکه بهترین خلف دهرم آید ز فضل و فطنت من عارش. خاقانی. - عطاردفطنت، بسیار دانا. چه عطارد ستارۀ دبیران و دانشوران است: مشتری فر و عطاردفطنت است تحفه هاش از مدحت آرائی فرست. خاقانی. رجوع به فطنه شود
فطنه. زیرکی و دانایی. (غیاث). زیرکی. هوشیاری. تیزخاطری. (فرهنگ فارسی معین) : هر خردمندی که فطنتی دارد تواند دانست که حمید امیرالمؤمنین به معنی از نعوت حضرت خلافت است. (تاریخ بیهقی). وین گنه طبع را نهم که همی مایۀ فطنت و ذکا باشد. مسعودسعد. دشمن اند این ذهن و فطنت را حریفان حسد منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا. خاقانی. چون نداری فطنت ونور هدی بهر کوران روی را میزن جلا. مولوی. هستیش بیداری و فطنت دهد سهو و نسیان از دلش بیرون جهد. مولوی. وز اینجا گفته اند خداوندان فطنت و خبرت. (گلستان سعدی). اصحاب فطنت و ارباب خبرت گفته اند... (گلستان سعدی) ، دانایی. (فرهنگ فارسی معین) : با آنکه بهترین خلف دهرم آید ز فضل و فطنت من عارش. خاقانی. - عطاردفطنت، بسیار دانا. چه عطارد ستارۀ دبیران و دانشوران است: مشتری فر و عطاردفطنت است تحفه هاش از مدحت آرائی فرست. خاقانی. رجوع به فطنه شود
چوبکی که در درودگران در میان چوبهای بزرگ نهند، چوبی که در پس دروازه برای بستن در استوار کنند، چوبی که یک سر آن را بر دیوار شکسته استوار کنند و سر دیگر را بر زمین محکم سازند تا مانع افتادن دیوار شود شمع
چوبکی که در درودگران در میان چوبهای بزرگ نهند، چوبی که در پس دروازه برای بستن در استوار کنند، چوبی که یک سر آن را بر دیوار شکسته استوار کنند و سر دیگر را بر زمین محکم سازند تا مانع افتادن دیوار شود شمع
فینو کلاه کرکی یاپشمی سرخ کلاهی که با رنگ های دیگر به ویژه سیاه نیز دیده می شود گاهک زمان کوتاه دم کلاهی پشمی سرخ (غالبا) سفید یا رنگ دیگر که مصریان و بعض هندویان (و سابقا ترکان عثمانی) بر سر گذارند
فینو کلاه کرکی یاپشمی سرخ کلاهی که با رنگ های دیگر به ویژه سیاه نیز دیده می شود گاهک زمان کوتاه دم کلاهی پشمی سرخ (غالبا) سفید یا رنگ دیگر که مصریان و بعض هندویان (و سابقا ترکان عثمانی) بر سر گذارند
تکه چوبی که برای شکافتن چوب دیگر لای آن می گذارند، چوبی که پشت در می انداختند تا باز نشود، شمع، چوبی که آن را بین دیوار و زمین مایل می کنند تا دیوار فرو نریزد
تکه چوبی که برای شکافتن چوب دیگر لای آن می گذارند، چوبی که پشت در می انداختند تا باز نشود، شمع، چوبی که آن را بین دیوار و زمین مایل می کنند تا دیوار فرو نریزد