جدول جو
جدول جو

معنی فشانان - جستجوی لغت در جدول جو

فشانان
(فَ / فِ)
در حال فشاندن:
رخ باغ بد ز ابر شسته به نم
فشانان ز گل شاخ بر سر درم.
اسدی.
- آستین فشانان، بی اعتنا:
شکرفروش مصری حال مگس چه داند؟
این دست شوق بر سر وآن آستین فشانان.
سعدی.
رجوع به ترکیب های کلمه آستین شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرازان
تصویر فرازان
(پسرانه)
مرکب از فراز (جای بلند) + ان (پسوند نسبت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فشاردن
تصویر فشاردن
فشار دادن، آب یا شیرۀ چیزی را با فشار گرفتن، افشره گرفتن، افشردن، فشردن، افشاردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فشاندن
تصویر فشاندن
افشاندن، ریختن و پاشیدن، پراکنده ساختن، اوشاندن، افتالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراوان
تصویر فراوان
بسیار، زیاد، عمیق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
ریختن و پاشیدن، پراکنده ساختن، فشاندن، اوشاندن، افتالیدن
فرهنگ فارسی عمید
(زَفَ / فِ)
در حال زر افشاندن:
زرفشانان به زرد گنبد شد
تا یکی خوشدلیش در صد شد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَتْ تا)
نکیر و منکر، درم و دینار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ / هَِ دَ کَ دَ)
در زبان پهلوی افشانتن. (حاشیۀ برهان چ معین). افشاندن. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). ریختن:
فرامرز گویا که زنده نماند
فلک خار و خاشاک بر وی فشاند.
فردوسی.
بگرداندش سر ز یزدان پاک
فشاند بر آن فر زیباش خاک.
فردوسی.
ستاره چو من گل فشانده ست بر رخ
صنوبر چو من مه نهاده ست بر سر.
فرخی.
در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خورد
عنبر است او را بضاعت لؤلؤاست او را جهاز.
منوچهری.
نه نافه بیارد همه آهویی
نه عنبر فشاند همه جوذری.
منوچهری.
اهل نماند بر زمین اینت بلای آسمان
خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان.
خاقانی.
سخای ابر چون بگشاید از بند
بصد تری فشاند قطره ای چند.
نظامی.
فشاندند آب و گل بر چهرۀ ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه.
نظامی.
می آوردند و در می دل نشاندند
گل آوردند و بر گل می فشاندند.
نظامی.
مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر خلقت خود می تند.
مولوی.
بر آن خورد آخر که بیخی نشاند
کسی برد خرمن که تخمی فشاند.
سعدی.
آبی به روزنامۀ اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او.
حافظ.
ستارۀ شب هجران نمی فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن.
حافظ.
- برفشاندن، بیرون ریختن. بیرون پاشیدن. مجازاً آنچه در دل داشتن گفتن:
دبیر جهاندیده را پیش خواند
دل آگنده بودش همی برفشاند.
فردوسی.
رجوع به کلمه ’برفشاندن’ و معانی دیگر ’فشاندن’ شود.
، نثار کردن:
چو کشواد و خراد و برزین گو
فشاندند گوهر بر آن تاج نو.
فردوسی.
همان نیز صد بدره دینار زرد
فشانم بر این گنبد لاجورد.
فردوسی.
بیاراست ایوان و بزم شهی
بسی گنج کرد از فشاندن تهی.
اسدی.
بر شاه کیان گهر فشانم
کو را گهر کیان ببینم.
خاقانی.
هر ذره که بر تو می فشاند
لطفی بکن ای نگار برگیر.
خاقانی.
به هر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی.
نظامی.
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم.
سعدی.
- برفشاندن، فشاندن. نثار کردن:
می آورد و رامشگران را بخواند
به خوانندگان بر درم برفشاند.
فردوسی.
خورشید بر عمامۀ او برفشانده تاج
برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان.
خاقانی.
- جان فشاندن، جان فدا کردن. جان نثار کردن:
شه زابلش تور خواندی همی
ز شادی بر او جان فشاندی همی.
فردوسی.
بدین مژده گر جان فشانم رواست
که این مژده آسایش جان ماست.
فردوسی.
الصبوع ای دل که جان خواهم فشاند
دست هستی بر جهان خواهم فشاند.
خاقانی.
- دل فشاندن، جان فشاندن. دل سپردن. دل بستن:
به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند برتو
اگرش قبول کردی خبری فرست ما را.
خاقانی.
- دینار فشاندن، دینار نثار کردن. دینار بخشیدن:
تو به دینار فشاندن بشکستی همه را
شاه دینارفشان باید وبدخواه شکن.
قطران.
- روان برفشاندن، جان فشاندن. جان نثار کردن:
من در اندیشۀ آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم.
سعدی.
، اسراف کردن. زیاده خرج کردن:
هزینه چنان کن که بایدت کرد
نباید فشاند و نباید فشرد.
فردوسی.
، تکاندن و فروریختن. (یادداشت مؤلف) :
نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشان
تا فروریزد گرد سیه مشک بتنگ.
فرخی.
بر آن کس کآسیا گردی نشاند
نماند گرد چون خود رافشاند.
نظامی.
- گرد فشاندن، فروریختن غبار و جز آن:
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم.
حافظ.
، فروریختن. فروباریدن:
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی.
نظامی.
وآن کوکب دیگپایه کردار
در دیگ فلک فشاند افزار.
نظامی.
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان.
خاقانی.
جانها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبابگو.
حافظ.
اگر شراب خوری جرعه ای فشان برخاک
از آن گناه که نفعی رسد بغیر چه باک ؟
حافظ.
- برفشاندن، فروباریدن. فروریختن. فشاندن:
زرگر فروفشاند کرف سیه به سیم
من بازبرفشاندم سیم زده به کرف.
کسائی.
چوآن نامۀ شاه بابک بخواند
بسی خون ز مژگان به رخ برفشاند.
فردوسی.
- درفشاندن، برفشاندن. فروریختن:
دست خزان درفشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن برگشاد گوی گریبان نار.
خاقانی.
، افکندن. انداختن:
اگر جزبه حق میرود جاده ات
در آتش فشانند سجاده ات.
سعدی.
، باد دادن خرمن و جز آن:
به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند.
اسدی.
، تکان دادن و جنبانیدن:
تا مریم نخل خشک بفشاند
خرمای تر از میان فروریخت.
خاقانی.
- آستین برفشاندن، با حرکت دست اشاره کردن و اجازه دادن:
زمانی سرش در گریبان بماند
پس آنگه بعفو آستین برفشاند.
سعدی.
سخن گفت ودامان گوهر فشاند
بلطفی که شه آستین برفشاند.
سعدی.
به یغما ملک آستین برفشاند
وز آنجا به تعجیل مرکب براند.
سعدی.
رجوع به ’آستین’ شود.
- ، کنایت از بی اعتنایی و بی میلی است:
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی.
سعدی.
چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمی کند عشق گرفته دامنم.
سعدی.
رجوع به ذیل آستین شود.
- پرفشاندن، حرکت دادن بال و پر. پرواز کردن:
تذروان بر ریاحین پر فشانده
ریاحین در تذروان پر نشانده.
نظامی.
- دست برفشاندن، حرکت دادن دست. رقصیدن:
ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست.
سعدی.
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را
محتسب گر می خورد معذور دارد مست را.
سعدی.
- دست فشاندن، بی اعتنایی کردن. آستین فشاندن:
رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه.
نظامی.
- سر دست برفشاندن، حرکت دادن دست. اجازه دادن شاه یا فرماندهی با حرکت دست:
ملک در سخن گفتنش خیره ماند
سر دست فرماندهی برفشاند.
سعدی.
- سر و دست برفشاندن، بی اعتنایی کردن. رو گرداندن:
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یکدل سر و دست برفشانی.
سعدی.
- ، صرف نظرکردن و گذشتن از چیزی:
اگر درویش در حالی بماندی
سر و دست از دو عالم برفشاندی.
سعدی.
رجوع به افشاندن، فشانیدن و فشان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در حال افشاندن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فشافاش
تصویر فشافاش
آواز تیر که پیاپی اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
آلت سنگ اندازی که از رسن دوتاه (پشمی یا ابریشمی) سازند و بدان سنگ اندازند. توضیح بعض استادان فلاخن را با من و گلشن قافیه کرده اند ازینرو بعضی فلاخن بضم خای معجمه - که مشهور است - خطا دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراتان
تصویر فراتان
از ریشه پارسی فرات و اروند (دجله دیگلت و دیگتل تیگرا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراوان
تصویر فراوان
وافر، کثیر، بسیار، بحد وفور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشکنان
تصویر خشکنان
نانی که با آرد و روغن و شکر پزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمانان
تصویر رمانان
فرانسوی بازمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشامان
تصویر آشامان
درحال آشامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذانان
تصویر اذانان
تثنیه اذان (در حالت رفعی) : اذان و اقامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتانان
تصویر فتانان
زر و سیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
ریختن و پاشیدن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلاخان
تصویر فلاخان
((فَ لَ))
فلاخن، قلاب سنگ، ابزاری برای پرتاب کردن سنگ و آن رشته ای بوده که آن را از نخ یا ابریشم می بافتند، فلخم، فلخمه، فلماخن، فلخمان، پلخم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فشاردن
تصویر فشاردن
((فِ دَ))
عصاره گرفتن، محکم کردن، افشردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فشافاش
تصویر فشافاش
((فَ))
آواز پرتاب شدن پیاپی تیر از کمان، فشافش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراوان
تصویر فراوان
((فَ))
بسیار، زیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشکنان
تصویر خشکنان
نانی که با آرد و روغن و شکر پزند، نانی که بدون خورش بخورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
((اَ دَ))
ریختن و پاشیدن، کنایه از خرج کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
منتشر کردن، انتشار، ساطع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فراوان
تصویر فراوان
Lavish, Abounding, Abundant, Bountiful, Abundantly, Copious, Plentiful, Profuse, Superabundant
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فراوان
تصویر فراوان
abondant, abondamment, copieux, somptueux, profus, superabondant
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از فراوان
تصویر فراوان
abundante, abundantemente, copioso, luxuoso, profuso, superabundante
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فراوان
تصویر فراوان
изобильный , обильно , обильный , расточительный , чрезмерный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فراوان
تصویر فراوان
reichlich, verschwenderisch, überreichlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فراوان
تصویر فراوان
obfity, obficie, wystawny, nadmiarowy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فراوان
تصویر فراوان
рясний , рясно , багатий , багатий , пишний , обильний , надмірний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فراوان
تصویر فراوان
abundante, abundantemente, copioso, lujoso, profuso, superabundante
دیکشنری فارسی به اسپانیایی