جدول جو
جدول جو

معنی فشان - جستجوی لغت در جدول جو

فشان
(فَ / فِ)
ریزنده و ریزان. (برهان). در بعضی کلمات مرکب به معنی فشاننده آید. (فرهنگ فارسی معین) :
- آتش فشان، آتشبار. آنچه از خود آتش بیفشاند:
سوی شاه شد، داغ بردل، کشان
شتابنده چون برق آتش فشان.
نظامی.
که از روم و رومی نمانم نشان
شوم بر سر هردو آتش فشان.
نظامی.
- جانفشان، فدایی. جانباز. در حال جانبازی:
آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن
این که خاقانی است دانم جانفشان است از غمت.
خاقانی.
- دامن فشان، در حال اعراض و روگردانی:
بر آن گفته کردند دامن فشان...
نظامی.
- درفشان، مجازاً. اشکریزان.
- ، سخن شیوا و روان گویان: دهان درفشان.
- زرفشان، در حال فروریختن پول و زر:
خبر داد از آن گوهر زرفشان.
نظامی.
- شکرفشان، شکرریزان. خندان:
سر زلف در عطف دامن کشان
ز چهره گل از خنده شکرفشان.
نظامی.
شیرین تر از این سخن نباشد
الادهن شکرفشانت.
نظامی.
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی.
سعدی.
لعل چو لب شکرفشانت
در طبلۀ گوهری ندیدم.
سعدی.
- طبرزدفشان، شکرفشان. شیرین:
فقاع گلابی و گلشکری
طبرزدفشان از دم عنبری.
نظامی.
- عنبرفشان، خوشبوی. مانند مشک فشان:
سرآغوش و گیسوی عنبرفشان...
نظامی.
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید.
سعدی.
این باد روح پرور از انفاس صبحدم
گویی مگر ز طرۀ عنبرفشان اوست.
سعدی.
- گلفشان، گلریز:
خاک سبزاورنگ و باد گلفشان و آب خوش
ابر مرواریدباران و هوای مشکبوست.
سعدی.
چو تو درخت دلستان تازه بهار و گلفشان
حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری.
سعدی.
- گوهرفشان:
ز بس گوهر گوش گوهرفشان
شده چشم بیننده گوهرنشان.
نظامی.
بیا ساقی آن آب گوهرفشان....
نظامی.
- مشک فشان، مشک افشان. خوشبو. مشکبار:
نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز
که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای.
سعدی.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد.
حافظ.
رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
فشان
(فَ)
به معنی چشان است و گرز را گویند. (انجمن آرا از فرهنگ جهانگیری). لغتی است بی شاهد در یک نسخه به معنی گذر و در دو نسخۀ دیگر به معنی گرز است و الله اعلم. (از برهان). مؤلف انجمن آرا پشان و فشان را به معنی گرز و گذر هر دواشتباه دانسته و مؤلف آن را به معنی ’گز’ صحیح دانسته است. (نقل به اختصار از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
فشان
(فَ جِ)
دهی است بخش خفر شهرستان جهرم، دارای 325 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه قره آغاج و محصول عمده اش غله، برنج، بادام، خرما و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
فشان
ریزنده و ریزان، آتش فشان، جان فشان
تصویری از فشان
تصویر فشان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وشان
تصویر وشان
(دخترانه)
، افشان، کاشتن، تکان شدید (نگارش کردی: وهشان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افشان
تصویر افشان
(دخترانه)
پاشیدن، آشفته و پریشان (در مورد زلف به کار می رود)، ریشه افشاندن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فغان
تصویر فغان
(دخترانه)
افغان شیون، فریاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فشار
تصویر فشار
نیرویی که همراه با شدت بر کسی یا چیزی وارد شود، کنایه از رنج روحی یا جسمی، در علوم سیاسی اعمال خشونت در فعالیت های سیاسی مثلاً گروه فشار، کنایه از اصرار، پافشاری
فشار اسمزی: در علم فیزیک فشاری که بعضی مواد مانند قند، نمک، اوره با آن آب را از لای غشایی که آن ها را از آب جدا کرده به سوی خود می کشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جشان
تصویر جشان
چوب گز که با آن پارچه یا زمین یا چیز دیگر را اندازه می گیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشان
تصویر کشان
پسوند متصل به واژه به معنای کشاننده مثلاً دامن کشان
در حال کشیدن و بردن
کشان کشان
کشان کشان: در حال کشیدن و بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افشان
تصویر افشان
پراکنده، بن مضارع افشاندن، پریشان مثلاً زلف افشان،
پسوند متصل به واژه به معنای افشاننده مثلاً آتش افشان، بذرافشان، درافشان، شکرافشان، گل افشان،
پسوند متصل به واژه به معنای افشاندن مثلاً زرافشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فدان
تصویر فدان
مزرعه، جای کشت و زرع، کشتزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشان
تصویر چشان
چشاندن، چشنده، در حال چشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فغان
تصویر فغان
آه، ناله، بانگ، فریاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسان
تصویر فسان
سوهان، سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فسن، سان، سان ساو، سنگ ساو، سامیز، مسنّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشان
تصویر نشان
علامت، قطعه فلزی که غالباً از طلا، نقره یا برنز به شکل های مختلف ساخته می شود و در برابر خدمات اشخاص یا برای احترام و قدردانی از ورزشکاران، فضلا و دانشمندان به آنان داده می شود و آن را در بعضی مواقع جلو سینۀ خود می زنند، مدال، اثر، آرم مثلاً نشان استاندارد
هدف گیری، مشخصات، نشانی
جای زخم
دلیل، برهان، یادگار
زینت، نوع
مشهور، پرآوازه
پسوند متصل به واژه به معنای نشاننده مثلاً آتش نشان
نشان دادن: چیزی یا کسی را به کس دیگر نمایاندن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
پراکنده. منتشر. متفرق. پاشان. (ناظم الاطباء). افشانیده شده. (آنندراج). ریزان. ریزنده. (از مؤید الفضلاء).
- افشان فروریختن بول، بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران. (یادداشت مؤلف).
- افشان کردن زلف یا گیسو، پراکنده کردن آن بصورتی مطبوع. (یادداشت مؤلف).
- افشان کردن نقره، پراکنده و منتشر کردن آن:
گل گل عرق که بر رخ پرخال کرده ای
افشان نقره بر ورق آل کرده ای.
محمدرضا فکری (از آنندراج).
- آستین افشان، آستین ریزان.
- ابریشمی افشان، ابریشمی فروریخته و پراکنده.
- اشک افشان، اشک ریزان.
- بذرافشان، تخم افشان. در حال ریختن بذر.
- تخم افشان، بذرافشان. رجوع به این ترکیب شود.
- جان افشان، جان ریزان. جان فداکنان:
جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر
زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را.
سعدی.
- خون افشان، خون ریزان. خون ریزنده.
- خوی افشان، عرق ریزان. خوی ریزان.
- دامن افشان، دامن ریزان.
- درافشان، درریزان:
سر تیغ هر سو درافشان گرفت.
(گرشاسب نامه).
دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درافشان بود چشمم کاندرون سیماب داشت.
سعدی.
ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درافشان نظری از سر رأفت.
سعدی.
- دست افشان،افشاندن دست. دست افشانی:
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان در عرش دست افشان کنند.
حافظ.
- زرافشان، زر ریختن. پراکنده کردن زر:
سران عرب را زرافشان او
سرآورد بر خط فرمان او.
نظامی.
- زلف افشان، گیسوافشان.
- زلف افشان (به اضافه) ، موی پراکنده و فروریخته.
- سرافشان، قطع سر. بریدن و افکندن سر:
سپیده دمان هست مهمان من
بخنجر ببیند سرافشان من.
فردوسی.
- شکرافشان، شکرریز:
درخشان شده می چو روشن درفش
قدح شکرافشان و می نوش بخش.
نظامی.
- عبیرافشان، عبیرریز.
- عنبرافشان، عنبرریز. بوی خوش افشان.
- قطره افشان، قطره ریز. نم نم ریزان:
نیست در روزگار همت او
قطره افشان سحاب نیسانی.
محمدقلی سلیم (ازشعوری).
- گل افشان، ریختن گل و ریزش آن:
گل افشان تر از ماه اردی بهشت.
نظامی.
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان.
؟
- گوهرافشان، ریزش و نثار گوهر:
تماشای دریای خزران کنم
ز جرعه بر او گوهرافشان کنم.
نظامی.
بر آن گوهری گوهرافشان شدند.
نظامی.
- گهرافشان، گهرریزان.
- مشک افشان، مشک ریزان.
- موی افشان، موی فروریخته و پراکنده.
- موی یا ابریشمی افشان، فروآویخته و پراکنده از یکدیگر. (یادداشت مؤلف).
- مویهای افشان، مویهای فروریخته و پراکنده.
- نورافشان، نورریزان.
و نیز: آتش افشان، بهارافشان، پرافشان، پیکان افشان، ستم افشان، ترنم افشان، راحت افشان، ستاره افشان، سجده افشان، سرافشان، سرکه افشان، از ترکیبات معروف است. (آنندراج).
، مرد دراز و برآمده دندان پیشین، مرد پراکنده دندان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جفت گاو اندازه ای است، خیش چوبی که بر گردن گاو نهند مزرعه، مقیاس سطح و آن معادل 400 قصبه مربع است
فرهنگ لغت هوشیار
شهر آشوب، دزد، دیو، زرگر سخت فتنه جو فتنه انگیز، آنکه به جمال خویش مردم را مفتون سازد سخت زیبا و دلفریب آشوبگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنان
تصویر فنان
پر فند، گور خر
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته از فلن و همان بهمان بیستار شخص غیر معلوم بهمان: گفت فلان را با فلان چه نسبت ک توضیح فارسیان به فتح استعمال می کنند و خطاست. شخص غیر معلوم، بهمان، اشاره به شخص غیر معلوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فشیان
تصویر فشیان
بیهوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فغان
تصویر فغان
کلمه تاسف یعنی آه، ای فریاد، دردا، امان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فران
تصویر فران
از ریشه فرانسوی در تازی تنور دار نانوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشان
تصویر خشان
جمع خشن، درشت ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفان
تصویر شفان
نمباد باد نمدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشان
تصویر چشان
چشنده، در حال چشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جشان
تصویر جشان
گز استادن خیاط و بنا چوبی که بدان زمین و امثال آنرا پیمایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشان
تصویر اشان
مخفف ایشان، آنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشان
تصویر افشان
پراکنده، منتشر، متفرق
فرهنگ لغت هوشیار
هزار گوشان از گیاهان گیاهی بی برگ که به درخت مجاور می پیچد، فاشرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشان
تصویر افشان
((ری. اِفا.))
در بعضی کلمات مرکب به معنی افشاینده آید، آتش فشان، گل افشان، زرافشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فشار
تصویر فشار
اختناق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نشان
تصویر نشان
مهر، آیت، آرم
فرهنگ واژه فارسی سره
پراکندگی، نثار
فرهنگ واژه مترادف متضاد