فراخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : در هر یک سرایی فسیح و خطه ای وسیع می بایست از جهت فیالان و مرتبان طعام و کافلان حوائج. (ترجمه تاریخ یمینی). به موضعی فسیح عریض میرود. (ترجمه تاریخ یمینی). - فسیح امل، پرآرزو. گشاده آرزو: قوی دل و فسیح امل روی بازنهاد. (کلیله و دمنه)
فراخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : در هر یک سرایی فسیح و خطه ای وسیع می بایست از جهت فیالان و مرتبان طعام و کافلان حوائج. (ترجمه تاریخ یمینی). به موضعی فسیح عریض میرود. (ترجمه تاریخ یمینی). - فسیح امل، پرآرزو. گشاده آرزو: قوی دل و فسیح امل روی بازنهاد. (کلیله و دمنه)
آثار و بقایای موجودات زندۀ دوران های قدیم مانند استخوان، دندان، صدف و امثال آن ها که در داخل پوستۀ زمین باقی مانده است، سنگواره، کنایه از کسی یا چیزی که از کار افتاده و بسیار قدیمی است، بسیار پیر، فاقد پویایی مثلاً کارمندان این اداره دیگر در این اتاق ها فسیل شده اند
آثار و بقایای موجودات زندۀ دوران های قدیم مانند استخوان، دندان، صدف و امثال آن ها که در داخل پوستۀ زمین باقی مانده است، سنگواره، کنایه از کسی یا چیزی که از کار افتاده و بسیار قدیمی است، بسیار پیر، فاقد پویایی مثلاً کارمندان این اداره دیگر در این اتاق ها فسیل شده اند
زبان آور. (منتهی الارب). دارای فصاحت: رجل فصیح. (از اقرب الموارد) : وزیر پرسید که امیران را چون ماندید؟... دانشمند به سخن آمد و فصیح بود. (تاریخ بیهقی). فصیحی کو سخن چون آب گفتی سخن با او به اصطرلاب گفتی. نظامی. گر ز فرید در جهان نیست فصیح تر کسی رد مکنش که در سخن هست زبانش لال تو. عطار. هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح کو را جز این مبالغۀ مستعار نیست. سعدی. من در همه قولها فصیحم در وصف شمایل تو اخرس. سعدی. رجوع به فصاحت شود، ماننده سخن را آنجا که خواهد. (منتهی الارب). ج، فصحاء، فصح، فصاح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه سخن را هر کجا خواهد رساند. (ناظم الاطباء) ، لفظ که حسن و خوبی آن بسمع دریافت شود، لسان فصیح، زبان تیز. (منتهی الارب). روان. (از اقرب الموارد) : لقایی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت. (تاریخ بیهقی). بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش بر شعر سخف کرده دل و خاطر منیر. ناصرخسرو. ، لبن فصیح، شیر کف برگرفته. (منتهی الارب). رجوع به فصاحت شود
زبان آور. (منتهی الارب). دارای فصاحت: رجل فصیح. (از اقرب الموارد) : وزیر پرسید که امیران را چون ماندید؟... دانشمند به سخن آمد و فصیح بود. (تاریخ بیهقی). فصیحی کو سخن چون آب گفتی سخن با او به اصطرلاب گفتی. نظامی. گر ز فرید در جهان نیست فصیح تر کسی رد مکنش که در سخن هست زبانش لال تو. عطار. هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح کو را جز این مبالغۀ مستعار نیست. سعدی. من در همه قولها فصیحم در وصف شمایل تو اخرس. سعدی. رجوع به فصاحت شود، ماننده سخن را آنجا که خواهد. (منتهی الارب). ج، فصحاء، فُصُح، فصاح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه سخن را هر کجا خواهد رساند. (ناظم الاطباء) ، لفظ که حسن و خوبی آن بسمع دریافت شود، لسان فصیح، زبان تیز. (منتهی الارب). روان. (از اقرب الموارد) : لقایی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت. (تاریخ بیهقی). بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش بر شعر سخف کرده دل و خاطر منیر. ناصرخسرو. ، لبن فصیح، شیر کف برگرفته. (منتهی الارب). رجوع به فصاحت شود
اصلش از اردستان از توابع اصفهان و کیفیت سایر احوالش از نظر پنهان است. این دو مطلع از اوست: گهی که بر دلت از دیگری غباری هست مگر بخاطرت آید که خاکساری هست. و دیگر: کدام دل که بر او زخمی از خدنگ تو نیست تو صلح اگر نکنی کس حریف جنگ تو نیست. (از آتشکدۀ آذر چ سنگی ص 184)
اصلش از اردستان از توابع اصفهان و کیفیت سایر احوالش از نظر پنهان است. این دو مطلع از اوست: گهی که بر دلت از دیگری غباری هست مگر بخاطرت آید که خاکساری هست. و دیگر: کدام دل که بر او زخمی از خدنگ تو نیست تو صلح اگر نکنی کس حریف جنگ تو نیست. (از آتشکدۀ آذر چ سنگی ص 184)