جدول جو
جدول جو

معنی فسیح - جستجوی لغت در جدول جو

فسیح
فراخ، وسیع، جای فراخ
تصویری از فسیح
تصویر فسیح
فرهنگ فارسی عمید
فسیح(فَ)
فراخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : در هر یک سرایی فسیح و خطه ای وسیع می بایست از جهت فیالان و مرتبان طعام و کافلان حوائج. (ترجمه تاریخ یمینی). به موضعی فسیح عریض میرود. (ترجمه تاریخ یمینی).
- فسیح امل، پرآرزو. گشاده آرزو: قوی دل و فسیح امل روی بازنهاد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
فسیح
جای وسیع و فراخ
تصویری از فسیح
تصویر فسیح
فرهنگ لغت هوشیار
فسیح((فَ))
فراخ، جای فراخ و وسیع
تصویری از فسیح
تصویر فسیح
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسیح
تصویر مسیح
(پسرانه)
لقب عیسی، به معنی مسح شده، منجی، نجات دهنده، لقب عیسی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فصیح
تصویر فصیح
(پسرانه)
دارای فصاحت، ویژگی سخن روشن و آشکار و دور از ابهام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فسیل
تصویر فسیل
آثار و بقایای موجودات زندۀ دوران های قدیم مانند استخوان، دندان، صدف و امثال آن ها که در داخل پوستۀ زمین باقی مانده است، سنگواره، کنایه از کسی یا چیزی که از کار افتاده و بسیار قدیمی است، بسیار پیر، فاقد پویایی مثلاً کارمندان این اداره دیگر در این اتاق ها فسیل شده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فضیح
تصویر فضیح
رسوا، آنکه کار زشتش فاش شود و نزد مردم شرمنده و بی آبرو شود، بی آبرو، بدنام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسیل
تصویر فسیل
فسیله ها، نهال ها، نهال های خرما، جمع واژۀ فسیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فصیح
تصویر فصیح
ویژگی کسی که خوب سخن بگوید و کلامش بدون ابهام باشد، همراه با شیدایی
فرهنگ فارسی عمید
(یِ)
فائح. رجوع به فائح شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
زبان آور. (منتهی الارب). دارای فصاحت: رجل فصیح. (از اقرب الموارد) : وزیر پرسید که امیران را چون ماندید؟... دانشمند به سخن آمد و فصیح بود. (تاریخ بیهقی).
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی.
نظامی.
گر ز فرید در جهان نیست فصیح تر کسی
رد مکنش که در سخن هست زبانش لال تو.
عطار.
هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح
کو را جز این مبالغۀ مستعار نیست.
سعدی.
من در همه قولها فصیحم
در وصف شمایل تو اخرس.
سعدی.
رجوع به فصاحت شود، ماننده سخن را آنجا که خواهد. (منتهی الارب). ج، فصحاء، فصح، فصاح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه سخن را هر کجا خواهد رساند. (ناظم الاطباء) ، لفظ که حسن و خوبی آن بسمع دریافت شود، لسان فصیح، زبان تیز. (منتهی الارب). روان. (از اقرب الموارد) : لقایی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت. (تاریخ بیهقی).
بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش
بر شعر سخف کرده دل و خاطر منیر.
ناصرخسرو.
، لبن فصیح، شیر کف برگرفته. (منتهی الارب). رجوع به فصاحت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَوْ وُ)
وسعت دادن در مجلس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فراخ کردن و فراخی. (غیاث اللغات) (آنندراج). توسیع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ حَ)
فراخ. (غیاث). رجوع به فسیح شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
اصلش از اردستان از توابع اصفهان و کیفیت سایر احوالش از نظر پنهان است. این دو مطلع از اوست:
گهی که بر دلت از دیگری غباری هست
مگر بخاطرت آید که خاکساری هست.
و دیگر:
کدام دل که بر او زخمی از خدنگ تو نیست
تو صلح اگر نکنی کس حریف جنگ تو نیست.
(از آتشکدۀ آذر چ سنگی ص 184)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فسیح. رجوع به فسیح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فسیط
تصویر فسیط
بریده جدا شده، دمچه خرما، چیده ناخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسیح
تصویر مسیح
شخص صدیق، مسح شده و لقب حضرت عیسی (ع) میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسیح
تصویر کسیح
زمینگیر، ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسیخ
تصویر فسیخ
سست کار فرو گذارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسید
تصویر فسید
تباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفسیح
تصویر تفسیح
فراخی و فراخ کردن، توسیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسیس
تصویر فسیس
سست خرد، سست اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسیق
تصویر فسیق
فاسق بنگرید به فاسق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسیل
تصویر فسیل
آثار و بقایای موجودات زنده قدیم مانند استخوان، دندان، صدف و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضیح
تصویر فضیح
رسوا، ولگسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فساح
تصویر فساح
پهناور جای فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
بوی خوش دهنده: در اثنا قصیده ای که به ثنای فایحش موشح دارم، مستمع
فرهنگ لغت هوشیار
گلیم گنده، گوال (جوال تازی گشته)، چوخای ستبر، تیر بی برد تیری از تیرهای منگ (قمار) که هیچگاه برد نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصیح
تصویر فصیح
زبان آور، خوش سخن، دارای فصاحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فایح
تصویر فایح
((یِ))
بوی خوش دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فصیح
تصویر فصیح
((فَ))
زبان آور، خوش سخن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فسیل
تصویر فسیل
((فُ))
سنگواره، بقایای موجودات زنده دوران گذشته که در طبقات مختلف زمین به جا مانده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسیح
تصویر مسیح
((مَ))
کسی که با روغن مقدس مسح شده باشد، مرد بسیار سفر، نام حضرت عیسی
فرهنگ فارسی معین
شیوا، فصیح
دیکشنری اردو به فارسی