جدول جو
جدول جو

معنی فسیا - جستجوی لغت در جدول جو

فسیا
اسم عبرانی قاقله است. (تحفۀ حکیم مؤمن). برومی زفت است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آسیا
تصویر آسیا
دستگاهی که به وسیلۀ آن غلات را آرد کنند، جایی که غلات را آرد می کنند، طاحون،
از لوازم برقی منزل که مواد غذایی را پودر یا نرم می کند،
در علم زیست شناسی دندان آسیا، دندان های عقب دهان که دارای تاج پهن و ناهموار است. نوع کوچک آن دارای یک ریشه است و بزرگ آن دو یا سه ریشه دارد و تعداد آن ها در هر فک ده عدد است، نوع بزرگ آن را دندان کرسی هم می گویند
آسیای آبی: آسیابی مرکب از دو سنگ مسطح و گرد است که در روی هم قرار می گیرد و سنگ بالایی به قوۀ آب حرکت می کند
آسیای بادی: آسیابی که با نیروی باد کار می کند
آسیای دودی: آسیابی که با نیروی مکانیکی کار می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسای
تصویر فسای
فساییدن، پسوند متصل به واژه به معنای فساینده مثلاً مارفسای، مردم فسای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسیح
تصویر فسیح
فراخ، وسیع، جای فراخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسیل
تصویر فسیل
آثار و بقایای موجودات زندۀ دوران های قدیم مانند استخوان، دندان، صدف و امثال آن ها که در داخل پوستۀ زمین باقی مانده است، سنگواره، کنایه از کسی یا چیزی که از کار افتاده و بسیار قدیمی است، بسیار پیر، فاقد پویایی مثلاً کارمندان این اداره دیگر در این اتاق ها فسیل شده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسیل
تصویر فسیل
فسیله ها، نهال ها، نهال های خرما، جمع واژۀ فسیله
فرهنگ فارسی عمید
(اَسْ)
سیاه در مقابل سفید. (برهان) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
بلغت زندو پازند بمعنی سینه است که بعربی صدر خوانند. (برهان) (انجمن آرای ناصری). این کلمه هزوارش است و در اصل آسیا ست که در پهلوی ور گویند بمعنی بر و سینه
لغت نامه دهخدا
کلمه منحوت، از لای عرب + چسبیدن فارسی، غیرمرتبط: تهمتهای لایتچسبک، دعواهای لایتچسبک، استدلالهای لایتچسبک
لغت نامه دهخدا
هر یک از دندانهای سرپخ و درشت که خوردنی خشک و سخت را نرم و خرد کند، و شمار آن در آدمیان بیست باشد، ده در فک زبرین و ده دیگر در فک زیرین و جای آنها در پی ضواحک است، و نام هر یک از آن ده کرسی و به عربی طاحنه و رحی و مجموع آن طواحن و ارحاء باشد
لغت نامه دهخدا
(آسیا)
دستگاهی خرد کردن و آرد کردن حبوب یا گچ و آهک و مانند آن، یا گرفتن روغن و شیرۀ نبات و جز آن را. رحی. طاحونه. آس.آسیاو. این کلمه بر همه انواع از بادی و آبی و دستی و ستوری اطلاق شود: و ایشان را (مردم سیستان را) آسیاها است بر باد ساخته. (حدودالعالم).
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی بکرانه.
کسائی.
چونکه یکی تاج و بساک ملوک
باز یکی کوفتۀ آسیاست.
کسائی.
هم اندر دژش کشتمند و گیا
درخت برومند و هم آسیا.
فردوسی.
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پرّۀ آسیا.
فردوسی.
چه جای نشست تو بود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا؟
فردوسی.
بدو گفت کای شاه خورشیدروی
بدین آسیا چون رسیدی بگوی.
فردوسی.
همی تاخت جوشان چو از ابر برق
یکی آسیا دید بر آب زرق
فرود آمد از اسب شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان.
فردوسی.
چنان برخروشیدم از پشت زین
که چون آسیا شد بر ایشان زمین.
فردوسی.
یکی آسیا دید در پیش ده
نشسته پراکنده مردان مه.
فردوسی.
یکی کوهش آمد به ره پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا.
فردوسی.
که در آسیاماهروی ترا
جهاندار و دیهیم جوی ترا
بدشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.
فردوسی.
آسمان آسیای گردان است
آسمان آسمان کند هزمان.
لبیبی.
تا دل من آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا (بر) سر مرا.
لبیبی.
دوستا جای بین و مرد شناس
شد نخواهم به آسیای تو آس.
لبیبی.
آسیای زودگرد است این فلک
زو نشاید بود شاد و نی حزین.
ناصرخسرو.
این جای فنائی چه آسیائیست
آن دیگر بی شک چو آسیا نیست.
ناصرخسرو.
بسنگ آسیا ماند بگردش
فرود آید همی چون سنگ بر سر.
ناصرخسرو.
چیست بنگر ز آسیا مر آسیابان را، غله
گر نبایستیش غلّه آسیا ناراستی.
ناصرخسرو.
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بیگمان روزی فروکوبد سر موش آسیا.
ناصرخسرو.
چرخ است خراس آسیارو
چه کهنه چه نو در آسیا جو.
امیرخسرو.
گفت مرد آن بود که درهمه وقت
سنگ زیرین آسیا باشد.
کمال اسماعیل.
- آسیا بخون گردانیدن، خلقی عظیم را در یک جای بکشتن.
- آسیا بخون گشتن، قتل و کشتاری سخت و عظیم روی دادن:
از ایشان (از ترکان) بکشتند چندان سپاه
کزآن تنگ شد جای آوردگاه
چنان خون همی رفت بر کوه و دشت
کزآن آسیاها بخون در بگشت.
دقیقی.
بخون غرقه شد خاک و سنگ و گیا
بگشتی بخون گر بدی آسیا.
فردوسی.
دل بر این گنبد گردنده منه کاین دولاب
آسیائی است که بر خون عزیزان گردد.
عبید زاکانی (از کلیات).
- از آسیا بانگ بودن، در امری خرد یا بزرگ بی ارزترین حصه و سهل فعل و عمل را داشتن:
باتو باشم درست و ششدانگم
بی تو باشم از آسیا بانگم.
سنائی.
- در آسیای روزگار بگشتن، بتصاریف و تحولات و مصائب آن دچار شدن: و از پس برافتادن، سپاه سالار غازی سعید در آسیای روزگار بگشت و خاست و افتاد و بر شغل بود و نبود. (تاریخ بیهقی).
- ریش را در آسیا سفید کرده بودن، با سالخوردگی بی تجربه و جاهل بودن.
، بتسامح، سنگ آسیا. آسیاسنگ. حجر طاحونه. رحی. (السامی فی الاسامی). لافظه. (السامی فی الاسامی) :
با گران جان مگوی هرگز راز
کآسیا چون دو شد شود غماز.
سنائی.
مابین آسمان و زمین جای عیش نیست
یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟
سعدی.
- آسیا، آسیای فلک، آسیای چرخ، آسمان:
ای خردمند پس گمان تو چیست
کاین دوان آسیا کی آساید؟
ناصرخسرو.
غافل کی بود خداوند از آنچ
رفت در این سبز و بلند آسیاش ؟
ناصرخسرو.
چندین همی بقدرت او گردد
این آسیای تیزرو بی در.
ناصرخسرو.
این آسیا دوان و در او من نشسته پست
ایدون سپیدسار در این آسیا شدم.
ناصرخسرو.
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای.
مسعودسعد.
- آسیا، آسیای معده، مجازاً، معده. جهاز هاضمه:
شکمی باید آهنین چون سنگ
کآسیاش از خورش نیاید تنگ.
نظامی.
، آسیاخانه.
- آسیا کردن، طحن. و برای آسیای آبی و آسیای بادی و آسیای ستوری و آسیای بزرگ و آسیای اشتری و آسیای گاوی و آسیای دستی و مانند آن رجوع به آس شود.
- آسیای باد، بادآس:
از شکست ماست گردش چرخ بی بنیاد را
نیست غیر از دانه آبی آسیای باد را.
صائب.
- امثال:
آبیست زیر پرّه که می گردد آسیا، این معلول را بی شک علتی است.
آسیا بنوبت، آسیا و پستا، هر کسی را باید بانتظار نوبت خود بود.
از آسیا من می آیم تو میگوئی پستا نیست.
بی آرد می شود بسوی خانه زآسیا
آنکو نبرده گندم و جو به آسیا شده ست.
ناصرخسرو.
چو بارم آرد شد دیگرچرا در آسیا مانم ؟
صائب.
چون خشت به آسیا بری خاک آری
بد میکنی و نیک طمع میداری
هم بد باشد جزای بدکرداری
نشنیدستی تواین مثل پنداری...
؟ (از تاریخ گیلان مرعشی).
دخل آب روان است و خرج آسیای گردان.
(گلستان).
گوئی مرا براه آسیا دیدی، سخت نامهربانی، چونانکه دوستی یا خویشی در میان ما نبوده و تنهایک بار براه آسیا یکدیگر را دیده ایم:
می بگذری و نپرسی از کارم
مانام براه آسیا دیدی.
عطار.
مرد باید که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیا باشد.
؟
لغت نامه دهخدا
شهر بزرگی است بین منبج و حلب، از اعمال منبج، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَتْ)
فتوی ̍. رجوع به فتوی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
از دیهای ساوه. (تاریخ قم)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جمع واژۀ فسیله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فسیله شود
لغت نامه دهخدا
(فِ س س)
دائم الفسق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فسّاق. رجوع به فساق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شراب انگور راگویند بلغت زند و پازند. (برهان) (از هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). بلغت زند شراب انگور و خمر. (ناظم الاطباء). هزوارش، بسی یا پهلوی باتک، باده ’یونکر103 ’’یوستی بندهش 880’ (از حاشیه برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
پشیزۀ سر خرما، دمچۀ خرما. (منتهی الارب) ، چیدۀ ناخن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
صمغ سداب است. و آنرا بصورت ثافیسا و ثافسیا نیز ضبط کرده اند. رجوع به ثافسیا شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
صمغ سداب دشتی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). به یونانی صمغ سداب کوهی است. و بعضی گویند صمغ سداب صحرایی. (برهان). تاپسیا که صمغ سداب کوهی است. ثافیسا. (از ناظم الاطباء). رجوع به ثافسیا شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
به یونانی سداب جبلی است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فسیح
تصویر فسیح
جای وسیع و فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسیل
تصویر فسیل
آثار و بقایای موجودات زنده قدیم مانند استخوان، دندان، صدف و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفسیا
تصویر تفسیا
تافسیا، تاپسیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسیا
تصویر آسیا
دندانهای عقب دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتیا
تصویر فتیا
فتوی بنگرید به فتوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسیق
تصویر فسیق
فاسق بنگرید به فاسق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسیط
تصویر فسیط
بریده جدا شده، دمچه خرما، چیده ناخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسیس
تصویر فسیس
سست خرد، سست اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسید
تصویر فسید
تباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثفسیا
تصویر ثفسیا
صمغ سداب کوهی صمغ سداب صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسیخ
تصویر فسیخ
سست کار فرو گذارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسیا
تصویر آسیا
آسیاب، هر یک از دندان های عقب دهان، که تعداد آن ها ده عدد در هر فک می باشد، (اخ) بزرگ ترین و پرجمعیت ترین قاره دنیا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فسیح
تصویر فسیح
((فَ))
فراخ، جای فراخ و وسیع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فسیل
تصویر فسیل
((فُ))
سنگواره، بقایای موجودات زنده دوران گذشته که در طبقات مختلف زمین به جا مانده است
فرهنگ فارسی معین