از درختان جنگلی که در جنگل های مرطوب می روید و بلندیش به چهار متر می رسد، برگ هایش تلخ و قابض است، برگ و پوست آن به سبب قابض بودن به شکل مرهم یا شیاف در بواسیر به کار می رود دمیر آغاجی، انجیلی، انچیلو، انجیلو، توئی
از درختان جنگلی که در جنگل های مرطوب می روید و بلندیش به چهار متر می رسد، برگ هایش تلخ و قابض است، برگ و پوست آن به سبب قابض بودن به شکل مرهم یا شیاف در بواسیر به کار می رود دَمیر آغاجی، اَنجیلی، اَنچیلو، اَنجیلو، توئی
مخفف خداوندکار. خاوندگار. خداوندگار. خواندگار. خونگار. (یادداشت مؤلف). خوندگار. خوندکار. خندگار، لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به خداوندگار و خوندگار شود
مخفف خداوندکار. خاوندگار. خداوندگار. خواندگار. خونگار. (یادداشت مؤلف). خوندگار. خوندکار. خندگار، لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به خداوندگار و خوندگار شود
فسون خوان. فسون ساز. آنکه جادو و نیرنگ کند: فسونگر چو بر تیغ بالا رسید ز دیبا یکی پر بیرون کشید. فردوسی. فسونگر به گفتار نیکو همی برون آرد از دردمندان سقم. ناصرخسرو. ترا سیمرغ و تیر گز نباید نه رخش و جادوی زال فسونگر. ازرقی. سرگشته کرد چرخم چون چرخ بادریسه فریاد از این فسونگر، زن فعل سبزچادر. خاقانی. زالی است گرگ دل که ترا دنبه می نهد زین دامگاه گرگ فسونگر گذشتنی است. خاقانی. فسونگر در حدیث چاره جویی فسونی به ندید از راستگویی. نظامی. فسانه بود خسرو در نکویی فسونگر بود وقت نغزگویی. نظامی. فسونگر کرده بر خود چشم خود را زبان بسته به افسون چشم بد را. نظامی. ، آنکه افسون کردن و رام کردن مار داند. مارافسای: مارفسای ارچه فسونگر بود رنجه شود روزی از مارخویش. ناصرخسرو. فسونگر مار را نگرفته در مشت گمان بردی که مارافسای را کشت. نظامی
فسون خوان. فسون ساز. آنکه جادو و نیرنگ کند: فسونگر چو بر تیغ بالا رسید ز دیبا یکی پر بیرون کشید. فردوسی. فسونگر به گفتار نیکو همی برون آرد از دردمندان سقم. ناصرخسرو. ترا سیمرغ و تیر گز نباید نه رخش و جادوی زال فسونگر. ازرقی. سرگشته کرد چرخم چون چرخ بادریسه فریاد از این فسونگر، زن فعل سبزچادر. خاقانی. زالی است گرگ دل که ترا دنبه می نهد زین دامگاه گرگ فسونگر گذشتنی است. خاقانی. فسونگر در حدیث چاره جویی فسونی به ندید از راستگویی. نظامی. فسانه بود خسرو در نکویی فسونگر بود وقت نغزگویی. نظامی. فسونگر کرده بر خود چشم خود را زبان بسته به افسون چشم بد را. نظامی. ، آنکه افسون کردن و رام کردن مار داند. مارافسای: مارفسای ارچه فسونگر بود رنجه شود روزی از مارخویش. ناصرخسرو. فسونگر مار را نگرفته در مشت گمان بردی که مارافسای را کشت. نظامی