جدول جو
جدول جو

معنی فسقی - جستجوی لغت در جدول جو

فسقی
به یونانی فروع است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سقی
تصویر سقی
آب دادن، به کسی آب دادن برای آشامیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسق
تصویر فسق
هر کار زشت، گناه آلود و غیراخلاقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فستقی
تصویر فستقی
به رنگ مغز پسته ( سبز مایل به زرد)، پسته ای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسای
تصویر فسای
فساییدن، پسوند متصل به واژه به معنای فساینده مثلاً مارفسای، مردم فسای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسقه
تصویر فسقه
فاسق ها، مردی که با زن شوهردار رابطه های جنسی دارد، کسانی که مرتکب فسق شود، فاجرها، گناهکارها، جمع واژۀ فاسق
فرهنگ فارسی عمید
(فُ تُ)
رنگی است سبز به زردی مائل مشابه به رنگ مغز پسته و این معرب پسته ای است. (غیاث). به رنگ پسته. سبز روشن. (یادداشت بخط مؤلف). آنچه به رنگ فستق باشد و به سبزی زند، گویند: جبه فستقیه. (از اقرب الموارد) :
ماه فروردین حریر فستقی بخشیده بود
مر درخت باغ رازو باغ شد زینت پذیر.
سوزنی.
کرتۀ فستقی بدرد چرخ
تا بمرغ نواگر اندازد.
خاقانی.
کله کج کرده می آیی قبای فستقی در بر
کمانکش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد.
خاقانی.
این فندق شکل فستقی رنگ
بر فندقی سرم زند سنگ.
نظامی.
رجوع به فستق شود
لغت نامه دهخدا
(فَ سَ قَ)
جمع واژۀ فاسق. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) (اقرب الموارد). فسّاق. رجوع به فسّاق شود
لغت نامه دهخدا
(فِ قِ)
در تداول عوام، سخت خرد. بسیارکوچک. (یادداشت بخط مؤلف). کوچک و ناچیز. ریز و خرد. (فرهنگ فارسی معین). فسغلی. رجوع به فسغلی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دا)
جمع واژۀ فاسد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ قا)
بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه، کار شگفت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
افسونگر و رام کننده. (برهان). افسون کننده. (انجمن آرا). بصورت ترکیب با کلمات دیگر آید:
- کژدم فسای، آنکه به افسون کژدم را بند کند:
زآنکه زلفش کژدم است و هرکه را کژدم گزد
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای.
منوچهری.
- مارفسای، آنکه مار را افسون کند:
مارفسای ارچه فسونگر بود
رنجه شود روزی از مار خویش.
ناصرخسرو.
آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید
که بخوانید بدان ؟ مارفسایید همه.
خاقانی.
رجوع به فساییدن شود
لغت نامه دهخدا
رجوع به فوقیه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ سَ)
نسبت به شهر فساست. (یادداشت مؤلف). منسوب بفسا که شهری است در فارس. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ قی ی)
نعت مفعولی از سقی. (از اقرب الموارد). سیراب. (منتهی الارب) ، آبی. مقابل دیمی و مظمی و مظمأی. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسقوی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قا)
وقت و موقع سقی و آبیاری کردن زمین. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ سَ)
یعقوب بن سفیان بن الجوان الفارسی الفسوی، مکنی به ابویوسف. از بزرگترین حافظان حدیث بود. او راست: التاریخ الکبیر، و المشیخه. (اعلام زرکلی ج 3 ص 1168)
لغت نامه دهخدا
(فِ س س)
دائم الفسق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فسّاق. رجوع به فساق شود
لغت نامه دهخدا
(فَسْ)
منسوب به فسو که قبیله ای است از عبدقیس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
خوردن شتران حوذان تر را و فربه شدن از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، خون و مانند آن در خویشتن چیدن. (تاج المصادر بیهقی). قبول کردن چیزی آب را و سیرآب شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : تسقی الماء و الصبغ اذا تشرّبه (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
جامه برنگ گل کافشه:
فلک مفرش خود خسقی شفق دار است
برای استر صوف و حبر اخضر ما.
نظام قاری.
برق والا و شعلۀ خسقی
از ته جامه ها زبانه زدند.
نظام قاری.
ابر کرباس و شفق خسقی و سامست سمور
صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بهار.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ قی یَ)
حوض. (منتهی الارب). ج، فساقی. اصلاً لاتینی است. (اقرب الموارد). جای دست و روی شستن از خانه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
به یونانی فروع است و به معنی قضبان الکرور نیز هست. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فاسقی
تصویر فاسقی
در تازی نیامده بد کاری زشتکاری دژوندی ناراستکاری فاسق بودن فسق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقی
تصویر فقی
جمع فقوه، سوفار ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سقی
تصویر سقی
آب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسقی
تصویر تسقی
سیر آبی فرو بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسوی
تصویر فسوی
منسوب به فسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسیق
تصویر فسیق
فاسق بنگرید به فاسق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسقیه
تصویر فسقیه
تالابه فشانه دار (فشانه فواره)، پادیابخانه (پادیاب وضوء)
فرهنگ لغت هوشیار
تبهکار گنهکار ناراست کردار، مردی که با زن شوهر دار دوستی و هم صحبتی کند، جمع فساق فسقه فاسقین، جمع فاسق، جهمرزان ناراستکاران گمراهان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است فسغلی کوچولو ریزه، آغوزه از پرندگان کوچک و ناچیز ریز و خرد
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی پسته ای، رنگ مغز پسته ای منسوب به فستق پسته یی، رنگی است سبز بزردی مایل شبیه برنگ مغز پسته: ماه تمام بر فلک سبز پوش نیست چون عارض تو پیش خط سبز فستقی
فرهنگ لغت هوشیار
بیرون آمدن از فرمان خدای عزوجل، جور و ستم کردن، نابود کردن، نافرمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسقلی
تصویر فسقلی
((فِ سْ قِ))
کوچک، ریز اندام
فرهنگ فارسی معین