جدول جو
جدول جو

معنی فسردن - جستجوی لغت در جدول جو

فسردن
منجمد شدن، یخ بستن، پژمرده شدن، خاموش شدن
تصویری از فسردن
تصویر فسردن
فرهنگ فارسی عمید
فسردن
(مَ شُ دَ)
بسته شدن و منجمد گردیدن. (برهان). افسردن. (فرهنگ فارسی معین) :
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشجاید.
دقیقی.
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون دلت بفسرد.
فردوسی.
که چونان شدیم از بد یزدگرد
که خون در دل نامداران فسرد.
فردوسی.
بیامد بنزد پدر یزدگرد
چو دیدش دم اندر دهانش فسرد.
فردوسی.
حاسدم بر من همی بیشی کند این زو خطاست
بفسرد چون بشکند گل پیش ماه فروردین.
منوچهری.
شده آبگیران فسرده ز یخ
چنان کوس رویین اسکندران.
منوچهری.
ز بادش خون همی بفسرد در تن
که بادش داشت طبع زهر قاتل.
منوچهری.
همچون روغن که هوای سرد بر وی آید بفسرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
ز سهم و هیبت آن کو نشستی اندر زین
فسرد آذر برزین و آذر خرداد.
مسعودسعد.
پوستین سازی مر دیدۀ خود را مانا
تا بدی نفسرد ار هیچ بصحرا مانی.
سوزنی.
چشمۀ دل فسرده بود مرا
ز آتش صبح در زمان بگشاد.
خاقانی.
زین سردباد حلقۀ آتش فسرده باد
تا نعل زر کنم پی سم سمند او.
خاقانی.
بفسرد چون نمک ز چشمۀ نور
چشمۀ خور ز آذر تیغش.
خاقانی.
سرافکنده چون آب در پای خویش
ز سردی فسردند بر جای خویش.
نظامی.
چو زر پالودم از گرمی کشیدن
فسردم چون یخ از سردی چشیدن.
نظامی.
سوخته شد خرمن روز از غمم
چشمۀ خورشید فسرد از دمم.
نظامی.
ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت ؟
مولوی.
چون خدا خواهد که مردی بفسرد
سردی از صد پوستین هم بگذرد.
مولوی.
، از سرما بی حس شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بربند یخچه را ز فلک.
رودکی.
چوبرنیزه بر دستهاشان فسرد
نیارست بنمود کس دستبرد.
فردوسی.
، بهم چسبیدن. (یادداشت بخط مولف).
- برفسردن، فسردن. بهم چسبیدن دو چیز در اثر سرما و یخ زدگی:
یکی تندباد اندرآمد چو گرد
ز سردی همان لب بهم برفسرد.
فردوسی.
، سخت شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : عدسه آماسی است خرد و سخت که اندر پلک چشم گرد آید و بفسرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سست شدن. از خود بیخود شدن: افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه من بفسردم و سخن را ببریدم. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
فسردن
منجمد گردیدن، بسته شدن
تصویری از فسردن
تصویر فسردن
فرهنگ لغت هوشیار
فسردن
((فَ یا فُ یا فِ سُ دَ))
افسردن، یخ بستن، پژمردن
تصویری از فسردن
تصویر فسردن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افسردن
تصویر افسردن
پژمرده شدن، دلسرد شدن، اندوهگین شدن، یخ بستن، منجمد شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتردن
تصویر فتردن
دریدن، پاره کردن، شکافتن، برای مثال خود برآورد و باز ویران کرد / خود ترازید و باز خود بفترد (خسروی - لغت نامه - فتردن)، پراکنده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
فشار دادن، آب یا شیرۀ چیزی را با فشار گرفتن، افشره گرفتن، افشردن، فشاردن، افشاردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسرده
تصویر فسرده
افسرده، منجمد، یخ بسته، غمگین، کنایه از بی طراوت، پژمرده
فرهنگ فارسی عمید
(فُ/ فِ سُ دَ)
منجمدشونده. قابل یخ زدن
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ اُ دَ)
سرد شدن. یخ بستن. منجمد گردیدن. (برهان) (مؤید) (آنندراج). بربسته شدن. منجمد شدن. (شرفنامه منیری). سرد شدن هر چیزی. (میرزا ابراهیم). انجماد. بستن. یخ بستن. جمود. فسردن. (یادداشت مؤلف) :
زان عقیقین میی که هر که بدید
از عقیق گداخته نشناخت
هر دو یک گوهرند لیک بطبع
این بیفسرد و آن دگر بگداخت.
رودکی.
اندر این سال بمرو ترک آمد بسیار... و زهیر با ترک حرب کرد و سرما بود چنانچه دست از شمشیر افسردی وهم بشکم گوسفند همی کردند و بدست اندر همی گرفتند تا شمشیر بگشادی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
یکی مرد برنا فروبرده بود (اژدها)
بخون و بزهر اندر افسرده بود.
فردوسی.
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری.
منوچهری.
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم.
مسعود سعد.
گفت این راز را نگوئی باز
گفت من کی شنیده ام ز تو راز
شرری بود و در هوا افسرد
در تو زاد آن زمان که در من مرد.
سنائی.
آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق
رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده.
خاقانی.
بسکه کردید از جفا بر جای من
شیر پند افسرد در رگهای من.
مولوی.
چون خدا خواهد که یک تن بفسرد
سردی از صد پوستین هم بگذرد.
مولوی.
کمال شوق ندارند عاشقان صبور
که احتمال ندارد بر آتش افسردن.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از فسرده
تصویر فسرده
افسرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افسردن
تصویر افسردن
سرد شدن، یخ بستن، منجمد گردیدن، بربسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفردن
تصویر سفردن
راه رفتن طی کردن نوردیدن، پایمال کردن
فرهنگ لغت هوشیار
از جای کندن، ریختن افشاندن، دریدن شکافتن، جدا کردن، پریشان کردن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
فشار دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتردن
تصویر فتردن
((فَ تَ دَ))
شکافتن، پاره کردن، پراکنده کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فسرده
تصویر فسرده
((فَ یا فُ یا فِ سُ دِ))
پژمرده، یخ زده، منجمد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افسردن
تصویر افسردن
((اَ سُ دَ))
پژمردن، اندوهگین شدن، منجمد گشتن، دلسرد شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
Crush, Squeeze
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
écraser, serrer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
раздавливать , сжать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
zerquetschen, drücken
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
miażdżyć, ściskać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
розчавити , здавлювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
aplastar, apretar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
esmagar, apertar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
schiacciare, stringere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
verpletteren, knijpen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
कुचलना , दबाना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
menghancurkan, memeras
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
압박하다 , 압축하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
למחוץ , ללחוץ
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
压碎 , 挤压
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
圧縮する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از فشردن
تصویر فشردن
ezmek, sıkmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی