به معنی افسار است و آن چیزی باشد که از چرم دوزند و بر سر اسبان کنند. (برهان). مخفف افسار. (انجمن آرا) (حاشیۀ برهان چ معین) : خروشان سرش را به بر درگرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت. فردوسی. نیست سر پرفساد ناصبی شوم از در این شعر بل سزای فسار است. ناصرخسرو. تو که نادانی شاید که فسار خر خویش به یکی دیگر بیچارۀ نادان ندهی. ناصرخسرو. اندرخور افسر شود از علم به تعلیم آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است. ناصرخسرو. کشی ز روم به خوارزم بت پرستان را فسار بر سر و بر دست نیز پالاهنگ. ناصرخسرو. از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید ابرش کینه لگام، ادهم فتنه فسار. خاقانی. - بافسار، دارای افسار. افسار بر سر: هرچه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد شاعران را با لگام و زائران را بافسار. فرخی. - بی فسار، بدون افسار و به کنایت هدایت نشده و تربیت نیافته: ازیرا سزا نیست اسرار حکمت مر این بی فساران بی رهبران را. ناصرخسرو. نگه کن بدین بی فساران خلق تو نیز از سر خود فروکن فسار. ناصرخسرو. - بی فساری، افسارگسیختگی. بی بندوباری: بیاموز تا دین بیابی ازیرا ز بی علمی آید همی بی فساری. ناصرخسرو. ترکیب ها: - فسارآهخته. فسارگسسته. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. - مرصعفسار، حیوانی که افسارش آراسته به گوهرها بود: تکاور ده اسب مرصعفسار همه زیر هرای گوهرنگار. نظامی
به معنی افسار است و آن چیزی باشد که از چرم دوزند و بر سر اسبان کنند. (برهان). مخفف افسار. (انجمن آرا) (حاشیۀ برهان چ معین) : خروشان سرش را به بر درگرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت. فردوسی. نیست سر پرفساد ناصبی شوم از در این شعر بل سزای فسار است. ناصرخسرو. تو که نادانی شاید که فسار خر خویش به یکی دیگر بیچارۀ نادان ندهی. ناصرخسرو. اندرخور افسر شود از علم به تعلیم آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است. ناصرخسرو. کشی ز روم به خوارزم بت پرستان را فسار بر سر و بر دست نیز پالاهنگ. ناصرخسرو. از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید ابرش کینه لگام، ادهم فتنه فسار. خاقانی. - بافسار، دارای افسار. افسار بر سر: هرچه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد شاعران را با لگام و زائران را بافسار. فرخی. - بی فسار، بدون افسار و به کنایت هدایت نشده و تربیت نیافته: ازیرا سزا نیست اسرار حکمت مر این بی فساران بی رهبران را. ناصرخسرو. نگه کن بدین بی فساران خلق تو نیز از سر خود فروکن فسار. ناصرخسرو. - بی فساری، افسارگسیختگی. بی بندوباری: بیاموز تا دین بیابی ازیرا ز بی علمی آید همی بی فساری. ناصرخسرو. ترکیب ها: - فسارآهخته. فسارگسسته. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. - مرصعفسار، حیوانی که افسارش آراسته به گوهرها بود: تکاور ده اسب مرصعفسار همه زیر هرای گوهرنگار. نظامی
دور شدن ناگهانی و با سرعت زیاد از موضع خطر، دور شدن از دسترس و نظارت کسی، کنایه از تن ندادن و تسلیم نشدن در برابر کار یا وضعیتی مثلاً فرار از خدمت سربازی فرار دادن کسی: گریزاندن و دور کردن او از خطر فرار کردن: فرار
دور شدن ناگهانی و با سرعت زیاد از موضع خطر، دور شدن از دسترس و نظارت کسی، کنایه از تن ندادن و تسلیم نشدن در برابر کار یا وضعیتی مثلاً فرار از خدمت سربازی فرار دادن کسی: گریزاندن و دور کردن او از خطر فرار کردن: فرار
مقابل یمین، طرف چپ، سمت چپ، کنایه از شوم، نامبارک، کنایه از کسی که دیدن روی او باعث نکبت و نحوست شود، برای مثال نشسته مدعیانند از یمین و یسار / خدای را که بپرهیز از «یساری» چند (ظهوری - لغتنامه - یسار)، فراخی و آسانی، توانگری، فراخی در نعمت و مال
مقابلِ یمین، طرف چپ، سمت چپ، کنایه از شوم، نامبارک، کنایه از کسی که دیدن روی او باعث نکبت و نحوست شود، برای مِثال نشسته مدعیانند از یمین و یسار / خدای را که بپرهیز از «یساری» چند (ظهوری - لغتنامه - یسار)، فراخی و آسانی، توانگری، فراخی در نعمت و مال
نسر، محلی که پشت به آفتاب باشد و آفتاب به آنجا نرسد یا کمتر برسد، قسمت جنوبی حیاط رو به شمال، خانۀ پشت به آفتاب، بنایی که در سایۀ کوه از چوب و خاشاک درست کنند، نسا
نَسَر، محلی که پشت به آفتاب باشد و آفتاب به آنجا نرسد یا کمتر برسد، قسمت جنوبی حیاط رو به شمال، خانۀ پشت به آفتاب، بنایی که در سایۀ کوه از چوب و خاشاک درست کنند، نَسا
نیرویی که همراه با شدت بر کسی یا چیزی وارد شود، کنایه از رنج روحی یا جسمی، در علوم سیاسی اعمال خشونت در فعالیت های سیاسی مثلاً گروه فشار، کنایه از اصرار، پافشاری فشار اسمزی: در علم فیزیک فشاری که بعضی مواد مانند قند، نمک، اوره با آن آب را از لای غشایی که آن ها را از آب جدا کرده به سوی خود می کشند
نیرویی که همراه با شدت بر کسی یا چیزی وارد شود، کنایه از رنج روحی یا جسمی، در علوم سیاسی اعمال خشونت در فعالیت های سیاسی مثلاً گروه فشار، کنایه از اصرار، پافشاری فشار اسمزی: در علم فیزیک فشاری که بعضی مواد مانند قند، نمک، اوره با آن آب را از لای غشایی که آن ها را از آب جدا کرده به سوی خود می کشند
چیزی را گویند که از چرم و جز آن سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند و رسنی به آن بند کرده باخیه بندند و این رسن را دنبالۀ افسار گویند. (ناظم الاطباء). مقود. (نصاب الصبیان). عصام. جریر. (از منتهی الارب). چیزی که بر چاروا زنند. فسار. (یادداشت مؤلف). ریسمانی که بدان اسب را بسته میکشند، بهندی باگ دور گویند. (غیاث اللغات). بند اسب و غیره. (فرهنگ شعوری). افسار اسب و اشتر. (انجمن آرا) .نخته. (در تداول قزوین). آنچه اسبان می بندند و فسار (بی همزه) نیز نامند. (شرفنامۀ منیری). آنچه بدان اسب بندند و زفانگویا نوشته بدانچه لسان می بندند و عوام نخته گویند. (مؤید) : هزار شتر آوردند، دویست با پالان و افسارها ابریشمین، دیباها درکشیده بر پالان و جوال سخت آراسته. (تاریخ بیهقی ص 425). خصم اشتردل تو گر خر نیست از چه رو افسرش شده ست افسار. خسروانی. از قول و فعل زین و لگامش نهم افسار او ز حکمت لقمان کنم. ناصرخسرو. پای ببندش برسنهای پند حکمت را بر سرش افسار کن. ناصرخسرو. همه افسار بدادند بنعمان تو بکوش بخرد تا مگر افسار بنعمان ندهی. ناصرخسرو. دیو هوی سوی هلاکت کشید دیو هوی را مده افسار خویش. ناصرخسرو. بر افسر شاهان جهانم بودی فخر گر پاردم مرکبش افسار منستی. سنائی (از آنندراج). افسری کش نه دین نهد بر سر خواه افسر شمار خواه افسار. سنائی. ناید بهیچ حال ز افسار افسری. وطواط. ز افسار خرش افسرفرستم بخاقان سمرقند و بخارا. خاقانی. ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ بگردن در افساریا پالهنگ. نظامی. همان ختلی خرام خسروانی سرافسار زر و طوق کیانی. نظامی. هرکرا در سر نباشد عشق یار بهر او پالان و افساری بیار. شیخ بهائی. - افسار سر خود، مهارگسسته. خلیعالعذار. (یادداشت مؤلف). - افسار سر خود بار آمدن، بی تربیت و مربی و مؤاخذه و بازپرس از کودکی بجوانی رسیدن. لاابالی بار آمدن. بی اعتنا بودن بقانون و آداب. (از یادداشتهای مؤلف). - افسارش را سر خودش زدن، با اینکه لایق و سزاوار نیست او را مطلق العنان و مختار کارهای خود او ساختن. (یادداشت مؤلف). - بی افسار، سر خود. بی بندوبار. افسارگسیخته. - بی افسار آب خوردن، سر خود بودن. بی مربی وبدون تربیت بودن. - بی افسار آب خورده، بی تربیت. سر خود. لاابالی. افسارگسیخته. رجوع به فسار و ترکیبات آن شود. - امثال: شتر را گم کرده پی افسارش میگردد. خر پیر و افسار رنگین
چیزی را گویند که از چرم و جز آن سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند و رسنی به آن بند کرده باخیه بندند و این رسن را دنبالۀ افسار گویند. (ناظم الاطباء). مِقوَد. (نصاب الصبیان). عصام. جریر. (از منتهی الارب). چیزی که بر چاروا زنند. فسار. (یادداشت مؤلف). ریسمانی که بدان اسب را بسته میکشند، بهندی باگ دور گویند. (غیاث اللغات). بند اسب و غیره. (فرهنگ شعوری). افسار اسب و اشتر. (انجمن آرا) .نخته. (در تداول قزوین). آنچه اسبان می بندند و فسار (بی همزه) نیز نامند. (شرفنامۀ منیری). آنچه بدان اسب بندند و زفانگویا نوشته بدانچه لسان می بندند و عوام نخته گویند. (مؤید) : هزار شتر آوردند، دویست با پالان و افسارها ابریشمین، دیباها درکشیده بر پالان و جوال سخت آراسته. (تاریخ بیهقی ص 425). خصم اشتردل تو گر خر نیست از چه رو افسرش شده ست افسار. خسروانی. از قول و فعل زین و لگامش نهم افسار او ز حکمت لقمان کنم. ناصرخسرو. پای ببندش برسنهای پند حکمت را بر سرش افسار کن. ناصرخسرو. همه افسار بدادند بنعمان تو بکوش بخرد تا مگر افسار بنعمان ندهی. ناصرخسرو. دیو هوی سوی هلاکت کشید دیو هوی را مده افسار خویش. ناصرخسرو. بر افسر شاهان جهانم بودی فخر گر پاردم مرکبش افسار منستی. سنائی (از آنندراج). افسری کش نه دین نهد بر سر خواه افسر شمار خواه افسار. سنائی. ناید بهیچ حال ز افسار افسری. وطواط. ز افسار خرش افسرفرستم بخاقان سمرقند و بخارا. خاقانی. ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ بگردن در افساریا پالهنگ. نظامی. همان ختلی خرام خسروانی سرافسار زر و طوق کیانی. نظامی. هرکرا در سر نباشد عشق یار بهر او پالان و افساری بیار. شیخ بهائی. - افسار سر خود، مهارگسسته. خلیعالعذار. (یادداشت مؤلف). - افسار سر خود بار آمدن، بی تربیت و مربی و مؤاخذه و بازپرس از کودکی بجوانی رسیدن. لاابالی بار آمدن. بی اعتنا بودن بقانون و آداب. (از یادداشتهای مؤلف). - افسارش را سر خودش زدن، با اینکه لایق و سزاوار نیست او را مطلق العنان و مختار کارهای خود او ساختن. (یادداشت مؤلف). - بی افسار، سر خود. بی بندوبار. افسارگسیخته. - بی افسار آب خوردن، سر خود بودن. بی مربی وبدون تربیت بودن. - بی افسار آب خورده، بی تربیت. سر خود. لاابالی. افسارگسیخته. رجوع به فسار و ترکیبات آن شود. - امثال: شتر را گم کرده پی افسارش میگردد. خر پیر و افسار رنگین
بمعنی افساست که افسونگر و رام کننده باشد. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). افسا. ساحر. چشم بند. افسونگر. (ناظم الاطباء). - پری افسار، افسونگر پری. پری افسا. - مارافسار، رام کننده و افسونگر مار. مارافسا. و رجوع به افسا و ترکیبات آن شود
بمعنی افساست که افسونگر و رام کننده باشد. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). افسا. ساحر. چشم بند. افسونگر. (ناظم الاطباء). - پری افسار، افسونگر پری. پری افسا. - مارافسار، رام کننده و افسونگر مار. مارافسا. و رجوع به افسا و ترکیبات آن شود