جدول جو
جدول جو

معنی فزون - جستجوی لغت در جدول جو

فزون
افزون، بیش، بیشتر، افزاینده، پسوند متصل به واژه به معنای بیشترشونده مثلاً روزافزون
تصویری از فزون
تصویر فزون
فرهنگ فارسی عمید
فزون
(فُ)
افزون. (غیاث) (فرهنگ فارسی معین). زیاد. علاوه. بیش:
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند ز سالی فزون تر پرستو.
رودکی.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فزون است و دوست ار هزار اندکی.
رودکی.
ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیو پای.
معروفی بلخی.
فزون زآنکه بخشی بزائر تو زر
نه ساده نه رسته برآید ز کان.
فرالاوی.
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
ابوشکور.
ولیکن مرا از فریدون و جم
فزون است مردی و فر و درم.
فردوسی.
از ایشان بکشتم فزون از شمار
به پیروزی دولت شهریار.
فردوسی.
دلیران ترکان فزون از هزار
همه نامداران خنجرگذار.
فردوسی.
در این بلاد فزون دارد از هزار کلات
به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ.
فرخی.
به یک ماه بالا گرفت آن نهال
فزون زآنکه دیگر درختان بسال.
عنصری.
کمینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان.
منوچهری.
وگر کمترم من از ایشان به نعمت
از آنان فزونم به شیرین زبانی.
منوچهری.
زرد است و سپید است و سپیدیش فزون است
زردیش برون است و سپیدیش درون است.
منوچهری.
کرا ترس و وهمی کنی گونه گون
بسوگند کن تا بترسد فزون.
اسدی.
شنیدم هنرهاش دیدم کنون
پدیدار هست از شنیدن فزون.
اسدی.
درختی که دارد فزونتر بر اوی
فزون افکند سنگ هر کس بر اوی.
اسدی.
موسی بقول عام چهل رش بود
وز ما فزون نبود رسول ما.
ناصرخسرو.
غرض زین رسول مخیر چه دانی
که زین هرچه گفتم به است و فزونتر.
ناصرخسرو.
ور همی آباد خواهد خاک را
چون ز آبادی فزونستش خراب.
ناصرخسرو.
اگر فزون از سه مجلس اجابت کند پس از آن شربتها دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر ستونی را فزون از سی گز گرد بر گرد است. (فارسنامۀ ابن بلخی).
ترا هر دم غم صدساله روزی است
ذخیره زین فزون نتوان نهادن.
خاقانی.
بدخلق هرچت فزونتر رسد
نکویی فزونتر رسان خلق را.
خاقانی.
سخا هنگام درویشی فزونتر کن که شاخ رز
چو درویش خزان گردد پدید آید زرافشانش.
خاقانی.
بار عنا کش به شب قیرگون
هرچه عنا بیش عنایت فزون.
نظامی.
خود مکن این، تیغ ترا زور دان
ورنه فزون می ده و کم می ستان.
نظامی.
ممتع دارش از بخت و جوانی
ز هر چیزش فزودن ده زندگانی.
نظامی.
- بفزون، روبافزایش. روبفزونی:
دولتش باقی و نعمت بفزون
راوقی بر کف و معشوق ببر.
فرخی.
- برفزون، روبافزونی. بیشتر. (یادداشت بخط مؤلف).
ترکیب ها:
- فزون آمدن. فزونا. فزون داشتن. فزون دیدن. فزون کردن. فزون گشتن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
، افضل. برتر. بهتر. (یادداشت بخط مؤلف) :
گزین کرد گردی ز هر کشوری
که هر یک فزونند از لشکری.
فردوسی.
چنین داد پاسخ به او رهنمون
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون.
فردوسی.
نخجیردلان این فلک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام.
فرخی.
از خط بغداد و سطح دجله فزون است
نقطه ای از طول و عرض جای صفاهان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
فزون
علاوه، بیش، زیاد
تصویری از فزون
تصویر فزون
فرهنگ لغت هوشیار
فزون
((فُ))
بیش، زیاد، بسیار، در ترکیب با واژه های دیگر معنای افزاینده می دهد، افزون
تصویری از فزون
تصویر فزون
فرهنگ فارسی معین
فزون
زاید
تصویری از فزون
تصویر فزون
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افزون
تصویر افزون
بیش، بیشتر، افزاینده، پسوند متصل به واژه به معنای بیشترشونده مثلاً روزافزون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فزودن
تصویر فزودن
افزودن، زیاد کردن، زیاده کردن، بیشتر کردن، بیشتر شدن، افزون شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فنون
تصویر فنون
فن ها، صنعت ها، بندها، نیرنگ ها، جمع واژۀ فن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتون
تصویر فتون
در فتنه انداختن، در فتنه افتادن، مفتون شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فزونی
تصویر فزونی
افزونی، فراوانی، بسیاری، کنایه از برتری، زیادی، اضافی، مازاد، کنایه از حرص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسون
تصویر فسون
افسون، حیله، تزویر، مکر، نیرنگ، دمدمه، کلماتی که جادوگران و عزائم خوانان هنگام جادو کردن به زبان می آورند، سحر، جادو
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
گوسفند بدقلق. شاه سیئهالخلق. بز بدخو. گوسپند بدخو. (منتهی الارب)، کثیرالحزن، جمع واژۀ حزن، به معنی زمین درشت و سنگلاخ:
بردیم ناز حیزان تا ایر سخت بود
چون ایر سست گشت چه حیزان و چه حزون.
سوزنی.
و ینبت (آمارنطن) فی اماکن و عره و فی حزون الارض. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ناصرالدین، از آل کسری. وی از محتشمان و صاحب منصبان کرمان بود و چندی وزارت بهرامشاه داشت. رجوع به بدایعالازمان فی وقایع کرمان ص 44، 55 و 59 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از بلاد قدیم آسیای صغیر در ایونیا. که در 60هزارگزی ازمیر کنونی بوده است. (از تاریخ تمدن قدیم فوستل دوکولانژ). و رجوع به ایونیا شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فزون. بسیار. (آنندراج). علاوه. اضافه. (ناظم الاطباء) .زیاده است. (فرهنگ شعوری) (مجمع الفرس اسدی). فزون.بیش. زیادت. مقابل کم. زایده. زید. (یادداشت دهخدا). مثل. مئط. مئط. (از منتهی الارب) :
شود نیکی افزون چو افزون شود
وز آهوی بد پاک بیرون شود.
ابوشکور.
و او را (پرویز را) اسبی بود شبدیزنام از همه اسبان جهان بچهار دست افزون تر و بلندتر و از روم بدست وی آمده بود. (ترجمه طبری بلعمی).
بر سرشان برنهند و پشت و ستیخون
سخت گران سنگی از هزار من افزون.
منوچهری.
افزون شود نشاط و از رنج کم شود
بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان.
منوچهری.
بدو گفت آن کس که افزون خورد
چو بر خوان نشیند خورش نشمرد.
فردوسی.
چو نبود دل ازبس غمش خون بره
چو باشد غم آنگاه افزون بره.
اسدی.
باندازه به، هر که روزی خورد
که چون خوردی افزون بکاهد خرد.
اسدی.
چنان کامدی همچنان بگذری
خور و پوشش افزون ترا برسری.
اسدی.
همیشه تا بجهان در، کمی و افزونی است
حسود جاه تو کم باد و عمرت افزون باد.
انوری.
گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب
دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر.
خاقانی.
وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر
چشمۀ آتش فشان پوشیده اند.
خاقانی.
مال کم، راحت است و افزون رنج
لاجرم مال بس نخواهد عقل.
خاقانی.
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد.
حافظ.
هر کراغم فزون، گفته افزون.
یغما.
هر که بی غم نخواهدش همه عمر
غمش افزون و عمر نقصان باد.
- افزون آوردن، استفضال. افضال. (تاج المصادر بیهقی).
- افزون داشتن یکی را بدیگری در فخر، افخار. فخور. فخاره. تفخیر. فخر. (منتهی الارب). افتخار کسی را بیشتر کردن.
- افزون از، بیش از. زیاده. (یادداشت دهخدا) : آن روز در آن بازار افزون از صدهزار دینار بازرگانی کنند. (حدود العالم).
- افزون بودن، بیشتر بودن. زیادتر بودن:
از این مایه گر لشکر افزون بود
ز مردی و از رای بیرون بود.
فردوسی.
چه بر آب بودی چه بر خشک راه
به روز از خور افزون بدی شب ز ماه.
فردوسی.
- افزون دانستن، بیش دانستن.مهمتر و عظیم تر دانستن:
داور روی زمین خواندش اکنون فلک
کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک.
خاقانی.
- افزون شدن، بیشتر گردیدن. زیادتر شدن:
فزونیش هر روز افزون شود
شتاب آورد دل پر از خون شود.
فردوسی.
- افزون کردن، بسیار کردن. فراوان کردن:
به هر جای جاه وی افزون کنیم
ز دل کینه و آز بیرون کنیم.
فردوسی.
وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر
چشمۀ آتش فشان پوشیده اند.
خاقانی.
گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب
دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر.
خاقانی.
- افزون گردیدن، فضل. (منتهی الارب). بیشتر شدن.
- افزون گشتن، غزر. غزر. غزاره. (از منتهی الارب). زیاد شدن. بسیار گردیدن.
- افزون نان، خمیرمایه. (ناظم الاطباء).
- از یکدیگر افزون آمدن، بیش آمدن از یکدیگر. تفاضل. (دهار) (المصادر زوزنی).
- بافزون، در تزاید. در حال افزایش:
لاجرم از ناقصان امیر شدند
فضل بنقصان و نقص بافزون شد.
ناصرخسرو.
تا بافزون بود رنج و گنج افزون برگشاد
رنجهای هر کسی را گنجها دادش جزا.
خاقانی.
- بافزون کردن، بسیار کردن. بر فزونی کردن:
شما مهربانی بافزون کنید
ز دل کینه و آز بیرون کنید.
فردوسی.
نگهبان گنج و روانش منم
بکوشم که آنرا بافزون کنم.
فردوسی.
نوازش کنون ما بافزون کنیم
ز دلتان غم و ترس بیرون کنیم.
فردوسی.
ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم، توان دانست که اعتقاد ما بافزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش ورا... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی).
- برافزون، در تزاید. در حال افزایش:
جاوید زیادی بشادکامی
شادیت برافزون و غم بنقصان.
فرخی.
- روزافزون، چیزی که هر روز زیاد گردد. (ناظم الاطباء). روز بروز در تزایدبودن. هر روز افزون شدن:
ماه منظور آن بت زیبای من
سرو روزافزون مهرافزای من.
سعدی.
نشان بخت بلند است و طالع میمون
علی الصباح نظر بر جمال روزافزون.
سعدی.
- سال افزون، چیزی که هر سال زیاد گردد. آنچه هر سال بیش شود.
لغت نامه دهخدا
(فُ)
بطور بسیار و بغایت و بسیار زیاد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از افزون
تصویر افزون
بیش، زیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسون
تصویر فسون
تزویر، نیرنگ، مکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنون
تصویر فنون
شیوه ها، روشها، آداب و اصول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزودن
تصویر فزودن
زیاده کردن، مزید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتون
تصویر فتون
آزمودن، آشوب افکندن، در آشوب افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزونی
تصویر فزونی
افزونی، بیشی، زیادتی، بسیاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزون
تصویر رزون
جمع رزن، پشته های آبگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسون
تصویر فسون
((فُ))
مکر، تزویر، سحر، جادو، افسون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فزودن
تصویر فزودن
((فُ دَ))
افزودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فزونی
تصویر فزونی
((فُ))
بسیاری، فراوانی، افزونی
فرهنگ فارسی معین
((مِ زُ))
ذره ای بنیادی با بر هم کنش های هسته ای قوی و عدد بار یونی صفر و جرمی بین الکترون و نوکلئون. (فیزیک)، محل تهیه و فروش لباس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فنون
تصویر فنون
((فُ))
جمع فن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افزون
تصویر افزون
بیش، زیاد، بسیار، در ترکیب با واژه های دیگر معنای افزاینده می دهد، فزون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتون
تصویر فتون
((فُ))
در فتنه افتادن، دل باختن، در فتنه انداختن، به شگفت آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فنون
تصویر فنون
فندها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از افزون
تصویر افزون
ضمن
فرهنگ واژه فارسی سره
افزایش، افزونی، برکت، بیشی، تزاید، فرط، مازاد، مزیت
متضاد: کاستی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اضافه، بسیار، بیش، زیاد، علاوه، متجاوز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هنری، ناطق
دیکشنری اردو به فارسی