جدول جو
جدول جو

معنی فری - جستجوی لغت در جدول جو

فری
خجسته، مبارک، کلمۀ تحسین، زهی، خوشا، آفرین، برای مثال فری آن فریبنده زلفین مشکین / فری آن فروزنده رخسار دلبر (فرخی - ۱۴۷)، عجیب، شگفت انگیز، برای مثال خال ز غالیه نهد هرکس و روی سیب را / خال ز خون نهاد ماه اینت مشاطۀ فری (خاقانی - ۴۲۹)
تصویری از فری
تصویر فری
فرهنگ فارسی عمید
فری(فَرْ)
شهری است از سند از آن سوی رود مهران. جایی با نعمت بسیار. و منبر آنجا نیست و جهازهای هندوستان بدین جا افتد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
فری(دَ وَ)
شکافتن چیزی را بصلاح باشد یا بفساد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دروغ بربافتن. (منتهی الارب). اختلاق کذب. (از اقرب الموارد) ، بریدن موزه و توشه دان و مانند آن را جهت اصلاح و ساختن آنرا. (منتهی الارب) ، سیردر زمین. (از اقرب الموارد) ، سرگشته گردیدن، مدهوش گشتن، بشگفت آمدن به کار خود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فری
خجسته، مبارک، با فر و شکوه
تصویری از فری
تصویر فری
فرهنگ لغت هوشیار
فری((فَ یا فِ))
زه ! آفرین ! احسنت !
تصویری از فری
تصویر فری
فرهنگ فارسی معین
فری
نام گوسفندی به رنگ قهوه ای و سیاه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رفری
تصویر رفری
حکم، داور، در ورزش داور بازی، به ویژه بازی هایی که طبق قوانینی صورت می گیرد مانند، فوتبال، والیبال و تنیس
فرهنگ فارسی عمید
(عَ را)
موی گردن خروس، موی قفای مردم. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پشم پیشانی ستور. (منتهی الارب). موی پیشانی و ناصیۀ دابه. (از اقرب الموارد) ، مویهای میانۀ سر. (منتهی الارب). تک مویهایی که در وسط سر انسان روئیده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ظَ فَ ری ی)
منسوب به ظفر و هو بطن من الانصار و هو کعب بن الخزرج بن عمرو بن مالک بن الاوس واسم ظفر کعب و المشهور بالنسبه الیه یونس بن محمد بن انس بن فضاله الظفری من اهل المدینه روی عن ابیه له صحبه روی عنه فضیل بن سلیمان النمری و حفیده ادریس بن محمد بن یونس الظفری و هو ابومحمد روی عن ادریس یعقوب بن محمد الزهری و ابن ابی فدیک. و قتاده بن النعمان الظفری من بنی ظفر ایضاً من الانصار و ابودره الحرب بن سمعان بن زراره البصری شهد مع النبی صلی اﷲ علیه و سلم احداً ذکر ذلک محمد بن جریر الطبری و فی بنی سلیم بنوظفر بن الحرب بن لهبه بن سلیم و المنتسب الی الانصار ولاء حطاب بن صالح الظفری الانصاری مولی بنی ظفر یروی عن امه سلامه بنت معقل امراءه من قیس غیلان روی عنه البصریون و قیل ان ظفر بطن من حمیر قاله ابوسعید بن یونس و قال معاف بن عمران الظفری و ظفر بطن من حمیر هو ظفر بن معاویه و المعافی من اهل حمص قدم مصر و کتب عنه و جماعه ببغداد ینتسبون بشرقیها یقال لها الظفریه احدی المحال المعروفه فشیخنا ابوبکر احمد بن ظفر بن احمد الغازلی الظفری الشیبانی منها روی لنا عن ابی الغنایم بن المأمون الهاشمی و ابی علی بن البنا المقری و غیرهما مات سنه و ابونصر احمد بن محمد بن عبدالملک الاسدی الظفری دخلت علیه داره بالظفریه و لم یحضر اصلاً قراء علیه (؟) و کان مریضاً فعدته واستجزت منه و کان سمع ابابکر الخطیب الحافظ و ابی الفرج بن المحزقی (؟) و غیرهما و مات سنه 432 و ابومحمدسلیمان بن الحسین الشحام الظفری سمع مع والدی رحمه اﷲ من اصحاب ابی القاسم بن بشران و ابی علی بن شاذان سمعت منه بالظفریه و ابوطلیحه قیس بن عاصم الظفری التمیمی السعدی بصری له صحبه روی عنه الحسن و ابنه حکیم بن قیس و ابن ابنه خلیفه بن حصن و منهم من یروی عن خلیفه بن حصین عن ابیه عن جده قیس بن عاصم و روی عنه شعبه بن النوم. هکذا ذکره ابوحاتم الرازی. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
شعوری در لسان العجم (ج 2 ورق 186ب) گوید: غفری مانند غفر به معنی درد شدید است، کذافی المجمع. ناظم الاطباء آرد: غفری، رنج و آزار
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ)
سفرکننده. مسافر:
منزل تست جهان ای سفری جان عزیز
سفرت سوی سرائیست که آن جای بقاست.
ناصرخسرو.
مرد سفری ز لطف رایش
چون سایه فتاد زیر پایش.
نظامی.
مثال اسب و الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار.
سعدی.
دل گفت فروکش کنم این شهر ببویش
بی چاره ندانست که یارش سفری بود.
حافظ.
در زلف چین فکند و مرا دل ز دست برد
چون شام بشکند سفری بار میکند.
(از مطلع السعدین).
، هم سفر:
عشق با من سفری گشت و بماند
مونس من بحضر خسته جگر.
فرخی.
، مخصوص سفر. موقتی، مقابل دائمی.
- سفری خانه، مجازاً به معنی این جهان:
چون بی بقاست این سفری خانه اندر او
باکی مدار هیچ گرت پشت بی قباست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(عِ ری ی)
مرد نیک خبیث کربز. (منتهی الارب). خبیث منکر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نام آبی است در سرزمین فلسطین. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِ فِ)
داور بازی هایی که مقررات معینی دارند مانند تنیس، فوتبال، والیبال. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(ظُ)
عظم ظفری، رجوع به دمعۀ (عظم...) شود
لغت نامه دهخدا
(ذِ را)
پس سر و گردن. یا پس گوش شتر که خوی کند یا عام است. آنجا که زیر گوش بدانجارسد از گردن. (مهذب الاسماء). پس گردن اشتر. (مهذب الاسماء) ، بناگوش. (دهار). زیر گوش. ج، ذفریات، ذفاری ̍. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:بکسر ذال بعضی گویند آنجا که گوش بوی رسید از گردن. و در خلاص گفته که: ذفریان هر دو کنار گوش است. و علاّمۀ تفتازانی گوید که ذفری بیخ گوش است. و موضعی که عرق کند در پس گوش. کذا فی بحر الجواهر. و در صراح آمده است: هذه ذفری بدون تنوین، چه الف آن برای تأنیث است. و برخی از علماء عربیت این کلمه را در حال نکره بودن منون خوانند و یجعل الفها للالحاق بدرهم
لغت نامه دهخدا
(ذُ را)
اسم عربی سداب بری است و هرچه کریه الرائحه باشد و صاحب اختیارات بدیعی گوید: نوعی از سداب بری است و بوی بد دارد و گل وی زرد و خوشرنگ بود و چون ورق آن را بکوبند (و آب آن) بیاشامند جهت درد اندرون و تب ربع و درد جگر سودمند بود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
قسمی از انار اعلا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
روی فروش. (مهذب الاسماء). رجوع به صفر شود
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ ری ی)
اول ازمنه. (منتهی الارب). اول الازمنه و تکون شهراً. (قطر المحیط) ، بچۀ گوسپندان که در طلوع سهیل زاده باشد، سپس قیظی. (منتهی الارب). نتاج الغنم مع طلوع سهیل و هو بعدالقیظی. (اقرب الموارد) ، باران که در اول خریف بارد. (منتهی الارب). باران که در گرما آید. (مهذب الاسماء) ، نباتی که در اول خریف روید. (قطر المحیط) ، رفتن گرما و آمدن سرما. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ)
تیره ای از شعبه جبارۀ ایل عرب از ایلات خمسۀ فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87)
لغت نامه دهخدا
(ظُ)
اسم صنفی از اقلیمیای معدنی است که از معدن قدیم و کهنه برمی آید. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَمْ مُ)
شکافته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: تفری اللیل من صبحه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برآمدن و روان گردیدن چشمه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
مخفف آفرین است که در مقام تحسین گویند و بسکون ثانی هم درست است. (برهان) (آنندراج) (مؤید). کلمه تحسین و آفرین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
قالی ستبر:
کشیده بت و شال و خفری رده
ملای مله جمله برهم زده.
نظام قاری.
وجود پنبه بمخفی چو باد در قفس است
ولی بکاسر و خفری چو آب در غربال.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نامش شمس الدین محمد بن احمد و شهرتش خفری است. مولدش خفر فارس بود. او که بنام فاضل خفری نیز معروف است سالها شاگردی سعدالدین تفتازانی کرد و صاحب حواشی و شروح چندی است که از آن جمله است شرح تذکره خواجه نصیرالدین طوسی که بسال 932 ه. ق. از تحریر آن فارغ شد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حِ را)
جمع واژۀ حفره. آن گیاهی است از گیاههای ربیع. (منتهی الارب). رجوع به حفره و مهذب الاسماء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذفری
تصویر ذفری
گوشکوژ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفری
تصویر حفری
منسوب به حفر
فرهنگ لغت هوشیار
نهانگوی پارسی تازی گشته کفری پوست بهار خرمای ماده کسی که جفر داند دانای فن جفر کوپوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفری
تصویر سفری
منسوب به سفر: لوازم سفری، عازم سفر مسافر: هزار مرد سفری گشتند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفری
تصویر صفری
نخستین باران زمستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفری
تصویر سفری
((سَ فَ))
لوازم سفر، مسافر، شاعرانی که در لشکر کشی ها پادشاه را همراهی می کردند
فرهنگ فارسی معین
مربوط به سفر، مسافر، سفرکرده، عازم، جنین، نوزاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام سبزی خوردنی که در فارسی دینارویه گویند، سبزی جعفری
فرهنگ گویش مازندرانی