سفرکننده. مسافر: منزل تست جهان ای سفری جان عزیز سفرت سوی سرائیست که آن جای بقاست. ناصرخسرو. مرد سفری ز لطف رایش چون سایه فتاد زیر پایش. نظامی. مثال اسب و الاغند مردم سفری نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار. سعدی. دل گفت فروکش کنم این شهر ببویش بی چاره ندانست که یارش سفری بود. حافظ. در زلف چین فکند و مرا دل ز دست برد چون شام بشکند سفری بار میکند. (از مطلع السعدین). ، هم سفر: عشق با من سفری گشت و بماند مونس من بحضر خسته جگر. فرخی. ، مخصوص سفر. موقتی، مقابل دائمی. - سفری خانه، مجازاً به معنی این جهان: چون بی بقاست این سفری خانه اندر او باکی مدار هیچ گرت پشت بی قباست. ناصرخسرو