جدول جو
جدول جو

معنی فرگوهر - جستجوی لغت در جدول جو

فرگوهر
(فَ گَ / گُو هََ)
به لغت فارسی قدیم به معنی ذات است چنانکه در نامۀیکی از فرزانگان فارسی آمده که واجب الوجود آن است که وجوب او از فرگوهر اوست نه از غیر... (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرمهر
تصویر فرمهر
(دخترانه)
دارای شکوه و عظمتی چون خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فراچهر
تصویر فراچهر
(دخترانه)
مرکب از فرا (بالاتر) + چهر (صورت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروهر
تصویر فروهر
(پسرانه)
جوهر، در دین زرتشت نام صورت غیرمادی مخلوقاتی که برای محافظت از آسمان فرود می آیند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروهل
تصویر فروهل
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوانی ایرانی در سپاه رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرهور
تصویر فرهور
(دخترانه)
دارای شکوه و جلالی چون ورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فراوار
تصویر فراوار
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار
پربار، پرواره، فروار، فرواره، فربال، بربار، بروار، برواره، غرفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرمولر
تصویر فرمولر
مجموعۀ فرمول ها، مجموعۀ دستورها برای ترکیب کردن یا ساختن داروها، نمایندۀ فرمول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدگوهر
تصویر بدگوهر
بداصل، بدذات، بدنژاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارگوهر
تصویر چارگوهر
چهارگوهر، برای مثال چو این چارگوهر به جای آمدند / ز بهر سپنجی سرای آمدند (فردوسی - ۱/۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروهر
تصویر فروهر
در آیین زردشتی ذره ای از ذرات نور اهورامزدا که در وجود هر کس به ودیعه نهاده شده و کار او نورافشانی و نشان دادن راه راست به روان است و پس از مردن شخص، راه بالا را می پیماید و به منبع اصلی خود می پیوندد و فقط روان است که از جهت کارهای نیک یا بد که مرتکب شده پاداش می بیند، فرور، فره وش
فرهنگ فارسی عمید
(گِ رِ)
گرگوار اول که او را گرگوار بزرگ نیزمیگویند، در 540م. در رم متولد شد و از سال 590 تا 604م. دارای مقام پاپی بود. وی موجد لیترچای و مناسک گرگواری میباشد، نمازی که بیاد فدا شدن خون عیسی در کلیسیا خوانده میشود، گرگوار دوم دررم بسال 669م. متولد شده و از سال 715 تا 731م. مقام پاپی را عهده دار بوده است، گرگوار سوم از سال 731 تا 741م. مقام پاپی را دارا بود، گرگوار چهارم از سال 824 تا 844م. پاپ بود، گرگوار پنجم از سال 996م. تا 999 پاپ بود، گرگوار ششم از 1044 به مقام پاپی رسید و در سال 1046م. کناره گیری کرد ولی من غیرمستقیم تا سال 1048م. عهده دار مقام پاپی بود، گرگوار هفتم در سوانا (تسکان) مابین سال 1015 و 1020 میلادی متولد شد و از 1073 تا سال 1085م. مقام پاپی داشت. او یکی از بزرگترین کشیشان رم بود و بواسطۀ مبارزه ای که علیه امپراطور آلمان هانری چهارم کرد مشهور شد، گرگوارهشتم در سال 1187م. به مقام پاپی رسید، گرگوار نهم در انای در حدود 1145م. متولد شد و از سال 1227 تا سال 1241م. مقام پاپی داشت، گرگوار دهم در سال 1229م. در پایزانس متولد شد واز سال 1271 تا سال 1276م. پاپ بود، گرگوار یازدهم در سال 1331م. در لیموژ متولد شد و از سال 1370 تا سال 1378م. پاپ بود، گرگوار دوازدهم در سال 1327م. در ونیز متولد شد و از سال 1406 تا سال 1415م. پاپ بود، گرگوار سیزدهم در سال 1502م. در بلنی متولد شد و از سال 1572 تا سال 1585م. پاپ بود و تقویم مسیحی را او اصلاح کرد، گرگوار چهاردهم بسال 1535م. در سوما متولد شد و از سال 1590 تا 1591 میلادی پاپ بود، گرگوار پانزدهم در سال 1554 در بلنی متولد شد و از سال 1621 تا سال 1623م. پاپ بود، گرگوار شانزدهم در سال 1765 در بلون متولد شد و از سال 1831 تا 1846م. پاپ بود. او کوشید که تشکیلات کلیسا را با جنبش آزادیخواهی همآهنگ سازد
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ / گُو هََ)
بدذات و بداصل. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (از ولف). بدسرشت و بداصل. (آنندراج). هرچیز که اصلاًبد باشد. بدنژاد. (ناظم الاطباء). بی اصل. بی گوهر. بدنهاد. بدفطرت. نانجیب. (یادداشت مؤلف) :
چه باشد مرا گفت از این کشتنا
مگر کام بدگوهر آهرمنا.
فردوسی.
و رجوع به ترکیبات گوهر شود، ترشرویی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گَ هََ)
به معنی عرض باشد که در مقابل جوهر است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). به اصطلاح حکمت طبیعی، عرض در مقابل جوهر. (ناظم الاطباء). از لغات دساتیر است.
لغت نامه دهخدا
(گَ هََ)
عارضی. (ناظم الاطباء). ظاهراً لغت مجعول منحوتی است از: نی + گوهر
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گوینده و حیوان ناطق. (آنندراج).
- جانور فرگویا، حیوان ناطق که انسان باشد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ دَ /دِ)
مرخم فروگیرنده. احاطه کننده. محاصره کننده. رجوع به فروگرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(فْرَ / فِ رَ شُ کَ رَ)
در اوستا چهار پسر از کی گشتاسپ نام برده شده اندکه عبارتند از: پشوتن، اسفندیار، فرشیدورد و فرشوکر. از فرزند اخیر او در فروردین یشت بند 102 یاد شده و در آنجا به فروهر او درود فرستاده شده است. در شاهنامه ذکری از این شخص نیست اما به یقین او پسر گشتاسپ بوده، چه در ایاتکار زریران مکرر از او یاد شده است. او در یکی از جنگهای دینی به دست ’نامخواست’ فرزند ’هزار’ سردار تورانی کشته شده است. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف معین چ 1 ص 332)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بالا خانه تابستانی را گویند و به این معنی به حذف الف اول هم آمده است که فروار باشد. (برهان). فربال. فرباله. پروار. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به پروار شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُ هََ)
چارعنصر. چارآخشیج. عناصراربعه. آخشیجان. آب و خاک و باد و آتش:
چو این چارگوهر بجای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند.
فردوسی.
میراث ستان هفت کشور
منصوبه گشای چارگوهر.
نظامی.
ز آن بزرگی که در سگالش اوست
چارگوهر چهاربالش اوست.
نظامی.
جهت را شش گریبان در سرافکند
زمین را چارگوهر در برافکند.
نظامی.
و رجوع به چارگهر و چهارگوهر شود
لغت نامه دهخدا
(فَ مَ)
مصحف فریومد است. (حاشیۀ برهان چ معین). نام قریه ای است از قرای طوس مشهور به فارمد. گویند زردشت دو درخت سرو به طالع سعد کاشته بود، یکی در کاشمر و دیگری در همین قریه. (برهان). رجوع به فارمد، فرمد، فرموند و فریومد شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
مرکّب از: با + گوهر، باگهر. گوهری. نجیب. اصیل. شریف. نیک نژاد. نژاده:
به لشکر یکی مرد بد شهره نام
خردمند و با گوهر و نام و کام.
فردوسی.
ببخشید اگر شان بسی بد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه.
فردوسی.
و رجوع به باگهر و گوهر شود
لغت نامه دهخدا
(پُ گَ هََ)
که گوهر و اصلی بزرگ دارد. پرگهر:
بدو گفت کای شسته مغز از خرد
به پرگوهران این کی اندر خورد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فُ هََ)
در پهلوی فروهر، فارسی باستان ظاهراً فرورتی و در اوستا فره وشی. در اصل مرکب از دو جزء فره یافرا به معنی پیش و ’ور’ به معنی پوشاندن، نگهداری کردن و پناه بخشیدن. طبق مندرجات اوستا فروهر نیرویی است که اهورمزدا برای نگهداری آفریدگان نیک ایزدی ازآسمان فروفرستاده و نیرویی است که سراسر آفرینش نیک از پرتو آن پایدار است. پیش از آنکه اهورمزدا جهان خاکی را بیافریند، فروهر هر یک از آفریدگان نیک این گیتی را، در جهان مینوی زبرین بیافرید و هر یک را بنوبۀ خود برای نگهداری آن آفریدۀ جهان خاکی فرومی فرستد و پس از مرگ آن آفریده، فروهر او دیگر باره بسوی آسمان گراید و به همان پاکی ازلی بماند. اما هیچگاه کسی را که به وی تعلق داشت فراموش نمیکند و هر سال یک بار به دیدن وی می آید و آن هنگام جشن فروردین است، یعنی روزهایی که برای فرودآمدن فروهرهای نیاکان و پاکان اختصاص دارد. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، به معنی جوهر که در مقابل عرض باشد. (برهان). از فرهنگ دساتیر است. رجوع به دساتیر ص 258 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فروگیر
تصویر فروگیر
احاطه کننده، محاصره کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرفوره
تصویر فرفوره
لاتینی تازی گشته شسن ارغوانی
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی آمیزه دستور در دارو شناسی، نمود کوده فرمولها، مجموعه دستورهای ترکیب ادویه
فرهنگ لغت هوشیار
پر جواهر پر گهر، که اصلی بزرگ دارد که نسبتی عالی دارد، جمع پر گوهران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باگوهر
تصویر باگوهر
نجیب، اصیل، شریف
فرهنگ لغت هوشیار
مثال موجودات در عالم معنوی، (دین زردشتی) نیرویی است که اهورمزدا برای نگاهداری آفریدگان نیک ایزدی از آسمان فرو فرستاده و نیرویی است که سراسر آفریشن نیک از پرتو آن پایدار است. پیش از آن که اهورمزدا جهان خاکی را بیافریند فروهر هر یک از آفریدگان نیک این گیتی را در جهان مینوی زبرین بیافرید و هر یک را به نوبه خود برای نگهداری آن آفریده جهان خاکی فرو می فرستد و پس از مرگ آن آفریده. فروهر او دیگر باره بسوی آسمان گراید و به همان پاکی ازلی بماند اما هیچگاه کسی را که بوی تعلق داشت فراموش نمی کند و هر سال یکبار به دیدن وی می آید و آن هنگام جشن فروردین است یعنی روزهایی که برای فرود آمدن فروهرهای نیاکان و پاکان اختصاص دارد. در هر آیین زردشت همه ایزدان و فرشتگان و حتی اهورمزدا فروهری دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمولر
تصویر فرمولر
((فُ لِ))
مجموعه فرمول ها، مجموعه دستورهای ترکیب ادویه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروهر
تصویر فروهر
((فَ رْ وَ هَ))
در اوستا فروشی و در پارسی باستان فرورتی، به موجب اوستا پنجمین نیروی مینوی از نیروهای پنجگانه تشکیل دهنده انسان است به معنای پشتیبان و محافظ انسان و همه آفرینش نیک اهورامزدا، فرورد، فرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدگوهر
تصویر بدگوهر
((~. گُ هَ))
بدنژاد. بدسرشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروهر
تصویر فروهر
روح
فرهنگ واژه فارسی سره
بداصل، بدجوهر، بدسرشت، بدگهر، بدنژاد، مفسد
متضاد: اصیل، نیک سرشت، نژاده
فرهنگ واژه مترادف متضاد