شخصی است که خواهر او را داریوش سوم هخامنشی به زنی گرفته است واز فحوای تاریخ برمی آید که وی از مشاهیر زمان خود بوده است. رجوع به ایران باستان پیرنیا ص 1629 شود
شخصی است که خواهر او را داریوش سوم هخامنشی به زنی گرفته است واز فحوای تاریخ برمی آید که وی از مشاهیر زمان خود بوده است. رجوع به ایران باستان پیرنیا ص 1629 شود
نشست بزانو. (منتهی الارب) ، گسیل داشتن. فرستادن. به جایی روانه کردن: برون کرد کارآگهان ناگهان همی جست بیدار کار جهان. فردوسی. ز مردان گرد ازدر کارزار برون کرد لشکردو ره صدهزار. فردوسی. ز لشکر برون کن سواری هزار فرامرز را باش در جنگ یار. فردوسی. برادرش را خواند فرشیدورد سپاهی برون کرد و مردان مرد. فردوسی. فرسته برون کرد گردی گزین بدادش عرابی نوندی بکین. اسدی. سپهبد زبان آوری نغزگوی برون کرد و نسپرد نامه بدوی. اسدی. - برون کردن از تن (بر) ، درآوردن: گشاد از میان آن کیانی کمر برون کرد خفتان و جوشن ز بر. فردوسی. - شهربرون کرده، از شهر خارج شده: هرکه درین حلقه فرومانده است شهربرون کرده و ده رانده است. نظامی. ، بیرون کشیدن. بیرون آختن. برون آهنجیدن: بخون تشنه جلاد نامهربان برون کرد دشنه چو تشنه زبان. سعدی
نشست بزانو. (منتهی الارب) ، گسیل داشتن. فرستادن. به جایی روانه کردن: برون کرد کارآگهان ناگهان همی جست بیدار کار جهان. فردوسی. ز مردان گرد ازدر کارزار برون کرد لشکردو ره صدهزار. فردوسی. ز لشکر برون کن سواری هزار فرامرز را باش در جنگ یار. فردوسی. برادرْش را خواند فرشیدورد سپاهی برون کرد و مردان مرد. فردوسی. فرسته برون کرد گردی گزین بدادش عرابی نوندی بکین. اسدی. سپهبد زبان آوری نغزگوی برون کرد و نسپرد نامه بدوی. اسدی. - برون کردن از تن (بر) ، درآوردن: گشاد از میان آن کیانی کمر برون کرد خفتان و جوشن ز بر. فردوسی. - شهربرون کرده، از شهر خارج شده: هرکه درین حلقه فرومانده است شهربرون کرده و ده رانده است. نظامی. ، بیرون کشیدن. بیرون آختن. برون آهنجیدن: بخون تشنه جلاد نامهربان برون کرد دشنه چو تشنه زبان. سعدی
درحرکت موجی، تعداد ارتعاشات در واحد زمان است. مقدارعددی آن برابر است با سرعت انتشار موج مستقیم بر طول موج. برحسب ارتعاش در ثانیه، یا سیکل در ثانیه، یاهرتز سنجیده می شود، فراوانی. بسامد
درحرکت موجی، تعداد ارتعاشات در واحد زمان است. مقدارعددی آن برابر است با سرعت انتشار موج مستقیم بر طول موج. برحسب ارتعاش در ثانیه، یا سیکل در ثانیه، یاهرتز سنجیده می شود، فراوانی. بسامد
در بعضی روایات سریانی مثل اقوال تئودر بارکنائی و آذرهرمزد آمده است که زردشتیان در ازاء چهار عنصر به اصول اربعۀ ذیل معتقد بوده اند: اشوکار، فرشوکار، زروکار وزروان و آخرین این چهار اصل پدر اهرمن و اورمزد بوده است. مورخی گمنام گوید که آنکه اورمزد را به وجود آورد فرشوکار بود. (از ایران در زمان ساسانیان ترجمه رشیدیاسمی چ 2 ص 174)
در بعضی روایات سریانی مثل اقوال تئودر بارکنائی و آذرهرمزد آمده است که زردشتیان در ازاء چهار عنصر به اصول اربعۀ ذیل معتقد بوده اند: اشوکار، فرشوکار، زروکار وزروان و آخرین این چهار اصل پدر اهرمن و اورمزد بوده است. مورخی گمنام گوید که آنکه اورمزد را به وجود آورد فرشوکار بود. (از ایران در زمان ساسانیان ترجمه رشیدیاسمی چ 2 ص 174)
صفت فاعلی از فروختن. افروزنده. درخشنده. (حاشیۀ برهان چ معین). تابنده. (صحاح الفرس). روشن. درخشان. فروزنده: که فرزند آن نامور شاه بود فروزان چو در تیره شب ماه بود. فردوسی. تهمتن چو بشنید آن خواب شاه ز باز و ز تاج فروزان چو ماه. فردوسی. فروزان یکی شمع بنهاد پیش سخن راند هر گونه از کم و بیش. فردوسی. از خاکستر آتشی فروزان کرد. (تاریخ بیهقی). جوانی همه پیکرش نیکوی فروزان از او فرۀ خسروی. اسدی. تو جان لطیفی و جهان جسم کثیف است تو شمع فروزانی و گیتی شب یلدا. امیرمعزی. آه من چندان فروزان شد که کوران نیمشب از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند. خاقانی. قلب الاسد از اسد فروزان چون آتش عود عودسوزان. نظامی. گه آوردی فروزان شمع در پیش در او دیدی و در حال دل خویش. نظامی ، شادمان. سرخوش: جهانجوی برتخت شاهنشهی نشسته فروزان ابا فرهی. فردوسی
صفت فاعلی از فروختن. افروزنده. درخشنده. (حاشیۀ برهان چ معین). تابنده. (صحاح الفرس). روشن. درخشان. فروزنده: که فرزند آن نامور شاه بود فروزان چو در تیره شب ماه بود. فردوسی. تهمتن چو بشنید آن خواب شاه ز باز و ز تاج فروزان چو ماه. فردوسی. فروزان یکی شمع بنهاد پیش سخن راند هر گونه از کم و بیش. فردوسی. از خاکستر آتشی فروزان کرد. (تاریخ بیهقی). جوانی همه پیکرش نیکوی فروزان از او فرۀ خسروی. اسدی. تو جان لطیفی و جهان جسم کثیف است تو شمع فروزانی و گیتی شب یلدا. امیرمعزی. آه من چندان فروزان شد که کوران نیمشب از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند. خاقانی. قلب الاسد از اسد فروزان چون آتش عود عودسوزان. نظامی. گه آوردی فروزان شمع در پیش در او دیدی و در حال دل خویش. نظامی ، شادمان. سرخوش: جهانجوی برتخت شاهنشهی نشسته فروزان ابا فرهی. فردوسی
یک نفر پارسی از طبقۀ عوام و دوست کورش بزرگ هخامنشی بود. این شخص با اینکه اشراف زاده نبوده است، بسبب نیروی جسمی و روحی خود جزو بزرگان زمان کورش درآمده و همواره در امور سیاسی و جنگی یکی از رایزنان و یاران وی بوده است. رجوع به ایران باستان تألیف پیرنیا ص 307، 424، 428 و 430 شود
یک نفر پارسی از طبقۀ عوام و دوست کورش بزرگ هخامنشی بود. این شخص با اینکه اشراف زاده نبوده است، بسبب نیروی جسمی و روحی خود جزو بزرگان زمان کورش درآمده و همواره در امور سیاسی و جنگی یکی از رایزنان و یاران وی بوده است. رجوع به ایران باستان تألیف پیرنیا ص 307، 424، 428 و 430 شود